مصاحبه با داریوش طلایی در مورد جایگاه و نقش و سبک استاد لطفی:
در شورانقلابی از سردمداران بود
موسیقی ایرانیان – بیتا یاری: چند روزی قبل از فوت استاد محمدرضا لطفی در تدارک پرونده ای برایشان بودم از اینرو سراغ دوستان و همکاران سابق این استاد فقید که هم که اکنون در آسمانها جای گرفته رفتم. داریوش طلایی موسیقیدان، استاد دانشگاه و نوازنده تار که همواره وجهه نقد و تحلیلگری بیطرفانه او را شاهد بوده ایم این بار دوست و همکار قدیمی خود را در این گفتگو بدور از احساسات به ارزیابی و بررسی نشسته است.
*سابقه آشنایی شما با استاد لطفی به چه زمانی برمیگردد؟
من و آقای علیزاده در هنرستان هم کلاس بودیم و دو روز هفته بعدازظهرها کلاس ساز با استاد شهنازی داشتیم. کلاسهای استاد شهنازی در هنرستان بعد از ظهر بود و بعد از اتمام آن از ساعت ۵ ، کلاس شب شروع میشد. آقای لطفی آنزمان از گرگان به تهران برای یادگیری تار آمده بودند و در کلاس شب نام نویسی کرده بودند. او با اینکه ۵-۶ سالی از ما بزرگتر بود به خاطر اشتراک در ساز تار، اساتید و درسهایمان بسیار زود با هم رفیق شدیم و اختلاف سن باعث دوری ما نبود و با هم رفتآمد زیادی داشتیم. ایشان در تهران منزلی اجاره کرده بودند سه نفری میرفتیم در منزل ایشان تمرین میکردیم. خوب به خاطر دارم که قطعات وزیری مانند دخترک ژولیده را با هم میزدیم و حتی ایشان با اقتباس از قطعه حاضرباش وزیری که بالا رونده است قطعهای بانمک که پایین رونده و معکوس حاضرباش بود ساخته بودند. دوران خوبی بود که فقط عشق به موسیقی و تار بود. بعدها به کلاس بالاتر رفتیم و علاقمند به سبک تارنوازی قدما شدیم. ماها برخلاف مدروز دنبالرو سبک قدما شدیم و حتی خاطرم هست که یکبار در رادیو در برنامهای چند صفحه آقا حسینقلی را پخش کردند. من ضبط صوت داشتم و آنچه پخش می شد را ضبط کردم چراکه اینها برای ما کشفی جدید محسوب میشد. حتی خاطرم هست آقای لطفی آمدند منزل ما تا برایشان آن قطعه را ضبط کنم. دیگر به دنبال این چیزها افتادیم. این داستان جمعآوری صفحات قدیمی و مبادله آنها با هم ادامه داشت تا رسیدیم به زمانی که هنرستان تمام شد و به دانشگاه و مرکز حفظ و اشاعه رفتیم. در آن زمان آقایان صفوت و برومند که اساتید دانشگاه بودند همزمان مرکز حفظ و اشاعه را تاسیس کرده و نیز مدیریت میکردند و طبیعتا از دانشجویان خود برای مرکز حفظ و اشاعه نفراتی را انتخاب کردند و ما سه نفر را هم انتخاب کردند و در تاسیس مرکز عضو آن شدیم.
*همزمان هم دوره شدید؟
بله من در مرکز از همه جوان تر بودم آقایان ذوالفنون، کیانی، حدادیان و همچنین آقای لطفی از ما بزرگتر بودند. آقای لطفی برای خدمت سربازی با سپاهدانش به کردستان رفته بودند و همین مساله باعث شد که با خانواده کامکار آشنا شده و با خانواده کامکار وصلت کردند. برادران کامکار به تهران آمدند و با آنها ارکستر شیدا را تشکیل دادند. بله ما با وجود اختلاف سن هم دوره به مرکز حفظ و اشاعه رفتیم.
*آیا ایشان هم انتخاب آقای صفوت و برومند بودند؟
بله، حالا دقیقا نمیدانم که کدامیک صفوت یا برومند ایشان را آوردند اما همگی در آن محیط از دانشجویان دانشگاه بودیم. همه انتخابها به غیر از آقایفرهنگفر و رضوی سروستانی که از خارج از دانشگاه انجام شده بود چرا که آواز و تنبک در دانشگاه تدریس نمیشد. آقای لطفی بسیار زود بنا به دلایلی مجبور شدند از مرکز بروند.
* آیا درگیریهای سیاسی آن روز آقای لطفی موجب شد که مرکز حفظ و اشاعه را ترک کنند؟
نه، بیشتر اختلافنظر با آقای صفوت داشتند. بیشتر شاید دکتر صفوت از شخصیت لطفی راضی نبود چرا که لطفی به علت داشتن منزل شخصی که ما نداشتیم و در کنار پدر و مادر زندگی میکردیم بچهها را دور خود جمع میکرد و ارکستر تشکیل میداد و ساز جداگانه خود را میزد. آقای صفوت به گمانم خوشش نمیآمد. بهطور کلی آقای صفوت دوست نداشت کسی تحت لوای عقاید او نباشد و ساز خودش را بزند.
*البته آقای صفوت گفتهاند با روحیات چپگرانه ایشان مشکل داشتند؟
اگر ایشان عنوان کردهاند حتما همینطور بوده چرا که ماها در روزگار جوانی بودیم و شناخت درستی از اوضاع نداشتیم و نمیدانم علت سیاسی بود یا نه؟ البته شاید هم همین علت بوده چرا که به محض ترک مرکز جذب آقای ابتهاج در رادیو شده و بسیار مورد حمایت ایشان واقع شدند.
* لطفی در دوران رادیو چگونه بود؟
بعد از مرکز حفظ و اشاعه جذب رادیو شدند و در دوره مدیریت آقای ابتهاج کارهای خوبی انجام دادند. برنامه گلچین هفته در رادیو هر جمعه صبح پخش میشد. آقای لطفی بازسازی آثار قدیمی را کردند که در این برنامه پخش میشد و همین جوانان بسیاری را جذب موسیقی ایرانی کرد. پس از چندی کسانی که از مرکز جدا شدند هم به او پیوستند و با او همکاری میکردند. این دوره، دورهای بود که در زندگی لطفی حرکت بزرگی بود و جوانهای زیادی را به علت همان برنامه گلچین هفته صبح جمعهها به خود جذب کرد . اگر صبح جمعه به کوه و به درکه می رفتید ساعت ۱۰ صبح در تمام کوه داشتند تصنیف «ای مه من» که با آقای شجریان اجرا کرده بود و یا آثار نیداوود را که باخانم هنگامه اخوان کار کرده بود و یا دیگر تصانیف بازسازی شده را می شنیدید. همه جوانان هم آنها را میخواندند و این کار روح تازهای در کالبد موسیقی و جوانانی که با موسیقی ایرانی فاصله گرفته بودند دمیده بود. بعدها این جریان ادامه پیدا کرد دیگر فضا انقلابی شده بود، حرکتهایی شروع شد، سرودهایی ساخته شد و یا در این فضا کنسرتهایی برگزار شد. بازهم مرکز این کارها منزل آقای لطفی بود که در آنجا گروه شیدا و دیگرانی که به آنها پیوسته بودند جمع میشدند. خانواده کامکارها که گروه شیدا را داشتند حتی در تکثیر نوارها هم کمک و همکاری میکردند. این فعالیتها با جریان انقلاب همراه شد و در آن روزها سرودهای انقلابی ساختند . ساختن و پخش همین سرودها بود که باعث شد بعد از انقلاب مشکلی که برای اغلب موزیسینها و خواننده های دیگر بهوجود آمد بود برای لطفی و دو خواننده همکارش شجریان و ناظری پیش نیاید چرا که در آن دوره حساس سرودهای انقلابی خوانده بودند. برای همین سالهای سال می بینید که خوانندهای غیر از این دو نفر نمیتوانستند بخوانند. در این شور انقلابی آقای لطفی از سردمدارن بود و آقای ابتهاج بهعنوان ادیب و شاعر حامی ایشان. لذا کانون چاوش بعد از انقلاب شکل گرفت که دنباله همین ایدهها بوده و بنا به دلایل سیاسی هم بسته شد و لطفی هم برای کنسرتی به ایتالیا دعوت شد و رفت و بازنگشت که این شد شروع یک زندگی دیگر برای لطفی.
*بخش دیگری از تارنوازی او در ایتالیا شکل گرفت؟
تار نوازی نه، ولی شاید شکل دیگری از ارائه موسیقی مانند “بخشی” ها و “عاشق” ها که خود بنوازند و خود بخوانند.
*آیا از ابتدا سبک خاصی داشت؟
در هنرستان که سبکی نداشت چرا که زمان صاحب سبک شدن نبود. استعداد لطفی در دانشگاه بود که بروز یافت . او شخصیتی برونگرا داشت و در دانشگاه نیز این رفتارها را بروز میداد، تصنیفی را که ساخته بود با صدای بلند در دانشگاه میخواند و ساز می زد و همه را تهییج میکرد. ضمنا خانواده کامکار نیز همواره همراه او بودند. همواره شخصیت سازماندهی و روحیه لیدر بودن را داشت و در ضمن کاریزمای آن را هم داشت. به علت ایدئولوژی چپ گرایانه که باید برای مردم و برای خلق ساز زد، برای مقبول تر بودن عمومی آثارشان مثلا قطعهشان را میدادند جواد معروفی تنظیم کند، مرضیه بخواند.
*سبک ایشان در تارنوازی چگونه بود؟
سبک تارنوازی ایشان بسیار پرشور و تاثیر گذار بود
*در حفظ و اشاعه به این سبک رسیدند؟
بتدریج شکل گرفت. از حفظ و اشاعه شروع شد ولی بعد به رادیو پیش آقای ابتهاج رفت و در آنجا شکوفا شد. نمیشود گفت سبک را پیدا کرد بالاخره نوع تارنوازی او با توجه به توضیحاتی که گفته شد، متاثر از شخصیتش بود. یعنی بخشی از تارنوازی لطفی شامل شیرین نوازیهای رایج رادیویی نبود. پرصلابت و پرقدرت مینواخت و از طرفی هم قطعاتی پر انرژی و جوانپسند اجرا میکرد. ذوق داشت و بهترین دوره لطفی همین دوره بین سالهای ۵۰ تا ۶۰ بود.
*چرا؟
بازسازیهایی که او انجام داد خصوصا کارهای نی داوود را که با هنگامه اخوان صورت داد و چون بلافاصله در رادیو پخش میشد بسیار تاثیر خوبی میگذاشت و برد خوبی در جامعه داشت. عاشقی محنت بسیار کشید و مرغ سحر… که هنگامه اخوان را کشف و معرفی کرد. او بسیاری از تصانیف قدیمی را بعد از مدتها فراموشی دوباره با خوانندگان جوان اجرا کرد. این نوع موسیقی از بین جوانان آن سالها کنار رفته بود که لطفی با کارهایش دوباره به آنها برگرداند. اتفاقی که افتاد این بود که آن حالت محافظهکاری که مرکز داشت و دکتر صفوت جلوی بچههای مرکز را میگرفتند که مبادا هر جایی ساز بزنند و سالی یکبار بروند تنها در جشن هنر ساز بزنند را او شکست. یعنی ابتهاج این میدان را به لطفی داد که هر هفته موسیقی اجرا کند و کارهای جدید بسازد و شور و حال تازه ای بخصوص بین نسل جوان به پا کند. کنسرت دانشگاه ملی در جریان انقلاب که بعدها سپیده نام گرفت بسیار تاثیرگزار بود و آن روزهای اوج لطفی حتی به لحاظ سیاسی بود. او بعد از انقلاب رئیس دانشکده هنرهای زیبا دانشگاه تهران شد. به علت اینکه که در جریانات انقلاب بسیارحضور داشت و با سازش و آن سیمای معروف و انقلابی بسیار بین جوانان محبوب بود.
*چطور شد در این سمت نماندند؟
آن زمان من ایران نبودم که دیگر از دانشگاه هم رفته بودم. گویا بعد از انقلاب فرهنگی پاکسازی در دانشگاه صورت گرفت.
*چطور شد که تغییر رویه در نوارندگی و عقاید دادند؟
همانطور که گفتم ایشان سبک تارنوازی شان را در سالهای ۵۰ بهدست آوردند. آقای برومند به علت مشکلاتی که با دکتر صفوت پیدا کرده بودند از مرکز استعفا دادند. بعد محفلی در منزلشان در امیریه بهوجود آورده بودند که آقای لطفی و شجریان و فرهنگ آنجا میرفتند و در همین ارتباطات خیلی پیشرفت کردند. حتما مایه های آن شور و شوق از نوجوانی در او وجود داشته است ولی آنجایی که به منصه ظهور و بروز رسید در این جریانات بود و در این بستر توانست رشد کند و خود را نشان دهد و فعال باشد. بعد از آمدن به ایتالیا یک شور و حال دیگری در ایشان پیدا شد.
*یعنی این روحیات اواخر عمر ایشان ناشی از همین زندگی سالهای دهه شصت در خارج بود؟
لطفی مدتی در اروپا بود و بعد آمریکا رفت. در اروپا چهره خاصی داشتند رها و آزاد بودند. از آن فشارها رها شده بودند و به حالت بیتعلقی رسیده بودند. آن زمان آقای علیزاده هم در آلمان بودند و آقای قوی حلم و عمومی همدیگر را پیدا کردند و تور کنسرت در آمریکا گذاشتند که خیلی موفق بود. چرا که در زمانی که هیچ کس در خارج از ایران نبود و کاری اجرا نمی شد. آنها با هم کاری کردند که در جامعه نوستالژیک ایرانیان خارج از کشور خیلی موثر واقع شد. بعد از این برنامه دیگر آقای لطفی در آمریکا ماندند و برنگشتند و این دوران در بستر آمریکای وسیع و مرفه و ایرانیان نوستالژیک که در آنجا دور ایشان را گرفته بودند دوره جدیدی در زندگی ایشان را رقم زد.
*ماندن لطفی در آمریکا چه تاثیری براو گذاشت؟
او در آنجادرس میداد و زندگی میکرد و از روحیات متریالیستی بیرون آمده و بیشتر رنگ و بوی عرفانی گرفته بود. در زمان حضور در آمریکا ایشان آرام آرام تغییر سبک در موسیقی نیز داد. یعنی در واقع تغییرات بعد از ترک ایران شروع شد. در ایتالیا ساز که میزد خودش تصنیفی در آخر میخواند. یک بار تصنیف باز هوای وطنم آرزوست را خواند که بی اندازه تاثیرگذار بود و با آن حال شوریدگی خودش نیز که از ایران خارج شده و “باز هوای وطنم آرزوست” را میخواند تطابق داشت. این اجرا (که وصف الحال ایرانیان خارج از کشور بود) بسیار تاثیرگزار و با احساس بود و این روش سالها ادامه پیدا کرد. او در دورانی که در آمریکا بود تبدیل به یک نوع بخشی یا عاشق شد که می زد و میخواند. وارد دوره و سبک خاصی شد که خودش دف و تار بزند و بخواند و بعضی وقتها با شاگردان اجراهایی داشت که این برنامه ها ادامه پیدا کرد. جذابیتی به خاطر همان روحیه لیدر بودن در او بود که همواره جمعی را دور خود جمع میکرد. شخصیت آن را داشت که در مرکز جمعی قرار گیرد. ما فکر میکردیم دیگر لطفی به ایران نیاید، حتی در سالهایی مکان مرکز چاووش به همت دوستان و بعد با مدیریت خواهر ایشان بنام “ساز نوروز” برقرار بود و اصلا به نظر نمیرسید ایشان قصد بازگشت به ایران را داشته باشند. من نیز جزو کسانی بودم که بسیار علاقمند بودم ایشان برگردد. چون فکر میکردم ایشان انرژی بسیار خوبی برای تحرک بخشیدن به موسیقی ایرانی دارند و هرگونه کمک از قبیل آموزش کلاس و سرپرستی گروه موسیقی در آن مکان کردم که چراغ آنجا روشن بماند تا ایشان برگردند. ایشان چندبار آمدند و به طور موقت تشکیل گروه دادند و بعد دوباره رفتند و بعد از آمریکا به سوئیس رفتند و بالاخره به ایران برگشتند و مرکز ساز نوروز را به مکتبخانه میرزا عبدالله تغییر نام دادند.
*در این مدتی ۸ سالی که در ایران بودند آیا به دیدارشان رفتید؟
در این سالها که به ایران آمدند چندین بار به دیدنشان رفتم و ایشان را بسیار مشغول فعالیت های اجرایی و آموزشی و انتشاراتی دیدم.
* سطح تارنوازی لطفی چگونه بود؟
تارنوازی آقای لطفی به هر گونهای حساب کنیم در سطح عالی است . هر هنرمندی دورههایش متفاوت است و در یک دوره به اوج میرسد. او در یک دورهای به اوجش رسید که به نظر من در همان سالهای ۵۰ تا ۶۰ بود. نهایت اینکه لطفی هر جا که بود و هرچه کرد موسیقی دغدغه همیشگی اش بود. او شناخت بینظیری از موسیقی داشت. و همین باعث شده بود که حتی روزگاری که قدرت و تکنیک جوانی را نداشت ساز بسیار با حس و حال، با شعور و تاثیر گذاری ارائه میداد.
بررسی سه دوره حیات، شکوفایی و افول استاد محمد رضا لطفی
همه آنچه داشت به قمار شوخی باخت
محمدرضا درویشی (آهنگساز و پژوهشگر موسیقی):
ما همه بیخبران، باخبران، دلشدگانیم
یاران موافق، برفتیم و کسی گوش نیاسود، کسی بود؟ کسی هست در این خاک برهنه؟! فریادرسی هست؛ در این قبهی فیروزه کسی هست؟!
لطفی رفت به مانند روزی که آمد. در تکه متقالی بدین جهان شد و با تکه متقالی بدان جهان.
از آمدنم نبود گردون را سود
وز رفتن من جاه و جلالش نفزود
وز هیچ کسی نیز دو گوشم نشنود
کین آمدن و رفتنم از بهر چه بود
این برشی از تأملات خیام است که تردید در عالم وجود حتی وجود خویش میکند اما آثار او در این جهان پرتردید و فراسوی حقیقت وجود و بودن یا نبودن نیز جهانی پر از شگفتی است. حال که ما بیاراده خود و به تقدیر زمان و ارادهای دیگر پای بر منظر خاک گذاشتهایم، گرچه اراده به شک داریم، اما اراده به زندگی، زیبایی، آفریدن، آزادی و انسانیت نیز داریم و ادراک کمال و معرفت در حد ظرفیت انسانی و هرچه ادراک کمال و معرفت افزونتر، ادراک ما از هستی و کمال حق نیز افزونتر، شاید! و بدین طریق نیز تردید ما افزونتر، شاید! اینجاست که خیام میفرماید که گرچه از آمدنم نبود گردون را سود/ وز رفتن من جاه و جلالش نفزود، او در مقامی دیگر سخن میگوید که مقام زمینی نیست و اگر باز میگوید: وز رنج هیچ کسی نیز دو گوشم نشنود/ کین آمدن و رفتنم از بهر چه بود؟ خیام نیک میداند که در جهان زمینی آمدن و رفتنش از بهر چه است! اما در مقامی دیگر با زبان شوخی با ما سخن میگوید و نیز یک یادآوری….
برگردیم به محمدرضا لطفی. آمدن و رفتن او بهر چه بود؟ اگر از نگاه فرازمینی خیام بنگریم، هیچ. لیک اگر اندکی به عالم واقع نظری افکنیم حضور او در نیمقرن اخیر در پهنه هنر و موسیقی ایران بهر خیلی چیزها بود که اگر نخواهیم در عالم سودا غوطهور شویم میتوانیم آن را به اجمال به سه دوره تقریبا مشخص تقسیم کنیم.
لطفی را از سال ۱۳۵۳ میشناسم. در گروه موسیقی دانشکده هنرهای زیبا، دانشگاه تهران. حدودا سال ورود من، مصادف با سال خروج او از دانشکده بود. او از همان سالها هم در دانشگاه و هم در مرکز حفظ و اشاعه موسیقی به ریاست داریوش صفوت تدریس میکرد. از همان سالها مدل لباس و محاسن او متمایز از دیگران بود و این تفاوت هر روز و ماه و سال بیشتر میشد. لطفی علاوه بر دنیای موسیقی در دو جهان موازی و شاید مغایر با هم میزیست؛ جهان سیاست و جهان تصوف. درست است که صوفیان و اهل عرفان در گذشته ایران جملگی از ارباب فتوت و جوانمردی بودند و آیین ریشهدار فتوت و جوانمردی خود به خود شانهای به سیاست میزد و همیشه قلدران و حاکمان را در برابر صوفیان و ارباب فتوت و جوانمردی برمیآشفت، اما دوره لطفی، دوره دیگری بود. دلبستگی او به سیاست از جنس دیگری بود. او گرچه در سیاست مشرب خاصی داشت اما در عرفان و تصوف فاقد این مشرب بود و به همه فرق و شعب احترام داشت. به هر ترتیب زیستن در این دو جهان در زمانی بیش از ۴۰ سال او را به چالشی عمیق کشانده بود. او همیشه هنرمند زمان خود بود و روح زمانه را در آثار خود بازمیتاباند و این بستگی داشت که در هر دوره کدام یک از این دو جهان در وجود او غلبه بیشتری پیدا کند. دورههایی هم بود که او فارغ از فشار این دو جهانبینی به کار خود میپرداخت. همه اینها بستگی به اوضاع زمانه داشت. این است که میگویم او از معدود موسیقیدانانی است که با روح زمانه سازگار بود و روح زمانه را در آثار خود منعکس میکرد.
او سالهای طولانی روی شیوههای مختلف تارنوازی کار میکرد. در هر دورهای روی یکی از شیوهها متمرکز میشد و تا به تسلط کامل در آن شیوه نمیرسید رهایش نمیکرد؛ از شیوههای قدما چون میرزا حسینقلی و درویشخان و وزیری و سپس علیاکبر شهنازی گرفته تا معاصرانی چون جلیل شهناز و فرهنگ شریف مضراب های مختلف را در حجمها و اندازههای مختلف در نسبت با هر شیوه میساخت و امتحان میکرد. او قادر شده بود هر شیوهای را حتی بهتر از صاحب آن شیوه بنوازد. اما زمانی که به پختگی رسید، مثل خودش نواخت. درواقع سالهای دراز مشق شیوههای دیگران کرد که مثل آنها ننوازد و این کار هم صبوری میخواهد و هم جسارت که هر دو در وجود او نهفته بود.
چنانکه گفته شد آثار و زندگی هنری محمدرضا لطفی را میتوان اجمالا به سه دوره تقسیم کرد:
نخست، دوران پیش از انقلاب. اوج فعالیت او در این دوران همکاریاش با شاعر معاصر هوشنگ ابتهاج بود که در دورهای ریاست رادیو در تهران را برعهده داشت. لطفی گروه شیدا را در رادیو تاسیس کرد با هدف بازخوانی آثاری که براساس سنت کلاسیک موسیقی ایران (ردیف دستگاهی و متعلقات آن) بنا شده بود و در هرج و مرج فرهنگی آن سالها و حتی با زنده بودن استادان قدیمی میرفت که محو و نابود شود. این اقدام لطفی روح تازهای به کالبد نحیف موسیقی دستگاهی ایران دمید. لطفی در این سالها با بخشهای دیگر رادیو ازجمله برنامهها و ارکسترهای گلها نیز فعالیتهایی انجام داد. با کشتار مردم در روز ۱۷ شهریور ۱۳۵۷ در میدان ژاله توسط رژیم شاه، لطفی و گروه شیدا از رادیو استعفا دادند و این نخستین حرکت سیاسی آشکار در جامعه موسیقی ایران در دوره معاصر بود. از آن پس این گروه در خانه لطفی به فعالیت خود ادامه داد و با پرشورشدن انقلاب، فعالیت این گروه که تقریبا زیرزمینی شده بود نیز افزونتر میشد. در این مقطع دیگر خبری از بازسازی یا بازخوانی سنت گذشتگان نبود، آنچه بود سرودهای پرشور و آتشینی بود که در خفا ساخته، اجرا و تکثیر میشد. گروه شیدا در این مقطع در واقع کار سیاسی میکرد. پس از انقلاب و با تشکیل گروه عارف، اعضای این دو گروه و تنی چند از دیگر نوازندگان جوان با رهبری محمدرضا لطفی و هدایتهای هوشنگ ابتهاج کانون موسیقی چاووش بنا نهاده شد و در مرحله نخست سرودههای مقطع انقلاب را که ضبط و کیفیت مناسبی نداشتند، دوباره اجرا و منتشر کردند و در مرحله بعد به فضای اصلی خویش یعنی موسیقی کلاسیک ایران در ردیف دستگاهی نزدیک شدند.
خب، صحبت از روح زمانه کردیم. لطفی در دورهای که سنت موسیقی کلاسیک ایران را در خطر دید با تشکیل گروه شیدا در رادیو به روح زمانه پاسخ مثبت داد و در دوره شور انقلاب، شخصیت سیاسی او عریانتر شد و با ساختن سرودهای ملی- میهنی باز به روح زمانه پاسخ مثبت داد.
تا اینجا مروری کوتاه داشتیم از دو مقطع از زندگی هنری محمدرضا لطفی که با هم متفاوت بود. اما نباید از یاد برد که در هر کدام از این دو دوره باوجود آنکه لطفی مردی بود اهل سیاست، اما گرایشهای عرفانی و مشرب صوفیمابانه همیشه در وجود او بود؛ گاه پنهان و گاه کمی آشکار. با انحلال کانون چاووش و اتفاقات دهه ۶۰ در روزهای واپسین اسفند ۶۳ ایران را برای مدت ۲۰ سال به مقصد ایتالیا و سپس آمریکا و… ترک کرد. با رفتن لطفی از ایران فصلی جدید در زندگی و آثارش آغاز شد که این فصل واپسین زندگی هنری اوست.اینکه تاچه اندازه شرایط ناسازگار و طاقتفرسای ۳۰ سال گذشته لطفی را مجبور به چنین مهاجرتی کرد و چنین مهاجرتی چنین تاثیرات شگرفی بر او گذاشت را روزگار و آینده بیشتر و بهتر خواهد کاوید.
با رفتن لطفی از ایران- فراسوی گفتهها و نوشتههای پراکنده از او یا دیگران- رکودی بنیادین در نسبت با دو دوره گذشته زندگی هنری او آغاز شد. زیستن در غربت، هماهنگ شدن با محیطهای جدید، ارتباطهای جدید، جدا افتادن با شنوندگان و مردمی که همیشه با آنها زیسته بود، سرگردانی، ندانستن اینکه این دوره فراق کی به سرانجام خواهد رسید و همه اینها دست به دست هم داد تا آن لطفی خروشان را به موسیقیدانی منفعل در غربت تبدیل کند که دیگر بازنمای روح زمانه خویش نیست. در اینجا فرصت آن نیست که مروری دقیق کنیم بر آثار و کردههای او در این دوران ۲۰ ساله. اما اگر بخواهیم اقلام درشت آن را برگزینیم، چه برداشت میکنیم؟ سالی یکی دو کنسرت در یکی دو ایالت آمریکا یا اروپا در سالنهای کوچک و چاپ چند جلد کتاب سال شیدا که حتی تایپ نوشتههای آنها را خودش انجام میداد! یا ساختن و اجرای تصنیف «باز هوای وطنم آرزوست». آیا اینها کافی بود برای آن روح سرکش و خروشان؟! در مدت ۲۰ سال؟ حال چگونه است که استاد محمود دولتآبادی میگوید علیزاده هوشمندانه دریافت که باید زودتر به آغوش مردم بازگردد و بازگشت اما لطفی زندگی قلندرانه را برگزید و در غرب ماند!
میگویم این زندگی ۲۰ ساله لطفی در غرب به تعبیر محمود دولتآبادی آیا قلندرانه بود؟ من میگویم که بیشتر به یک شوخی شبیه بود تا زندگی قلندرانه آن هم از نوع حافظ به تعبیر دولتآبادی.
انگار که دولتآبادی نیز بسان خیام به زبان شوخی سخن میگوید با ما؛ وز هیچ کسی نیز دو گوشم نشنود/ کین آمدن و رفتنم از بهر چه بود! اینجا دولتآبادی بداند یا نداند علیزاده را تمجید و لطفی را در هالهای از ابهام به سخره میگیرد.
سرانجام لطفی پس از ۲۰ سال- به تعبیر من سرگردانی- به میهن خود و آغوش مردم بازگشت و به تعبیر وزیر محترم ارشاد که به عیادت او در بیمارستان رفته بود و به نقل از لطفی که گفته بود: «شبی به من وحی شد که باید به ایران بازگردم». اینها سخن است و سخن از آدمی که در حال احتضار است رقمی نیست و نیز از ناقل آن سخن. از نگاه من این ۲۰ سال از زندگی هنری لطفی هدر رفت. اما شاید کسی بگوید که او در این ۲۰ سال هم روح زمانه خویش را فریاد می کرد . آن کس درست می گوید لطفی فریاد می کرد اما نه روح زمانه خود را در این ۲۰ سال ، در یک بی خبری از اتفاقاتی که جامعه و جامعه موسیقی ایران در حال شدن بود.
سرانجام لطفی بازگشت، بنا به آن وحی یا به تصمیم خویش یا به تنگ آمدن از دوران تلفشدهای از روزگار خویش. مکتبخانه میرزا عبدالله را بنا نهاد و از بدو ورودش صف دلشدگان در مکتبخانه و راهپله ساختمان تا کشیده به خیابان حقوقی، تشنه به وصالی، نگاهی و بوسیدن دستی. جوانهایی که آنچه از لطفی داشتند مربوط به این ۲۰ سال اخیر نبود، بلکه مربوط به آنچه بود که آنان از او پیش از این ۲۰ سال در حافظه داشتند. در میان این جوانان بودند افراد شریفی که نشئه اجرای لطفی با دف بودند در فیلمی که دیده بودند که او فریاد میزد: «من شمس تبریزی هستم». همه کس در میان آنان بودند؛ از آنان که صبغه سیاسی داشتند، تا آنان که شیفته مضرابهای پرقدرت و جسورانه او بودند، تا آنان که فکر میکردند به زیارت یک پیر آمده و شفا مییابند! و لطفی که همیشه بزرگ بود و به بزرگی زیسته بود در میان این جماعت و دعوتهای بیکران از طرفی، بیخبری از اتفاقات رخ داده و واقعیتهای موجود در این ۲۰ سال از طرف دیگر و اینکه آن نوجوانانی که روزی در پای علم او سینه میزدند، امروز خود کسانی شدهاند که نه تنها آدمهای معتبری هستند بلکه ۲۰ سال جانکنده و کار کردهاند و لطفی نمیداند و هنوز فکر میکند که آنها هنوز همان سینهزنان در پای علم او هستند.
مواجه شدن لطفی پس از بازگشت به ایران با واقعیتهای جاری در جامعه موسیقی ایران، او را به واکنشهای تدافعی وادار کرد. ابتدا گفت (نقل به معنی): من برای احیای موسیقی ایران آمدهام و میخواهم رستاخیز و رنسانسی در موسیقی ایران ایجاد کنم. او به گونهای فکر میکرد که انگار در این ۲۰ سال همه جامعه موسیقی ایران در خواب بوده است و در انتظار یک منجی! خب فرض کنیم این تفکر درست است، اما زمانی که شرایط و اسباب تحقق آن فراهم باشد. او از بدو ورود به ایران، نسبت به وضعیت موسیقی و شاخصترین موسیقیدانان ایران که در این غیبت ۲۰ ساله او با همه محدودیتها، فشارها، تحریمها و کارشکنیها جنگیده بودند و نه فقط جنگیده بودند بلکه خود را نیز بارور کرده بودند سر به ستیز برداشت. به یاد دارید آن سیدی کمانچه را که او به همه کمانچهنوازان ایران تاخت و بعضی پاسخ دادند و بعضی به احترامش لب به سکوت بستند. او در این ۱۲-۱۰ ساله حضورش در ایران تا توانست به همه موسیقیدانان شاخص ایران تاخت و هوشنگ ابتهاج نیز در کتاب خاطرههایش مهر تاییدی بر این تاخت و تازها زد.
لطفی در این ۱۰ سال اخیر در ایران میخواست دوران طلایی چاووش را در قامت مکتبخانه میرزا عبدالله زنده کند، غافل از آنکه، چاووش حاصل یک خروش و جوشش مردمی بود و این مکتبخانه حاصل یک دستور از مردی بزرگ که ۲۰ سال از واقعیتهای موسیقی ایران به دور بوده است. روزگاری استاد نوازندگانی در کانون چاووش تدریس میکردند و امروز ببینید که حتی شاگردان آن استاد نوازندگان در مکتبخانه میرزا عبدالله حضور ندارند.
فعالیت محمدرضا لطفی در ۱۰ ساله اخیر در مکتبخانه میرزا عبدالله خلاصه شد به چند کلاس که به مباحث کلی و صوری و انتزاعی و شخصی تعلق داشت و تکه پاره شدن گروه شیدا به بانوان، جوانان و… و انتشار چند ضبط از آثار گذشته و یکی دو کنسرت.
بنابراین عمر و زندگی هنری استاد هنرمندی پرخروش چون محمدرضا لطفی در کجاست؟ در دو دوران اول. سومین دوره یا واپسین دوره حیات هنری لطفی از نگاه من بیشتر به شوخی شباهت دارد، گرچه او سعی داشت آن را جدی جلوه دهد. شوخیتر آنکه او شش سال میدانست سرطان دارد و به زودی میمیرد، اما میگفت من بیش از ۹۰ سال عمر خواهم کرد و هرگز تن به شیمیدرمانی نداد و این درد جانکاه را به جان خرید. خب این هم یک شوخی جانکاه است از بزرگمردی چون لطفی که اگر به دوستان و موسیقیدانان دیگر رحم نکرد، این رحم را به خود هم روا ندانست! شاید او با خود نیز شوخی کرد، شاید او در همه عمر بازی کرد؛ حتی با خود و خویشتن خویش. بازی، بازی است و فرجامی ندارد: کین آمدن و رفتنم از بهر چه بود؟
لطفی شاید با همه آنچه داشت و در هنر موسیقی به دست آورده بود بیآنکه بداند یا نداند همه را در یک قمار عاشقانه به شوخی باخت و رفت. در مراسم تشییع پیکرش در تهران، گروهی سخن گفتند که شاید در این ۳۰ سال یا اصلا او را ندیده بودند یا شاید یکی، دو بار بر حسب تصادف دقایقی به تعارف در کنار هم بودند.باوزیر محترم ارشاد که از ذکر واژه «وحی» از زیان لطفی میگوید کاری ندارم. با محمود دولتآبادی که غیبت ۲۰ ساله لطفی را به آیین قلندری حافظ نشان میکند نیز کاری ندارم. سخن من با آنهاست؛ سیاستمدارانی که روزگاری باعث شدند لطفی جلای وطن کند و هنرمندانی که در این ۳۰ سال لطفی از گزند طعنههای آنان در امان نبود و آن روز در برابر پیکر بیجانش اشک ماتم ریختند! و با روح به آسمان رفتهاش بازی بیفرجام کردند.
روزگار میگذرد. یاران موافق که برفتیم و کسی گوش نیاسود، کسی بود؟ کسی هست؟ در این خاک برهنه؟
باز کلام خیام که ما را از این جهان به آن جهان یا از آن جهان به این جهان:
از آمدنم نبود گردون را سود
و ز رفتن من جاه و جلالش نفزود
و ز هیچ کسی نیز دو گوشم نشنود
کین آمدن و رفتنم از بهر چه بود؟
آمدن و رفتن لطفی از بهر چه بود؟ ۶۸ سال زندگی، بیقراری، شوریدگی، سرکشی، ۲۵ سال کار بیمحابا در سه عرصه سنت، سیاست و عرفان. ۳۰ سال گرد خویش گشتن بهسان همان شوخی خیام. بودن و سپس نبودن، شاگردانی نهچندان هنرآفرین؛ دلشدگانی نهچندان به باور و شناخت و مراسمی در گرامیداشت که از لحظه پایانش به فراموشی میگراید. این است شوخی زمانه که خیام به رندی میگوید.
با خیام آغاز کردیم و با خیام این سخن هرز را به پایان میرسانیم. چرا هرز؟ بیدل گوید: «نفسها سوختم در هرزهنالی تا دم آخر/ رساندیم به گوش آینه فریاد خاموشی»
و سرانجام این نوشته هرز را مگر خیام به فرجام رساند:
«ای کاش که جای آرمیدن بودی/ یا این ره دور را رسیدن بودی
یا از پس صد هزار سال از دل خاک / چون سبزه امید بر دمیدن بودی
خیلی چیزها را نمیشود، نمیتوان و نباید گفت، اینها اسرار دل آدمیان است که سر به مهر خواهد ماند.
اسرار ازل را نه تو دانی و نه من / وین حل معما نه تو خوانی و نه من
هست از پس پرده گفتوگوی من و تو/ چون پرده برافتد نه تو مانی و نه من
دراسفند ۱۳۶۳ که لطفی ایران را ترک می کرد، یک تار یحیی به همراه داشت.مسئولان فرودگاه مهرآباد گفتند که این ساز میراث فرهنگی است و تو نمی توانی آنرا با خود ببری. لطفی گفت میراث فرهنگی منم که دارم از این کشور میروم نه این تار. این ساز از آن شما!
عزیز، عزیز، عزیزانم
فریدون شهبازیان: ( آهنگساز و رهبر ارکستر): سالهای دهه ۵۰ که دوران شکوفایی موسیقی ردیف– دستگاهی ایران در رادیو بود سالهای اشتیاق من به موسیقی ایرانی بود که درکنار شاعر بزرگ سرزمینمان ه. ا. سایه با محمدرضا لطفی که از زادگاهش گرگان به تهران آمده بود آشنا شدم. قدرت و شگفتی نوازندگی او در تار نتیجه سالها تمرین و ممارست بود که تکنیک و خلاقیت چشمگیر او را نمایان میساخت. بعدها برایم تعریف کرد که تمام روز را در زیرزمین خانه پدریاش در گرگان به تمرین تار مشغول بوده است و در آن زمان فهمیدم که این تکنیک و خلاقیت حاصل تمرینها، دلمشغولیها و اشتیاق محمدرضا لطفی بوده است. یکی از بارزترین خصوصیات موسیقی ایرانی برای آهنگسازی دستیابی به تکنیک ساز و آشنایی کامل با ردیف موسیقی ایرانی است که اشتیاق آهنگسازی را بر میتابد و این هر دو در وجود محمدرضا لطفی موج میزد. چراکه با تشکیل گروه عارف و شیدا و فعالیت مستمر آن درکنار اجرای آثار ماندگار آهنگسازان قدیم ایران شروع به آهنگسازی کرد و آثاری به وجود آورد که همه آن تصانیف زبانزد مردم سرزمینمان است. یکی دیگر از خصوصیات بارز موسیقی ایرانی تکنوازی و جواب آواز است که لطفی در ارائه آن بسیار موفق بود چراکه داشتن سبک و خلاقیت در نوازندگی بهترین ویژگی برای تکنوازی و جواب آواز است. شنیدن تکنوازیها و همراهی او با خوانندگان مختلف در اجرای موسیقی بیتردید این مهم را اثبات میکند. همه آثار گروه شیدا و عارف و دیگر گروههای موسیقی با نظارت من اجرا و ضبط میشد همچنین برنامه گلهای تازه و گلچین هفته که به همت شاعر بزرگ ه. ا. سایه فراهم میآمد و پخش میشد نقطه بیتردید این آثار بود که توجه جوانان این مرز و بوم را در پی داشت و اشتیاق آنها را برای یادگیری سازهای موسیقی ایرانی برمیانگیخت. اینها همه از تلاش بیوقفه محمدرضا لطفی بود که گروه شیدا را سامان بخشید و در کنار پرویز مشکاتیان، حسین علیزاده، علیاکبر شکارچی گروه عارف را تشکیل داد و با محمدرضا شجریان، شهرام ناظری، هنگامه اخوان و… آثار ماندگاری اجرا کرد. آهنگهای محمدرضا لطفی که از ملودیهای بدیع، زیبا و شیرین برخوردار بود از نظر فرم پردازش نغمههای ردیف موسیقی ایرانی بینظیر بود. او از معدود آهنگسازانی بود که برای اجرای خواننده اثر، بهترین فواصل ممکن را انتخاب میکرد که خواننده بتواند به بهترین شکل ممکن از عهده اجرای آن برآید و گروه نیز به راحتی بتواند همه نغمات دستگاه یا آواز مورد نظر را به اجرا درآورد. اگر به آهنگی که در سهگاه روی شعر سایه «همیشه در میان» ساخته بود دقت کنیم، محمدرضا لطفی شاه بیت این غزل سایه را در مخالف سهگاه ساخته است زمانی که محمدرضا شجریان میخواند: «آه که میزند برون از سر و سینه موج خون/ من چه کنم که از درون دست تو میکشد کمان»، بیتردید روح وجان شنونده را به زنجیر میکشد و آنچنان در ذهن انسان خوش مینشیند که جدایی از آن ممکن نیست. محمدرضا لطفی در راست پنجگاه نیز آهنگی ساخته است که خود مولانا هم اگر زنده بود به تحسین او مینشست. او شروع شعر مولانا را با چنان صلابت و قدرت ملودیک بیان میکند که در همان بار اول که شنیدم جان شیفته مرا سیراب کرد هرگز آن را از یاد نبردم. «بیا بیا دلدار من، دلدار من/ درآ درآ در کار من» را وقتی با صدای گرفته و بم خویش میخواند ممکن است سلیقه خیلیها را برنتابد ولی ملودی آهنگ در ذهن شنونده جاخوش میکند و از یاد نمیرود. هر لحظه این آهنگ راست پنجگاه روی شعر مولانا شاید زیباترین و دلنشینترین ملودی عاشقانهای باشد که با شعر مولانا میتوان خواند و لحنی که محمدرضا لطفی آهنگ را به پایان میبرد هر دل سنگی را آرام میکند. بر روی شعر دیگری از ه. ا. سایه «درکوچهسار شب» او آهنگی در شور-دشتی ساخت که برای تنظیم و ارکستراسیون در اختیار من قرارداد و محمدرضا شجریان آن را اجرا کرد. نمیخواهم از تنظیم و ارکستراسیون خود بگویم که بسیار مورد توجه قرار گرفت بلکه در این شعر سایه ملودی زیبای محمدرضالطفی جذابیت و دلنشینی آن را دوچندان کرد هنگامی که ملودی آهنگ را برای نوشتن ارکستراسیون مرور میکردم جملهای که برای بیت سوم شعر نوشته شده بود «نشستهام در انتظار این غبار بیسوار/ دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمیزند» که مرا بسیار تحت تاثیر قرار دارد چراکه محمدرضا لطفی جملهای به پایان این بیت اضافه کرده بود «عزیز، عزیز؛ عزیزانم» و ملودی این جمله را محمدرضا شجریان با چنان لحن دلانگیز و غمآلودی میخواند که بیاختیار اشک به چشمان شنونده میآورد. این جمله برای کسانی که عزیزی را از دست داده بودند یا عزیزی آنها را به فراموشی سپرده بود شاید دلنشینترین ملودی موسیقی ایرانی باشد؛ فراموش نشدنی و ماندگار. محمدرضا لطفی نوازنده و آهنگساز توانا و کمنظیری بود که مرگ را به هیچ میانگاشت. واقعیت این است که مرگ پایان دنیا نیست. زمانی به دنیا میآییم و زمانی از دنیا میرویم، سرنوشت همه ماست، دنیا که تمام نشده است. آنچه مهم است ماندگاری است، ماندگاری آثاری که برجای میگذاریم و محمدرضا لطفی هنرمندی بود که آثار ماندگار بسیاری از او مانده است.
به قول شاملوی بزرگ:
«بیتوته کوتاهی است جهان،
در فاصله گناه و دوزخ»
عالم از ناله عشاق مبادا خالی که خوشآهنگ و فرح بخش نوایی دارد
یدالله کابلی (خطاط): گفتوگو پیرامون کیفیت حیات هنرمندی بزرگ در عرصه موسیقی معاصر ایران است و برای من خوشنویس شاید جایش نباشد ولی شاید تنها این درخواست به اعتبار معلمی و سابقه دیرینه این خادم در هنر صورت پذیرفته است. مغتنم میدانم تا در ادای احترام و حقگذاری به کسوت هنرمندی برجسته و درخشان به بیان احساسی ساده بپردازم.
همواره بر این باورم که هنر به عنوان یک ودیعه الهی تجلی و تبلور راستینی است از یک تلاش عاشقانه و ابراز تحولات درونی که متاثر از عشق و زیبایی و معرفت است و ریشه در جوهر وجود دارد و شرح تلمیحی است از روایت خوشیها، دردها و دلشدگیها و دلتنگیها و من نیز با همین ساختار فکری در هنر خوشنویسی زیستهام و با بیش از چهل سال موانست با دردانه آواز ایران استاد محمدرضا شجریان تاثیرات عمیقی را از ترکیببندیهای موسیقایی ایشان در کارهایم داشتهام و از همینرو سعادت همدلی با دیگر استادان برجسته این هنر را داشتهام.
به واقع آنچه در بضاعت ناچیز و احساس باطنی سراغ داریم این است که استاد محمدرضا لطفی را نمیتوان یک نوازنده تار یا یک هنرمند چیرهدست تار دانست بلکه شخصیت والای ایشان را باید مثل بسیاری از سرقلههای برجسته هنرهای تجسمی یک چشمه جوشان و یک مظهر رویش جاری و ساری به شمار آورد.
استاد لطفی با مجموعهای از قابلیتهای علمی و نظری در ردیف و آهنگسازی و نوازندگی این عصر کمنظیر بوده و از بخت مددساز هم نفسی با اقطاب درخشان آواز و شعر یعنی صدای دلکش و آواز جامع استاد محمدرضا شجریان و بلندای اندیشه تابناک و شعر درخشان استاد هوشنگ ابتهاج بشارتی شد برای دلهای مشتاق و حاصل این همآوایی پرراز و رمز این جانهای شیفته تحولی بود برای بیداری موسیقی مردمی و جامعهای که تشنه پویایی بود. با نگاهی اجمالی به چهاردهه کارنامه پرثمر استاد محمدرضا لطفی از اجرای جاودانه راستپنجگاه در جشن هنر شیراز سال ۱۳۵۴ که همیشه روح و جان را جلا میبخشد تا به امروز همواره با نگاهی متمایز و دگراندیشی مقبول و ماندگار در حال اعتلا بخشیدن به مقام و منزلت موسیقی کشور بوده است.
لطفی در عین پایبند بودن به تعهد و حفظ سنتهای گذشته خالق آثاری بسیار مهیج در نغمههای پرشور و شیدا و متنوع برای نسل پویای امروز بود. به یاد عارف در دوران گذشته و معمای هستی و ایران ای سرای امید در همین اواخر که با سحرانگیزی پنجههای شورآفرین خود گوش جان دوستداران موسیقی اصیل ایرانی را شیفته خود ساخت.
ذوق و قریحه هوشمندانهای که بسیاری از هنرمندان پیشکسوت در عین دانایی از آن بیبهره بودهاند و حاصل این تلاش آرمانی همچون منشوری چندوجهی، هر وجه وجودش تابندگی و درخشندگی تازهای بر پیکره موسیقی معاصر بخشید و در ترویج و اشاعه عملی و نظری بهعنوان یک هنرمند ملی درآمد در خاطر خطیر تاریخ معاصر به جاودانگی پیوست.
به راستی محمدرضا لطفی لطفش را در انتقال این میراث گرانقدر به هنرمندان جوان در این عرصه دریغ نداشت و در این رسالت تاریخی شاهد تربیت هنرمندانی توانا و چهرههای برجستهای هستیم که پنجههای توانایی این پیروان راستین متضمن بقا و اعتبار این هنر شیدا خواهند بود. به راستی شهسوار در شیرین کاری بود که با نگاه عالمتاب شیخ اجل سعدی شیرازی توصیف کلمات وی را به پایان میبرم:
صبر بسیار بباید پدر پیر فلک را
تا دگر مادر گیتی چو تو فرزند بزاید
دیدگاهتان را بنویسید