بازی زندگی برای همه انسانها، یک بازه زمانی تقریباً ۹۰ دقیقه همانند فوتبال است. برخی در این زمین فقط میدوند که بازی کرده باشند، برخی همه حواس خود را متمرکز میکنند که گل نخورند و برخی دیگر، به این نیز میاندیشند که چگونه گل بزنند و البته کم و بیش گل هم میزنند و چه بسا گاهی پیش میآید گلهای سرنوشتسازی را بزنند. محمدرضا لطفی بیگمان در این زمین همه جور بازی کرد و از همه مهمتر این که گلهای به یاد ماندنی زد. آن هم درست در پایان جوانی و آغاز دوران میانسالی. مردی که نقش ممتاز خود را تا سال ۱۳۶۳ خورشیدی به نیکی بازی کرده بود، یک سال بعد به کوچی ۲۵ ساله گرفتار شد. وقتی میرفت نمیدانست کی برمیگردد. گر چه یکی دو باری به مدت کوتاهی برگشت. زمانه همچنان به پیش رفت تا حدود سال ۱۳۸۵ خورشیدی وقتی روزهای پیری خویش را میگذراند به هر ترتیبی بود برگشت و خیلی شوق داشت تا بار دیگر زمین بازی را به شوق آورد اما زمانه، دست کم ۲۵ سال پیش آمده بود و خیلی چیزها دیگر نبود. او نیز دیگر آن بازیگر پیشین نبود. حضور دگرباره وی در عرصه موسیقی ایران، چیزی نبود که با دوران بازیگری درخشانش همخوانی داشته باشد. برخی حاشیهسازان جامعه موسیقی و عموماً مطبوعاتی نیز ناآشنایی وی با فضای نوین اجتماعی ایران را دامن زدند و این بازگشت پر شوق و ذوق، کمی به مذاق برخیها خوش نیامد و از همه مهمتر، لطفی نتوانست گلی برتر از دوران پیشین خود بزند و عملاً اسطوره هنری وی همان شد که بود.استاد بیبدیل موسیقی دستگاهی ایران پس از بازگشت ۲۵ ساله انتقادات زیادی را به جان خرید و موج سخنها علیه وی چنان شدت گرفت که خیلیها فراموش کردند او یکی از بزرگترین گلزنان تاریخ موسیقی ایران بوده است. گر چه نمیتوان گفت منتقدانش صددرصد خطا میگفتند ولی آن چه تیغ نقدشان را برنده و سوزنده میکرد، فراموش کردن جایگاه این بزرگمرد موسیقی زمانه ما بود. آن زمان، مقدمهای بر یکی از نقدهای تند همکاران نوشتم تا یک طرفه به قاضی نرفته باشیم. متنی کوتاه بدین شرح: محمدرضا لطفی به گواهی آثار موسیقایی اش یک چهره کاملاً منحصر به فرد در تمام تاریخ موسیقی ایران از زمان باربد تا کنون است. خدمات وی به پیکر واحدی به نام ایران، فراتر از کارنامه فرهنگی و هنری اوست. وقتی کشورمان درگیر مبارزات سال ۱۳۵۷ خورشیدی (۱۹۷۹ میلادی) بود، او به اتفاق دیگر شوریدگان کانون چاووش ساخت و نواخت و خواند. زمانی که نغمههای شوم تجزیهطلبی، چهارسوی ایران را جولانگاه خویش ساخته بود، محمدرضا لطفی با کمک حنجره شهرام ناظری، نغمه یکپارچگی سر داد و همه آن وطن فروشان جدایی طلب را به گوشه رینگ برد. این کار کمی نیست. کدام یک از ما این شانس بزرگ را داشتهایم که چنین خدمت بزرگی به میهن مان بکنیم؟ لطفی نیک میدانست زمانی میتوان از موسیقی دستگاهی ایران دم زد که اساساً چارچوبی به نام ایران وجود داشته باشد. حال اگر همین محمدرضا لطفی پس از سی سال جوری ظاهر میشود که بر مذاق ما خوش نیست، به هیچ روی نبایست آن کارنامه درخشان را نادیده گرفت. گفتار و کردار وی در سه سال اخیر پس از بازگشت به میهن، تناسبی با آن لطفی سالهای نخستین ندارد و طبیعتاً خوشایند خیلی از ماها نیست …در باره شخصیت هنری، خطاها و تلاشهای لطفی، هنگامی که زنده بود، نوشتار بلندی زیر عنوان «بداهه پرداز شیدا» نوشتم و در روزنامه اعتماد ملی آن زمان چاپ شد. اینک یک بند دیگر از شاهکارهای وی را بدان اضافه میکنم. گر چه میدانم با کنکاش بیشتر، وجوه دیگری از اثرگذاری وی بر جریان فرهنگ و موسیقی فرهنگی این سرزمین را جست.
شخصیت نوینی برای تار
به دلایل تاریخی، سازهای موسیقی ایرانی در دوران قاجار چندان میان عموم شناخته شده نبودند. با آغاز تحولات قرن بیستمی و رواج کنسرتها، نمایشها، سینما و پس از آن، رادیو، تلویزیون و غیره، شناخت عمومی نسبت به انواع سازهای ایرانی و خارجی بهطور چشمگیری افزایش یافت. این شناخت به طور طبیعی از دو مسیر مجزا صورت میگرفت: نخست سازهایی که به بهانههای مختلف در دستان موسیقیدانان هنری و اصیل دیده میشد و دوم سازهایی که توسط مجریان موسیقی کافهای بهکار میرفت. برخی سازها مشترک بودند و به راحتی میشد از آنها استفاده دوگانه کرد؛ تار بهواقع چنین مشخصهای داشته و دارد. زمینه آشنایی توده مردم با این ساز، در دوران پهلویها و بهویژه پهلوی دوم بیشتر از مسیر مجریان موسیقی بازاری صورت گرفت، چون آن را هم به صورت حضوری در مجالس مختلف میدیدند و هم از طریق رسانههای تصویری، همانند سینما و بعدها تلویزیون به نمایش درمیآمد. در نتیجه این روند اجباری، ذهنیت غالب مردم نسبت به سازهایی چون تار، کمانچه و تنبک بسیار منفی شد و اصطلاح موسیقی «تار و تنبکی» یا «پاتنبکی» کنایه از موسیقی بیارزش، سرگرمکننده و احیاناً اغواکننده در ذهنشان جای گرفت. روشن است در چنین فضایی، توجیه کلیت موسیقی سخت است، چه رسد به تار که به قول معروف گاو پیشانی سفید موسیقی مطربی شده بود! اما لطفی روایت دیگری از تار در این سرزمین به نمایش گذاشت. برای نخستینبار، این ساز به نوازشگر گوش سربازان و مدافعان میهن تبدیل شد. در سال ۱۳۵۸ خورشیدی که از گرگان گرفته تا سنندج و ارومیه و زاهدان و اهواز، نغمههای شوم جداییخواهانه به گوش میرسید، صدای تار لطفی به همراه آواز شهرام ناظری را در گوش مردم چنین میخواند «دیده بگشا ای برادر، تیرگیها را مپرور، آن که از دامش رهیدی، برنهاده دام دیگر» و بدین سان در کمتر از دو سال، تار لطفی در کنار ساز دیگر همکارانش، نه ابزار رقص و آواز بلکه بخشی از بدنه دفاعی ایران شده بود. خیلیها برای نخستینبار صدای تار لطفی را از همین مسیر شنیدند و شناختند. خود من در آن سالها بیآنکه فرق تار و تیر و تبر را از هم تشخیص دهم، شنونده «ایران ای سرای امید» بودم و این ملودی برگرفته از موسیقی لری با صدای تار مدام در گوشم لانه میکرد. لطفی در سالهای نخست جنگ ایران و عراق عملاً فرماندهی یک گروه موسیقی را برعهده داشت که پابهپای سربازان و رزمندگان مینواختند و میخواندند.
برخیز که دشمن به دیار آمده امروز
ای شیردلان وقت شکار آمده امروز
و یا عباراتی چون «جان فدای وطنم، خاک ایران کفنم» در تصنیف زیبای «کاروان شهید» آن زمان که خرمشهر به تازگی اسیر چنگال دشمن شده بود و همچنین تصنیف «ساقی» با مطلع «ای ساقی بگشا درها بر رخ ما که پر از مژدهای» در دستگاه چهارگاه که به میمنت آزادی خرمشهر ساخته و پرداخته شد، نمونههای دیگری از کار بیمزد و منت لطفی و دیگر همکارانش هستند.
دیدگاهتان را بنویسید