موسیقی ایرانیان – شکرالله رحیم خانی: فریدون حافظی (زاده ۱۳۰۱، کرمانشاه؛ درگذشته خرداد ۱۳۹۲) از نوازندگان موسیقی سنتی ایران بود که در ساز تار تخصص داشت. وی از نوجوانی شیفته نواختن تار بود و از همین رو، هنگامی که برای آزمون ورودی هنرستان موسیقی نزد استادان این هنرستان تار نواخت، توانست نظر آنها را جلب کند، بهطوری که او را به رادیو معرفی کردند. او بعدها برای کامل کردن اندوختههای موسیقاییاش به ایتالیا رفت. حافظی پیشینهای ۵۰ ساله در آموزش تار و سهتار داشت. گفته میشود خوشصداترین تار ساختهشده توسط استاد یحیی تارساز به رسم هدیه از سوی استاد موسی معروفی در اختیار ایشان قرار داده شده بود. او پس از مرتضی نیداوود و عبدالحسین شهناز یکی از سه تکنوازی است که به رادیو راه یافت. از مشهورترین آثار وی میتوان «رقص گیسو» را نام برد که با صدای زندهیاد دلکش جاودانه شده است. او خرداد امسال مدتی به خاطر شکستگی استخوان پا در بیمارستان بستری شد و سرانجام درگذشت. این گفتوگو در بهمن ۸۲ و اردیبهشت ۸۵ انجام شده است.
اولین دیدار من با موسیقی در دوسالگی بود. هنوز هم به یاد دارم و عجیب است که ماجرای دوسال و نیمگیام هنوز در خاطرم هست. یادم هست که مادرم برایم لالایی گفت. فریاد زدم و زارزار گریه کردم که دیگر نخوان. آن لالایی آنقدر روی من اثر گذاشت و از آن متاثر شده بودم که گریه و زاری راه انداختم که دیگر برای من لالایی نخوان. این اولین تاثیر موسیقی بر من بود که در خاطر دارم.
خاطره بعدی من به سینماهایی برمیگردد که در کرمانشاه داشتیم. آن موقع سینماها بدون صدا (صامت) بودند. یک ویولننواز (به نام آقای احمدخان ویولنیست) در ایوانکی آن بالا مینشست و حین پخش فیلم آهنگهایی اجرا میکرد.
ایشان آثار قشنگی اجرا میکرد. من آن موقع همه آن موسیقیها را که آن ویولننواز مینواخت از حفظ بودم. به منزل که میآمدم روی صندوقها مینشستم و همان آهنگها را با دهان میزدم و با پا و دست روی صندلی ضرب میگرفتم و برای بچههای خانه کنسرتی ترتیب میدادم.
در کلاسهای اول و دوم ابتدایی معلم سرود داشتیم، نمیدانم حالا داریم یا نه ولی در آن زمان در کلاسهای اول و دوم ابتدایی ما هم معلم سرود و هم معلم ورزش داشتیم. یادم هست که همیشه از این دو درس نمره ۲۰ میگرفتم. سرودم هم همیشه عالی بود، میخواندم و همیشه نمره ۲۰ میگرفتم.
بعد در کلاس دوم دبستان اولین قرائت قرآن را که در خانه برگزار میکردیم انجام میدادم. در منزل ما در شبهای احیا به مدت سه شب قرائت قرآن برگزار میشد. من با وجودی که اگر غلطهایم را میگرفتند خیس عرق میشدم، معذلک چون صدایم خوب بود، قرائت میکردم.
هرچه سنم بالاتر میرفت صدایم بهتر میشد تا اینکه اذانگوی محل شدم، بهطوری که اگر شبی از شبهای ماه رمضان مناجات نمیخواندم همه به منزلمان میآمدند و میپرسیدند حال فریدون چطور است؟ چرا دیشب مناجات نخواند، اذان نگفت؟
بعد از آن هم اجراهایی از مرتضی خان نیداوود را از گرامافون شنیدم که خیلی تحتتاثیر آن قرار گرفتم. بعد هم که رادیو آمد، با صدای ساز عبدالحسین خان شهنازی آشنا شدم که آنقدر حس و حال معنوی داشت که در نوع خود بینظیر بود. متاسفانه ایشان عمر درازی نکرد. صدای ساز این دو نفر (نیداوود و شهنازی) را به اضافه صدای ویولن استاد صبا که صفحههای گرامافون آنها را داشتیم بارها و بارها میشنیدم و استفاده میکردم.
دوست پدرم آقای درویش حسن خراسانی خیلی به منزل ما میآمدند، منزل ما مثل منزل خودش بود. ایشان صدای گرمی داشت. چندتا نوار اجرای خصوصی هم از ایشان دارم که با شادروان احمد عبادی اجرا کردهاند. ایشان بسیار مایهدان بود. اصل و اساس ساز زدن من تحتتاثیر آوازخوانی درویش خراباتی بود. ایشان با پدرم مجالس سماع درویشی داشتند. من در گوشهای مینشستم و گوش میدادم. آن مجالس سماع و صدای ساز و حالوهوای آنها روی من خیلی اثر میگذاشت.
بعدها در سنین بلوغ مدتی آواز نخواندم ولی بعد که شروع به خواندن کردم، دیدم صدایم خیلی عوض شده، بنابراین به سراغ تار رفتم. پدرم یک تار داشت. تار هم میزد. عشق من این بود که وقتی کسی از تهران میآمد و میفهمیدم که تار میزند به سراغش میرفتم و دعوتش میکردم که بیاید و برای ما کمی تار بزند. در کرمانشاه هم چندنفری بودند که کنسرت میدادند؛ پدرم، ناظریها (کیخسرو و… و بچههایش که همه موزیسین بودند) و پدر آنها که (شادروان) رهبر ارکستر بود و تار قشنگی هم میزد به اضافه احمدخان ویولنیست که در سینما مینواخت.
از خاطرات جالبی که از آن دوران دارم یکی این است که من یک شب تار را برداشتم و آهنگی به نام «مادمازل ماری» را که آن موقع خیلی محبوب مردم بود با تار زدم. فردای آن روز به دبیرستان رفتم و به رییس دبیرستان که مرحوم آزاد همدانی شاعر و انسان بسیار نیکو و موجهی بود گفتم میخواهم وارد ارکستر دبیرستان شوم. ایشان هم مرا به معلم موسیقی معرفی کرد. در اولین جلسه که شرکت کردم آنها پیشدرآمد ابوعطای درویش خان را تمرین میکردند. برای بار اول که آن قطعه را شنیدم از حفظ شدم. بعد از کلاس باز هم خدمت آقای مدیر رفتم و گفتم: «اینها چیزی به من یاد نمیدهند.» ایشان هم به معلم موسیقی گفتند: «این آقا از شما شکایت دارند که چیزی یاد نمیدهید.» ایشان هم گفت: «این آقا میگویند من دیشب ۱۰ دقیقهساز به دست گرفتهام و یادگرفتهام. اگر ایشان بخواهد با ما پیشدرآمد بزند خدا میداند چقدر مقدمات باید کار کند.» من همان موقع از آنها خواهش کردم که فقط یک ساز را برایم کوک کنند. همانطور که آنها میزدند، من شروع به نواختن میکردم. پردهها را پیدا میکردم و میزدم. معلم موسیقی با تعجب گفت: «بزن ببینم!» من شروع بهاجرای پیشدرآمد کردم. به من گفت: «بدجنس دروغگوی یهوجبی! چرا به من دروغ گفتی؟! تو به این قشنگی داری میزنی! بعد میگی من دیشب ۱۰ دقیقه ساز زدهام.» من هرچه قسم خوردم که «بابا به خدا فقط دیشب ۱۰ دقیقه ساز دست گرفتهام و الان آمدهام پیش شما…» به هیچ عنوان باور نمیکردند.
اصلا تا مدتی من مغضوب ایشان بودم. رفته بود پیش پدر و مادرم و از من گله کرده بود که فریدون این جوری گفته است، پدرم پرسید: «مگر حقیقت ندارد؟ باور نکردی؟» گفت: «نه الان هم نمیتوانم باور کنم. کسی که الفبای چیزی را یاد نگرفته (البته آن وقتها هم که نت بلد نبودیم و همینجوری آهنگها را گوشی میزدند) حداقل باید کمی دستش به تار و سهتار عادت کند و مدتی بنوازد، نه اینکه شب قبل ۱۰ دقیقه ساز بزند و فردا بیاید پیشدرآمد ابوعطای درویش خان را بنوازد. برای من باورکردنی نیست.»
پدرم گفته بود: «خوب! شما حق دارید ولی حقیقت دارد و من میدانم که حقیقت دارد.» من در کلاس هشتم دبیرستان (بعد از اتمام سال ششم دبستان) از بس تار میزدم دو سال از درس عقب ماندم. شب و روز تار میزدم. ساعت شش صبح اولین چیزی که به دست میگرفتم تار بود و ساعت ۱۲ شب تار را به زمین میگذاشتم. مرا از مدرسه اخراج کردند. ولی چون برای ارکسترشان به من احتیاج داشتند تا در جشنها و مراسم در ارکسترشان باشم، ناظم مدرسه که معلم سال چهارم دبستان من هم بود، به سراغم آمد و گفت: «من معرفیات میکنم و در شهریورماه امتحان بده و دوباره تو را در کلاس هشتم (دوم متوسطه) میگذاریم.» از آن به بعد دوباره شروع به درس خواندن کردم. هم درس میخواندم و هم تار میزدم. پدرم از من سوال کرده بود: «میخواهی از این راه ارتزاق کنی؟!» فکر کردم و گفتم: «فکر میکنم همینطور است. مگر نمیشود که هم ساز بزنم و هم درس بخوانم؟» به خاطر همین موضوع هم شد که درسم را تا لیسانس ادامه دادم و حتی دوره دکترای اقتصاد را به مدت چهار سال در ایتالیا گرفتم. من درس را دیگر آنقدرها دوست نداشتم، ولی بهخاطر قولی که به پدرم داده بودم ادامه دادم. ولی الان به این نتیجه رسیدهام که از روز اول باید همهچیز را کنار میگذاشتم و تمام وقتم را صرف موسیقی میکردم. اگر میبینید که الان توجه زیادی به موسیقی نمیشود آن زمان هم نمیشد. ما فقط با عشق خودمان پیش میرفتیم. باور کنید این جرقهها که زده شد و افرادی چون جلیل شهناز ، فرهنگ شریف، یاحقی ، بنده، بدیعی ،تجویدی و… که درجه اول بودند به وجود آمدند، همگی جرقههایی بود که خودساخته پیش رفتند و از تمام امکانات محیط نهایت استفاده را کردند و پیش رفتند و به جایی رسیدند.
شرایط اجتماعی آن زمان طوری بود که خیلی از خانوادهها اصلا موسیقی را بد میدانستند؛ بهخصوص خانوادههایی که اسم و رسمی در جامعه داشتند. آنها اجازه نمیدادند بچههایشان به دنبال کار هنری بروند. بعدها یواشیواش کسانی از میان خانوادههای درست و حسابی رفتند و موسیقی یاد گرفتند و نزد افرادی چون «مرتضیخان محجوبی» شاگردی کردند. مرتضی خان پنج، شش شاگرد بیشتر نداشت ولی همهشان از خانوادههای طراز اول مملکت بودند، مثل خانم فخری ملکپور که بههرحال پدرشان از شخصیتهای سیاسی- اجتماعی زمان خودشان بود. پدر یکی دیگر از شاگردانش نیز از شخصیتهای مهم دربار و رییس تشریفات بود.
هدف خیلی از موزیسینها این بود که موسیقی را به خانوادههایی ببرند که سرشان به تنشان میارزد و خدای ناکرده اینطور نباشد که بهخاطر یک دستمزد ناچیزی که در یک جلسه یا جایی میگیرند، بروند و هنرشان را بفروشند. درباره شرایط اجتماعی آن زمان، بعضیها میگویند که سازهایشان را زیر بغلشان پنهان میکردند. در دوره ما تا آنجا که من یادم هست، سازها را در دست میگرفتند و به دبیرستان شاپور میآمدند. دختر و پسر تار به دست به دبیرستان میآمدند. حتی بعضی از تارها بدون جعبه بود. آنها تار لُخت در دست میگرفتند ولی مردم با دیده احترام به آنها نگاه میکردند. ما محصل بودیم و برای جشنها در دبیرستان تمرین میکردیم و چون ساز میزدیم مورد احترام مردم کرمانشاه بودیم. شاید ۱۰، ۱۵ سال قبل از ما این مساله قدری مذموم بوده است و نوازندگان سازشان را زیر عبایشان پنهان میکردند. وقتی در سال ۱۳۲۳ در تهران نزد اعضای شورای موسیقی ساز زدم و مورد قبول همه واقع شدم، مرحوم موسی معروفی ساز خودشان را به من دادند و تازه قصد داشتم به هنرستان بروم و تحصیل کنم. همه تایید کردند و حتی گفتند که به رادیو بروم و حتی برنامهای هم به من دادند که در آن برنامه قطعهای اجرا کنم. در شهر کرمانشاه هم همینطور بود. این، آن و آن و این بگو! آنچنان مورد احترام واقع شده بودم که میگفتند: «پسر جوانی نوازندگیاش آنقدر قابل بوده که جزو نوازندگان تکنواز درجه یک رادیو شده است.» تا سالها نیز به همین منوال بود. اگر بعضیها میگویند موزیسینها مورد احترام نبودند، باید بگویم خیر! اینطور نبود! شاید قشرهایی وجود داشتند که طرز تفکرشان طوری بود که موسیقی برایشان از اصل و اساس مذموم بود و آن را کوچک میدانستند ولی اینها خیلی در اقلیت بودند. در حالی که ما خیلی مورد احترام مردم بودیم اما مساله موسیقی هنوز که هنوز است مورد بحث و اختلاف است. اگر بخواهم موسیقی را تعریف کنم و توضیح دهم چون دامنه آن خیلی وسیع است، این کار بسیار سخت است. موسیقی گوشهای از هنرهاست که بسیار لطیف است. از بدو خلقت وقتی زبان پیدا شد، موجودات بشری و انسانها از هر صدایی لذت میبردند. صدای موجِ آب، بلبل، طیور و… مسلما یواشیواش دامنهاش گستردهتر شد و انسانهای اولیه با وسیلهای که خودشان با یک نی یا طبل میساختند صداهایی تولید میکردند و لذت میبردند. موسیقی تلطیف روح و عادت گوش است. شما میبینید که یک چینی گوشش به موسیقیای عادت دارد که ما عادت نداریم. بعد از انقلاب که سبک موسیقی عوض شد، عدهای جوان آمدند و موزیسینهای قدیمی را کنار گذاشتند. چرا؟ نفهمیدم! آمدند ماها را عوض کردند، کنار گذاشتند. حالا اگر ما ساز بزنیم ممکن است بگویند: «اینها چیست که میزنید؟!» موسیقی عادت گوش هم هست و این وظیفه صداوسیماست که گوش مردم را به موسیقی ایرانی خودمان عادت دهد.
ولی درباره ویژگیهای کارهای هنری خوب! یک ماجرا را خدمتتان عرض کنم. بعد از تاسیس رادیو در سالهای ۱۳۱۸-۱۲۱۹ به بعد دو نفر تکنواز تار بودند؛ یکی مرتضی خان نیداوود که شاگرد درویش خان بود و خیلی قشنگ ساز میزد و یکی هم عبدالحسینخان شهنازی که پسر کوچک آقا حسینقلی بود. برادر بزرگتر عبدالحسینخان، حاجعلیاکبرخان شهنازی از ساززنهای درجه اول و بسیار پرقدرت و بینظیر بود ولی حس و حالی که صدای سا