انتشار مقالهای درباره خودکشی نویسندگان، آغاز دعوای بین دو شاعر میشود؛ عارف قزوینی در مثنوی ۱۸۰ بیتی و ملکالشعرا بهار در غزلی یکدیگر را مینوازند.
«ابوالقاسم عارف قزوینی» شاعر و تصنیفساز پرآوازه، در طول عمرش از ۱۲۵۹ تا ۱۳۱۲ شمسی، با سرودن تصنیفهای مختلف، در روزهای پرآشوب جامعه تاثیر زیادی داشت. امروز (دوم بهمنماه) ۹۰ سال از درگذشت او میگذرد. عارف را بیشتر با تصنیف «از خون جوانان وطن» میشناسند.
او را شاعر ملی میخوانند؛ سعید عظیمی، پژوهشگر درباره عارف میگوید: او شخصیتی عبوس، عصیانگر و پرخاشگر داشت، در دورهای متجاهرانه زیست، بیمحابا عشق ورزید، در پایتخت با آرزوهایی خروشان همگام جنبشِ آزادیخواهی شد. زندگانی پُرتلاطمی داشت. شاعری بود که بهسرعت دل میباخت و با شتابی غافلگیرکننده رشته عُلقههای آشکار و نهان را پاره میکرد. شادیهایش زودگذر بود، جهان را از دریچه فاجعه نگاه میکرد و با کلمه «رضایت» بیگانه بود. تصنیفساز یگانهای بود؛ اما شاعر بزرگی نبود. شخصیتش مهمتر از شعرش بود. شعرش هرگز قوّت کلام بهار و ایرج را نداشت؛ اما هیچکس نتوانست مانند او تارهای قلوب میهنپرستان را به ارتعاش درآورد. او بحق صدای عصر مشروطه است.»
دعوای عارف و ملکالشعرا بهار از کجا آمد؟
داستان دعوای ادبی عارف قزوینی و ملکالشعرای بهار، داستان مشهوری دارد. دوستان عارف (مرتضیخان بهشتی قزوینی، محمدرفیعخان، عبدالرحیم خان و حبیبالله خان میکده) خودکشی کردند؛ در سال ۱۳۱۰ شمسی یعنی دو سال قبل از درگذشت عارف قزوینی، بهار مقالهای با امضای مستعار «بازیگوش» در روزنامه شفق سرخ درباره خودکشی و علل آن منتشر میکند. او در این مقاله نوشته بود «آنچه را که تاکنون عموم جراید در این موضوع نوشتهاند تمام غلط است، تنها چیزی که باعث این کار شده آن سرودهای ملی است که بعضی از آقایان برای شهرت میساختند. حالا خوب است بدانند یکی از بزرگترین وسایل شهرت مرگ است. در این صورت چرا نمیمیرند تا این ملت برای قدرشناسی از آنها یکی از این سرودههایشان را بالای قبرشان بخوانند.» بهار در این مقاله عارف گوشهگیر و افسرده را شهرتطلب معرفی و برای او آرزوی مرگ میکند.
از خواندن مقاله «بازیگوش» خون عارف به جوش میآید و در همان حال ناگوار روحی و جسمی، در جواب بهار، مثنویای میسازد و در آن شدیدا به بهار حمله میکند. این مثنوی ۱۸۰ بیت است که در اینجا برخی از بیتهای آن نقل میشود:
نویسنده را بایدی چار چیز
دل و دست و افکار و وجدان تمیز
وگر اینکه ناپاک شد این چهار
ز ناپاکی صاحبش شک مدار
قلم چون گرفتی دورویی مکن
غرضورزی و کینهجویی مکن
مقاله نویسی و بسط مقال
چه لازم به زیر چپیه عقال
گرت ننگ و رسوایی و عار نیست
به گمنام بودنت اصرار چیست؟
درآ از پس پرده استتار
نه مردی تو هم؟ سر به مردی برآر
ز تغییر رنگ و به تبدیل نام
تو را میشناسم من ای بدلجام
تو را باب حرص است و مام تو آز
تو زاینده آزی ای حقهباز
طبیعت نیارد به صد قرن و نسل
بهاری که هر آن شود چار فصل
به نیرنگبازی تو عالیجناب
نماند آنکه رنگی نریزی به آب
من ای چاپلوس آدم باز گوش
نیم چون تو هرگز عقیدهفروش
به عهد قوام و به دور وثوق
ز رسواییات خسته شد کوس و بوق
تو اسباب قتل حسین لله
شدی ای دمکرات پست دله
ز عشق گل روی پول قجر
به دست تو عشقی شد عمرش به سر
کنون مینویسی که شد انتحار
در ایران ز گفتار من پایدار
اگر هست در گفتِ من این اثر
تو دیگر چه میگویی ای بیهنر
مرا یک سؤالیست بیگفتوگو
تو را گر جوابی است با من بگو
به من از چه روی این همه دشمنید
برای چه راضی به مرگ منید
سزاوار بیمهری از چیستم
من ایرانیام اجنبی نیستم
به من از چهاید این همه سرگران
مرا تاکنون خودنمایی نبود
حقیقت شنو خودستایی چه سود
طبیعت هنر داد بر من چهار
که آن چار در صفحه روزگار
نداده است و نَدْهَد ازین پس دگر
به تنهایی آن چار بر یک نفر
بود قرنها مام ایران عقیم
ز پروردنِ چون منی ای ندیم
ولیکن ز هر کوره ده ده نفر
گداطبع شاعر درآید به در
که هر یک وحید سخنپرورند
بهار ادب را گل صدپرند
مبین کاینچنین سربهزیر پرم
در این صحنه من یکّه بازیگرم
به موسیقیام اولین اوستاد
نشاید که منکر شد این از عناد
مرا دید اگر فاریابی به خواب
برون نامد از قریهٔ فاریاب
در آوازه بیرون ز اندازهام
بپیچید در چرخ آوازهام
شدی زنده سعدی خدای سخن
اگر شعر خود میشنیدی ز من
اگر بود داوود، صوتش، گره
به حلقش زدی همچو حلقه زره
سپر پیشم از عجز انداختی
ز ره بازگشتی زره ساختی
به نزدیک من بود چون کودکی
اگر بود در دور من رودکی
دهان بستی و چنگ خود سوختی
به نزد من آهنگ آموختی
خداوند و خلاق آهنگ کیست
جز از من کس ار گفت جز شرک نیست
ملکالشعرای بهار بعد از مرگ عارف قزوینی غزلی سرود:
دعوی چه کنی؟! داعیهداران همه رفتند
شو بار سفر بند که یاران همه رفتند
آن گرد شتابنده که در دامن صحراست
گوید: «چه نشینی؟! که سواران همه رفتند»
داغ است دل لاله و نیلی است بر سرو
کز باغ جهان لالهعذاران همه رفتند
گر نادره معدوم شود هیچ عجب نیست
کز کاخ هنر نادرهکاران همه رفتند
افسوس که افسانهسرایان همه خفتند
اندوه که اندوهگساران همه رفتند
فریاد که گنجینهطرازان معانی
گنجینه نهادند به ماران، همه رفتند
یک مرغ گرفتار در این گلشن ویران
تنها به قفس ماند و هزاران همه رفتند
خون بار بهار از مژه در فُرقت احباب
کز پیش تو چون ابر بهاران همه رفتند
کینه بهار از عارف قزوینی
حسین فاتح در مقالهای که با عنوان «عارف قزوینی و محمدتقی بهار (ملکالشعراء)» در شماره نهم مجله ایرانشناسی در سال ۱۳۷۶ منتشر شده با بررسی تکتک ابیات غزل ملکالشعرای بهار و طرح اختلاف آنها میگوید: «در این تردیدی وجود ندارد که بهار کینه زیادی از عارف در دل داشت. چون عارف نهتنها در آن مثنوی با زشتترین الفاظ بهار را مورد حمله قرار داده است، بلکه در موارد دیگری نیز صریحا به او ناسزا داده، چنانکه در یکی از تصنیفهایش خطاب به سگ خود، ژیان، نیز میگوید: «ملکالشعرای بیشرف را/ ز خون همرنگ اشراف کن، ببینم» از طرف دیگر به این موضوع مهم باید توجه داشت که بهار هرگز عارف را به عنوان یک ادیب و شاعر و قبول نداشت. چنانکه در مناظره ادبی با صادق سرمد درباره شعرای ایران میگوید:
سر به سر تصنیف عارف نیک بود/ سبک عشقی هم بدان نزدیک بود/ شعر ایرج شیک بود/ لیک بودند این سه تن از اتفاق/ در فن خود هر سه قاآنی مذاق/ گاه لاغر گاه چاق/ بود ایرج پیرو قائم مقام/ کرده از سبک و لفظ و فکر وام/ عارف و عشقی عوام
شاید قضاوت بهار در این مورد کاملا منصفانه نباشد. زیرا هیچکدام از آن دو، به معنی حقیقی کلمه «عوام» نبودند. به علاوه عارف و عشقی، «قاآنی مذاق» هم نبودند. شکی نیست که هیچ یکی از آنان در عرصه شعر و ادب در سطح بهار قرار نداشتند، اما عارف نان را به نرخ روز نمیخورد، هرگز شعر سفارسی و فروشی نسرود. صفت قاآنی مذاقی در او نبود که در زمان کوتاهی از مداحی به هتاکی بگراید. ناگفته نماند که خود بهار نیز برای در دست داشتن افراد بهخصوص آنهایی که نفوذ و شهرتی داشتند گاهی به مداهنه میپرداخت ولی عارف چنین کاری نمیکرد.»
دیدگاهتان را بنویسید