همهچیز از زیرزمین خانه پدری آغاز شد. حوالی سال ۱۳۰۰ کشور در آستانه رخدادی تازه در ساحت سیاسی، اجتماعی و فرهنگیاش بود، در این میان هنر هم میرفت تا انگارههای تازهیی را با شروع دنیای مدرن تجربه کند. موسیقی نیز بیشک از جریان به دوران افتاده ایران نو مستثنی نبود. نوای ساز موسیقیدانان قاجار پیش چشم مردم رنگ رخ باخته و موسیقی اروپایی آرام آرام به واسطه فعالیتهای اشخاصی چون غلامحسین مین باشیان، کلنل وزیری و بازگشایی هنرستان موسیقی در سال ۱۳۱۳ به لایههای مختلف این هنر ایرانی راه یافته بود. سازهای غربی چونان مشتهایی گره کرده رفته رفته وارد فضای موسیقایی کشور میشدند تا انقلابی تازه را رقم زنند؛ انقلابی موسیقیایی که شاید تمثیل سیاسی آن چیزی نبود جز برانداختن قاجار و روی کار آمدن سردار سپه و سلسلهیی نو. تازه دو دهه از انقلاب مشروطهای میگذشت که موسیقی در جانش طنین چنگ میانداخت و ترنم ساز با نوای پرشور انقلابیون آغاز دوباره داشت. انقلاب مشروطه دل همه را لبریز از امید میکرد؛ اهل مملکت از کوچک و بزرگ و شهرنشین و روستایی همه با ایمان به اینکه ظلم و استبداد ریشه کن شده، چه خوابهای شیرینی که نمیدیدند، خوابهایی که ساز در آنها نقش پررنگی داشت. ویولن که به تازگی وارد ایران شده، فضای موسیقایی کشور را تحت تاثیر قرار میداد و همه در شش و بش به کارگیری این ساز در ارکستراسیون ایرانی بودند و هیچ موسیقیدان را نمییافتید که ویولن را نادیده بگیرد. پیدا نبود علاقه به این ساز برآمده از غرب، از کجا و به واسطه کدامین صدا در حافظه موسیقاییاش نقش بسته اما روزها همدم خلوت و تنهاییاش، نوای ویولن بود، البته دور از چشم پدر. رقص عجیب آرشه روی سیمهای ساز- با کم شباهت به صدای کمانچه ایرانی- روح ناآرام او را آرام میکرد و در خلوت با نوای موسیقی جان و دلش انس میگرفت اما یک روز که «رضا روحانی» در خانه پنهانی از چشم پدر و عقاید سنتی و مذهبیاش مشغول تمرین بود از اتاق پشتی صدای داد و بیدادی بلند شد که با شدت و حدت هرچه تمامتر او را مورد عتاب و خطاب قرار میداد؛ شبیه یک خط پایان بود که رضا را از پرداختن به این هنر منع میکرد. پدر شکستن ساز را آسانترین راه یافت تا او را از فضایی که میپنداشت بیفایده است، دور کند و پسر جمع کردن تکههای شکسته ساز و چسباندن دوباره آنها را با خمیری از گچ، بهترین راه برای ادامه مسیر هنریاش دید. پس به زیرزمین خانه قدیمی بازگشت که تنها مأمن امن او برای همراه شدن با ساز شکستهاش شد. همان زیرزمین قدیمی، خلوت آشنا، پستویی نهان با بوی تند سیگار و نگاههای سنگین خواهرش که پنهانی از چشم پدر و مادر سیگار میکشید و او ناچار بود برخلاف میل باطنی، آن را تحمل کند. گویی انگیزه دواندن آرشه روی سیمهای ویولن از هر دغدغه و چالشی برایش قویتر بود. صدای ساز دیگر به درون خانه نمیرسید و میتوانست دور از ملامتها و نگاههای سنگین پدر بنوازد و بنوازد. شاید همین سختگیریها و تندمزاجیهای پدرش سببی شد که رضا روحانی سالها بعد در کسوت پدر، آموزش موسیقی به فرزندانش از همان عنفوان کودکی را دنبال کند؛ در این اشتیاق، اتفاقی نهفته بود.
در جوانی راهی رشت شد تا در قامت معلمی که همزمان تحصیلات مهندسی کشاورزیاش را تکمیل میکند، طرح کاد خود را بگذراند. بیشک نخستینبار که به شهر باران قدم گذاشت، تصور نمیکرد با یکی از شاگردانش آشنا شود و خیلی زود ازدواج کند. یک سال پس از آغاز زندگی مشترکشان و با تولد انوشیروان به تهران نقل مکان کردند. فرزند نخست زوج موسیقیدان که به دنیا آمد، روحانی پدر از همان دوران کودکی رویای نوازنده شدنش را در سر میپروراند؛ رویایی که ادامه یافت و تمام فرزندان دیگرش را نیز با نوای موسیقی تربیت کرد.
ششم خرداد ۱۳۳۳ خانه قدیمی رضا روحانی در محله زریننعل، حوالی میدان بهارستان در هیاهوی تولد فرزندی دیگری بود. آسمان مدام رنگ میگرفت و میباخت و چادرشب زعفرانی و غبار آلوده غروب را بر سر ملک تهران پهن میکرد. در کنار غربی آسمان یک قافله از ابرهای تیره و تار پاره پاره آهسته و آرام در جاده لاجوردی افق در حرکت بودند. آفتاب دل دل زنان پایین میرفت و به شهر رنگ لاجوردی و ارغوانی میپاشید. شهداد، پسر سوم خانواده متولد شد و هنوز پا بهدنیا نگذاشته بود؛ رویای پدر زندهتر شد، همان اتفاقی که خبرش را در جوانی به خود میداد.
سه، چهار ساله بود که به خانهای در تهرانپارس نقل مکان کردند. خانهای با همان ویژگیهای ساده و دوستداشتنی خانههای قدیمی با حیاط کوچکی که حوض آبیرنگی در میانه آن مثل نگین فیروزه میدرخشید و ماهیهایی که رد حرکت قرمزشان، آبی حوض را به هم میزد. درخت تاکی که از قدیمالایام تنه کج و معوج خود را روی دیوار و کنگرههای بام گسترانده بود و با برگهای پنجهای شکلش سایبانی دلچسب برای اهل خانه فراهم میکرد. زیر زمینی که روزهای گرم تابستان رشته رشته خوشههای کهربایی انگور از در و دیوارش آویزان میشدند تا در موسم سرما کشمش اعلای خانگی شوند و از همه مهمتر و متفاوتتر پیانویی که در میانه همین زیر زمین مجال تمرینی را برای اهالی خانه فراهم میکرد و کلاس درسی بود برای شاگردان اردشیر، برادر بزرگتر شهداد که حالا در کسوت فرزند اول، «معلم دوم» شهداد هم شده است. ماهیها هم به صدای پیانو و ویولنی که از زیرزمین شنیده میشد، عادت کرده بودند. صدای پیانوی برادران و ویولن پدر و نوای تار مادر، شهداد را از همان ۵ سالگی به موسیقی علاقهمند کرد و او هم مانند دیگر برادرانش پا در جای پای پدر میگذاشت. او که از کودکی با این نواها انس گرفته، با صدای ساز عجیب و غریب و نارنجیرنگ پدر نرد عشق میباخت، ساز نخستش بود هر چند که تا ۱۰ سالگی نزد پدر و برادرانش پیانو آموخت و در همین هنگام ساز آیندهاش ویولن را نیز تا حدودی مینواخت. از کلاس پنجم راهی هنرستان موسیقی ملی شد و سرانجام تمام بیقراریهایش را در انتخاب ساز کنار گذاشت، فرصت انتخاب بود و او بدون تردید ویولن را انتخاب کرد و با این ساز به کلاسهای هنرستان رفت. حالا دنیای تازه شهداد آغاز شده بود؛ دنیایی پر از موسیقی و صدا، درخشیدن انتظارش را میکشید.
هنرستان موسیقی ملی مجال مناسبی را برای شهداد نوجوان فراهم کرد تا تحت تعلیمات استادان بزرگ و مطرح آن زمان، ساز فراگیرد، بنوازد و آهنگسازی کند؛ بزرگانی چون حسین دهلوی، مصطفی کمال پورتراب و فرهاد فخرالدینی. شهداد روزها در هنرستان، ویولن و پیانو مینواخت و شبها در خانه ویولن ایرانی، نزد پدر. تابستانها هم که هنرستان تعطیل بود بهترین مجال را برایش مهیا میکرد تا تحت تعلیمات پدر موسیقی ایرانی را فراگیرد. در همین سالها بود که معلم ویولنش او را ترغیب به خرید ساز بهتری کرد. سازی که از ویولن مشقی او در دوران کودکی خوشصداتر باشد و گوش تازه پرورش یافته او را صیقل دهد. آن زمان بهترین سازنده ویولن در ایران کسی نبود جز «ابراهیم قنبری مهر» که فوت و فن سازسازی را نزد استاد ابوالحسن صبا به دقت آموخته و ویولنهایش با وجود قیمت بالا، چند سر و گردن از دیگر سازهای بازار بهتر بودند. در ایران دهه ۴۰ فراهم کردن ۱۰۰۰ تومان هزینه خرید ساز تازه برای نوجوانی ۱۳ ساله کاری ساده نیست؛ باید از پدر «وام» میگرفت و پدر برایش شرطی گذاشت که شهداد را به انجام آن ترغیب میکرد. شرط پدر ساده بود؛ خواندن نماز و این پسر در آستانه بلوغ شرعی هم بیچون و چرا شرط را پذیرفت. در یکی از شبهای بلند سال که تک گرما شکسته و نرم نرمک نسیم سبکی به وزش درآمده بود، شهداد به نماز ایستاده که در همان هنگامه متوجه حضور پدر و پنهان کردن چیزی میان فرش و زمین شد. فرش را که کنار زد ۱۰۰۰ تومانی را که پدرش وعدهاش راداده بود روی زمین دید و برق شوق در چشمانش جرقه زد. سر از پا نمیشناخت و ویولن قنبری مهر را بین سرانگشتان و زیر چانهاش لمس میکرد. شهداد نوجوان برای نخستینبار به یکی از رویاهایش دست یافت؛ رویایی که سازنده انبوهی از رویاهای بعدی بودند.
در همان سالهای آغازین تحصیل در هنرستان موسیقی ملی نخستین قطعه کامل خود را نوشت؛ قطعهای الهام گرفته از «پرواز پروانه» با همین عنوان که به مدد نتهای بالایی پیانو طنین آن را به گوش شنوای پدر میرساند. حالا دیگر شهداد تنها یک نوازنده نبود. او در نوجوانی پا به جهان تازهیی میگذاشت که زندگی هنریاش را برای همیشه تغییر و شکل میداد. ذهن خلاقش او را از نوازندگی صرف دور میکرد و در دنیای نغمهها و ملودیها مدام در تکاپوی یافتن باغهای تازه بود؛ باغهایی که از دالانهای پرپیچ و خمشان عبور میکرد و از هر بوستان گلی برمیچید. او آهنگ میساخت، هرچند ساده و خامدستانه اما برخلاف دیگر هم نسلانش او تنها و تنها به فکر ملودی و ریتم و نتها و نغمهها بود. نتهای دشوار در ذهن او تبدیل به آهنگهایی میشدند که مدام آنها را با خود تکرار میکرد و به وجد میآمد. ذهن درگیر او با موسیقی غربی، شهداد روحانی را در هنرستان از دیگر شاگردان متمایز میکرد. با وجود شکل و رسم هنرستان موسیقی ملی استادان شهداد به واسطه پیشرفت او در موسیقی کلاسیک غربی پذیرفتند که در همان هنرستان این شاخه را ادامه دهد اما باید سازی ایرانی را نیز فرا میگرفت تا با دیگر شاگردان همسو باشد. در سال اول به واسطه شباهتهایی که کمانچه با ساز تخصصیاش داشت آن را برگزید و زیرنظر رحمتالله بدیعی به یادگیری این ساز پرداخت اما حتی کمانچه هم نتوانست او را به موسیقی ایرانی نزدیک کند. سال دیگر سراغ سنتور رفت تا شاید رقص مضراب روی سیمهای این جعبه ذوزنقه شکل چوبی او را به موسیقی ایرانی مایل کند اما این ساز را هم نیمهکاره رها کرد و سراغ نی حسن ناهید و تار هوشنگ ظریف رفت. زخمههای تار و نوای این ساز را بیش از دیگر سایر سازهای ایرانی با روح موسیقایی خود آمیخته میدید اما باز هم در سرش چیزی جز اندیشه موسیقی کلاسیک غربی و آهنگسازی نمیچرخید.
آن دوران که شهداد روحانی تجربههای رنگارنگ موسیقایی را پشت سر میگذاشت به واسطه فرهاد فخرالدینی وارد ارکستر صبا به رهبری حسین دهلوی شد و عصرها، دو روز در هفته به همراه چند همکلاسی دیگر سوار ماشین تیرهرنگ فخرالدینی میشدند تا در سالن وزارت فرهنگ و هنر وقت در کنار فخرالدینی که ویولن آلتو مینواخت، ویولن یک بنوازد. افتخار شاگردی و همکاری با بزرگانی چون فرهاد فخرالدینی و حسین دهلوی در سالهای اول جوانی تجربه والایی را برایش رقم زد.
پس از پایان دوران هنرستان شهداد نیز مانند دیگر همنسلانش که بهشت دستیابی به فرصتها را آن طرف آبهای ایران میدیدند، خانواده خود را به مقصد اتریش، مهد موسیقی مغرب زمین، ترک کرد؛ وین شورانگیز، وین مجلل و باشکوه و پایتخت موسیقی انتظار او را میکشید. پدر از این تصمیم خوشحال بود و مادر از دوری فرزندش اندوهناک. سال نخست اقامت او در وین دشوارترین سالش بود. زبان آلمانی را دست و پا شکسته میفهمید و با قانونهای زندگی در دنیای مدرن اروپا آشنایی نداشت. هوای سرد و بادهای تند پایتخت اتریش طاقتش را طاق ساخت و گمان نمیکرد که دوام آورد اما از سال دوم اقامتش همهچیز فرق کرد. در سال دوم به همراه یکی دیگر از دوستانش به یک آپارتمان قدیمی در وین نقل مکان کردند؛ تاریخ کنایهیی شگفت برای نوآموز ایرانی موسیقی داشت، در جایی سکنی گزیده بودند که روزگاری بتهوون بزرگ در طبقه اول آن زندگی میکرد. حالا شهداد پلههایی را بالا میرفت که روزگاری بتهوون، موزیسین مورد علاقه او بر آنها قدم گذاشته بود اما انگار بتهوون در زندگی وینی او جاری بود چه، در نزدیکی همان خانه، سالن تئاتر وین قرار داشت که زمانی بتهوون سمفونی مشهور شماره پنج و کنسرتو پیانویش را در آنجا به اجرا گذاشت. شهداد به آن سالن میرفت و مجسم میکرد که تماشاگر اجرای بینظیر بتهوون است، به سالنهای دیگر وین سر میزد و مجسم میساخت که «برامس» و «مندلسون» چگونه چوب رهبری را به دست گرفتهاند. او روزها را در تاریخ موسیقی کلاسیک غرب میگذراند و شبها موتیفها و جملههای این موسیقی به تسخیرش درمیآوردند اما این تمام روزگار او در وین نبود، ماجراهای دیگری هم داشت؛ شهداد برای گذران زندگی در یکی از قدیمیترین رستورانهای منطقه یک وین پیانو مینواخت و خیلی زود آوازه نوازندگیاش در این منطقه پیچید و رستوران دیگری هم از او خواست تا آنجا هم ساز بزند. در کنار این کار تنظیم موسیقی جز و… را نیز انجام میداد. این دوره تمرین بسیار خوبی برایش به شمار میرفت تا توجه مردم را به هنر نوازندگی خود جلب و نمایش موسیقیایی خود را عرضه کند. دوران چهار ساله تحصیلش که تمام شد باید به ایران باز میگشت اما هنوز هم باغهای نایافتهای از موسیقی کلاسیک غرب در دنیای مدرن اروپا وجود داشت که شهداد به آنها پا نگذاشته و روح تشنهاش از جوی آنها سیراب نشده است؛ پس تنها یک راه داشت که در وین بماند؛ دست و پا کردن کاری دایم و نواختن شامگاهی موسیقی در رستورانها به دادش رسید؛ همان دو رستوران قدیمی ویزای کار او را مهیا کردند و شهداد در وین ماندنی شد برای ۱۰ سال تمام که هشت سالش به تحصیل گذشت.
سرانجام زمانی از وین دل کند که «سرزمین فرصتها» او را صدا زد. شهداد که علاقه وافری به یادگیری موسیقی فیلم داشت، پس از سالهای اقامت و تحصیل در وین، از دانشگاه یو. سی. ال.ای امریکا بورسیه گرفت تا برود و در قلب تپش موسیقی فیلم تحصیل کند. رشته آهنگسازی و رهبری ارکستر را برای دو سال در همین دانشگاه دنبال کرد و اندکی بعدتر دریچههای آینده به روی او گشوده شد؛ سرزمین فرصتها به شهداد روحانی فرصت درخشیدن و ساختن آیندهای نو را بخشید، هرچند که انگار همیشه غم و شادی همزاد هم هستند. در همان زمانی که شهداد، رضا روحانی، پدر موسیقیدان و معلم نخستش را در غربت از دست داد، با تاثیرگذارترین فرد در زندگی خود آشنا شد؛ «دن ری۱» بهترین استاد شهداد روحانی که از همه هم به او نزدیکتر بود، در دیار غربت جای پدر را برای او پر کرد و همین احساس مدام سبب نزدیکی بیشتر و بیشتر آنها شد. «ری» حتی برای شناخت بیشتر وجوه زندگی شهداد مدتی مطالعات شرقی را پیش گرفت و در همین دوران شهداد به درجهای از موسیقی رسید که وقتی آهنگی میساخت، بیشتر کارهایش را خودش انجام میداد؛ از نوازندگی ویولن، آلتو، ویولنسل تنظیم و… و همینها سببی شد که روح موسیقی و حس اجرای درست قطعات در ذهن او بیش از سایرین نقش بندد. روحانی از «دن ری» که رییس ارکستر «کوتا۲» بود درخواست کرد که در این ارکستر ویولن بزند و او که میدانست شهداد آهنگساز است قطعهای به او سفارش داد و شهداد هم فرم کنسرتوی پیانو را برای این قطعه در نظر گرفت؛ کنسرتویی که «دن ری» آن را رهبری میکرد و شهداد نوازندگی پیانو آن را برعهده داشت. این کنسرتو همزمان با پخش فیلم آمادئوس، فیلمی برگرفته از داستان زندگی موتزارت و تحت تاثیر آن ساخته شد. کنسرتو مجالی را برای بروز استعدادهای شهداد روحانی فراهم کرد و به زودی او توانست دستیار رهبر ارکستر کوتا شود و پس از یک سال نیز رهبر دایم و رییس این ارکستر شد. همکاری او با ارکستر کوتا برای پنج سال ادامه یافت که با آرشیتکت جوانی آشنا و با او ازدواج کرد. پس از جدایی شهداد از این ارکستر، او به عنوان رهبر مهمان به کشورهای مختلف دنیا سفر کرد انگار هنوز فصل بازگشت به کشور فرا نرسیده بود.
انتشار آلبوم Eternity با قطعهای با عنوان «رقص بهار» در سال ۱۹۹۲ زندگی هنری روحانی را در سطح بینالمللی تغییر داد. این آلبوم به دست «یانی»، موسیقیدان مشهور غربی رسید و او را مشتاق کرد که این موزیسین ایرانی را ببیند و با او همکاری کند. مدیر برنامههای یانی با شهداد روحانی تماس گرفت و به این ترتیب او به دیدار یانی رفت. همکاری مشترک این دو هنرمند در اجرای کنسرت «آکروپولیس» سبب شهرت جهانی آنها در آن سالها شد. روحانی پس از این اجرا و تور کنسرتهایش با یانی در سراسر دنیا با آنکه به چهره شناختهشدهای بدل شده بود، همزمان به ساخت آثار فاخر هنری نیز اهمیت میداد و پس از مدتی احساس کرد اگر تمام تمرکز خود را خرج کار با یانی کند، دیگر نخواهد توانست کارهایی جدی را پیش ببرد. این تصمیم برای شهداد روحانی موثر بود و حالا اگر رزومه او را بررسی کنیم هیچ ردی از اشاره او به اجرا با یانی نخواهیم دید.
اوایل دهه ۸۰ شمسی سرانجام وقت بازگشت به میهن فرا رسید. روحانی پس از سالها دوری از مملکت خویش به دعوت انجمن موسیقی ایران به کشور بازگشت تا با کولهباری از تجربه و شناخت دنیایی متفاوت، چوب رهبری ارکسترسمفونیک تهران را مقابل اعضای این ارکستر بالا بگیرد. اجرای او در ایران برای نخستینبار با استقبال کمنظیری رو به رو شد و مخاطبان زیادی را با موسیقی ارکسترال آشتی داد. در تمام این سالها شهداد روحانی بارها و بارها برای حضور در ایران و رهبری ارکستر چند ده ساله ایران به کشور رفت و آمد کرد که نتیجه آن اجراهای کمنظیری در زمینه موسیقی سمفونیک و موسیقی فیلم شد. روحانی چه در ایامی که در ایران بود و چه در ایامی که دور از وطن ارکسترهای مختلف دنیا را رهبری میکرد، به موسیقی سمفونیک ایران میاندیشید؛ دوری برایش اندوختن کولهباری بود که در بازگشت به کشورش از انبان آن رهآوردی درخور توجه تحفه کند و امروز با ورود به دهه ششم زندگیاش دگر بار به ایران بازگشته تا شاید دینش را به موسیقی ایران ادا کند. بازگشت او همزمان با روزهایی است که دیگر نه نشانی از ارکسترسمفونیک باقی مانده و نه نام و یادی از اجراهای درخشانش از قطعات استراوینسکی. حالا روحانی ارکستری را جمع و جور کرده که نوازندگانش مدتهاست دستی به ساز نبردهاند و موسیقی ارکسترال اجرا نکردهاند اما او با صبر بسیاری که برآمده از همه سالهای تجربه اندوزیاش است، باز هم هنگام تمرینات پیش روی ارکستر میایستد و دستانش را با ریتم موتیفهای رنگارنگ موسیقی فیلمهای مطرح دنیا در هوا به رقص درمیآورد؛ رقصی از روی آرشه تا کلاویههای پیانو. شهداد روحانی امروز در اوج بلوغ زندگی هنری خود میخواهد ارکسترسمفونیک ایران را زنده کند. باید منتظر ماند و دید او در ادامه راه پر ماجرای هنری خود به کدامین مسیر هدایت میشود؛ در انتظار نواختن ارکستر او میمانیم.
پی نوشت:
۱-DON RAY
۲-COTA
دیدگاهتان را بنویسید