موسیقی ایرانیان – ابراهیم مولائی: کنسرت بیوکآقا شکوری نوازنده گمنام موسیقی ایران به همراه احمد آذرپیرا در شهر مراغه برگزار میشود.
به گزارش خبرنگار موسیقی ایرانیان، این اجرا که برای حمایت از بیوکآقا، ۱۶ و ۱۷ تیرماه سال جاری در تالار عبدالقادر اداره ارشاد شهر مراغه تدارک دیده شده است، وی به نوازندگی تار میپردازد و احمد آذرپیرا نیز ساز دایره خواهد نواخت.
برای آشنایی بیشتر با بیوک آقا مراغهای از شما موسیقی دوستان دعوت میکنیم، گزارشی که درباره این هنرمند، سال ۱۳۸۹ در روزنامه شرق به چاپ رسید را مطالعه کنید.
«روزنامه شرق، ویژه نامه موسیقی – عماد برقعی:
افسانه چنگی پیر شهر:
شنیده بودیم تار میزند با حس و حال قدیمیها. میگفتند سازش بعد از سالها روح کوههای آذربایجان را دارد. میگفتند خوب تار میزند با آنکه هیچ نمیداند، نه از سواد و کتاب و نه حتی از گذشته خودش. همینها کافی بود تا ما را بکشاند از تهران تا مراغه تا پیرمردی را ببینیم که میگفتند روزگاری مجنون کوههای مراغه بوده است و حالا هم خنیاگر پیرشهر.
همه چیز درباره بیوکآقا شکوری مراغهای به افسانه میماند. محلیها «دلی بویا» (بیوکآقای دیوانه) میخوانندش و گویا از قدیم هم به همین نام معروف بوده است. روایتهای متعدد و متناقضی از زندگی او وجود داشت. اما مسافران اتوبوسی که از تهران به سمت مراغه میرفتند روایت خاصی را شنیده بودند. مجید درخشانی، پیمان سلطانی و جواد بطحایی به همراه جمعی از نوازندگان برتر جوان موسیقی سنتی همراه با یک گروه مستندساز در حالی که یادداشت و هدیهای از محمدرضا شجریان را برای بیوکآقاهمراه داشتند برای دیدار این مرد و شاید کشف افسانه او به راه افتادند.
بعد از حدود ۹ ساعت حرکت حدود ساعت ۲بعدازظهر به مراغه رسیدیم. اولین تصویر از بیوکآقا پیرمردی بود تکیده و لاغراندام با سری پر از موهای سفید که سر میزی در یک رستوران نشسته بود و بیتوجه به همه جا مشغول خوردن غذا بود. با کسی حرف نمیزد. بعضی از میزبانان مراغهای گاهی چیزهایی به زبان آذری با او میگفتند و او هم با سر یا با جملهای با صدای آرام تایید و رد میکرد. پیش از همه هم از آنجا رفت.
بعد از ناهار به منزل یکی از اهالی مراغه رفتیم تا ساز زدن بیوکآقا را بشنویم. آنجا در گوشهای از اتاق روی مبلی ساز در دست نشسته بود. بدون کوچکترین مقدمهای و حتی بدون یک کلام سخن گفتن شروع به نواختن کرد. در اصفهان و ماهور و یتیمسهگاه۱ تار زد و در چند قطعه هم با همان صدای ضعیف به ترکی آواز خواند. بین قطعات لحظهای هم درنگ نمیکرد. بیآنکه اجازه دهد کسی سخنی بگوید یا حتی حضار تشویقش کنند نواختن قطعه بعدی را آغاز میکرد.
در طول این مدت نوازندگان جوانی همچون ساناز ستارزاده، شاهو عندلیبی و یکی دو نوازنده مراغهای با نواختن تار و تنبک و دایره او را همراهی کردند. پوریا اخواص نیز با همراهی تار بیوکآقاآوازی خواند. غزل آواز شعری بود از شهریار با این مطلع:
باز کن نغمه جانسوز از آن ساز امشب / تا کنی عقده اشک از غم من باز امشب
آشکارا بیحوصله بود. توان نشستن در جمع را نداشت. بعضی از اهالی هم میگفتند از میکروفن و دوربین دل خوشی ندارد و حضورشان معذبش میکند. اما حتی حضور و تشویقهای بزرگان و جوانان موسیقی هم نتوانست بیش از یک ساعت در جمع شلوغ بنشاندش. ناگهان بیمقدمه برخاست و خارج شد. یکی از هنردوستان مراغه به دنبالش رفت تا متقاعدش کند به بازگشت. گویا همان موقع کمی با ماشین در شهر چرخانده بودش و توانسته بود قانعش کند که برای گرفتن چند عکس یادگاری و تحویل گرفتن نامه و هدیه استاد شجریان و حاضرین بازگردد. بازگشت و چند دقیقهای تار زد. بعد از آن مجید درخشانی متن نامه استاد به بیوکآقا را خواند و هدایا را به دست کسی سپرد تا به او بدهد. بعد از آن باز هم بیوکآقا بدون خداحافظی و حتی نگاهی به پشت سرش رفت. اما با رفتن او همه دوباره به یاد افسانه بیوکآقا افتادند و اینکه در طول سالهای زندگیاش بر او چه رفته و از کجا میآید و ساز زدن را چگونه یاد گرفته است.
تنها اطلاعات ما پیش از سفر از او این بود که او در کودکی پدرش را از دست میدهد و مادرش با مردی ازدواج میکند که تار مینواخته است و او نواختن را از آنجا میداند. در جوانی نیز همسر و فرزندش را از دست داده است. چند سال پیش بعد از آنکه مستندی از او ساخته میشود چند نفر از اهالی مراغه به سراغش رفتهاند و کمکش میکنند. الان هم در هتلی در مراغه ساکن است. مابقی چیزها هم بیشتر شبیه افسانه بود تا واقعیت. اینکه او هیچ چیز از گذشتهاش به جز داستانیادگرفتن تار را به یاد نمیآورد حتی تاریخ تولدش را. اینکه سالها در کوهها سرگردان بوده است و کسی از احوالش خبری نداشته و داستانهای دیگری که شنیده بودیم. پس از رفتن بیوکآقااز آن خانه هم پرس و جوها در مورد او از محلیها شروع شد. باز هم کسی چیز زیادی نمیدانست و همین افسانهها بازگو شدند. اما در نهایت پاسخهای یک زن و شوهر مراغهای ما را به داستان زندگی او نزدیکتر کرد. این مرد و زن گفتند که بیوکآقاشناسنامه دارد و در آن سال ۱۳۱۲ به عنوان سال تولدش آمده است. در شناسنامه او نام زن و فرزندش هم دیده میشود که البته هر دو فوت کردهاند. گویا او خواهری هم دارد که در تهران زندگی میکند. سالها پیش نوازندگی تار را از ناپدریاش آموخته است. روزی به تهران میآید تا برای ناپدریاش ساز بخرد. در آنجا اتفاقی با زندهیاد لطفالله مجد آشنا میشود. چند هفتهای را در منزل او مهمان بوده و چیزهایی در مورد تارنوازی از او آموخته است. سالها در مراغه زندگی میکرده و در مجالس شادی مردم تار مینواخته است. گویا از این راه درآمد خوبی هم داشته است.
اخلاق شخصی بیوکآقا در بذل و بخشش اموالش باعث شده چیزی از آن پولها برایش باقی نماند. در اوایل میانسالی بیوکآقا برای مدتی چند روزی دیگر در شهر دیده نمیشود. بعد از چند روز او را میبینند که با لباسی مشکی بر تن به شهر بازمیگردد. کسی هرگز ماجرای آن روز را نمیفهمد و گویا خود او هم هرگز سخنی درباره آن ماجرا نگفته است. بعد از این بیوکآقا چند سالی دیگر ساز نمیزند و گویا آواره خیابانها بوده است. در دخمهای زندگی میکرده و تنها دوستش یک سازنده تار در مراغه بوده است. از او یکی دو نوحه نیز نقل قول شده است که مداحان محلی میخوانند.
در سال ۱۳۷۲ علیرضا انصاریان مستندی از بیوکآقا میسازد با نام زخمه بر زخم. این مستند اولین بار نام بیوکآقا را در خارج از شهر مراغه مطرح میکند. در این مستند بخشهایی از زندگی بیوکآقا یا همان «دلی بویا» را نشان میدهد که او در دخمهاش زندگی میکند و از همه دنیا بریده است. پخش دوباره این فیلم در شبکه آرته فرانسه یک بار دیگر توجهها را به بیوکآقا جلب کرد.
در مهرماه امسال مجید درخشانی به همراه همایون شجریان به مراغه و دیدن او میروند. همین مقدمه سفر بعدی را هم فراهم میکند که این بار جمع بزرگتری به دیدار این نوازنده گمنام مراغهای بروند. آنچه پیداست، این است که بیوکآقا اهل توجه به مسائل مالی نیست، در حال خودش است و زیاد به بیرون توجهی ندارد، با دمپایی و پیژامه
همه جا میرود و حتی حضور اساتید موسیقی کشور هم باعث نمیشود لباس دیگری بر تن کند. در مراغه هم شنیدیم حتی در هتل محل سکونتش هم دوست ندارد روی تخت بخوابد و رختخوابش را کف اتاق و روی زمین میاندازند. میگویند هزینه کل زندگیاش ماهی ۸۰ هزار تومان است. اما برای تامین همین ۸۰ هزار تومان هم مشکلات فراوانی دارد. در ۷۷سالگی هنوز از خودش خانهای ندارد و هیچ تامین مالیای نیز برایش نیست.
شاید اگر کمکهای هنرمندان مراغهای نبود و صاحب هتلی حاضر نمیشد به او برای زندگی اتاقی بدهد بیوکآقا در یکی از شبهای سرد آذربایجان در سکوت و تنهایی از سرما رفته بود. انگیزه بازدید بزرگان و جوانان موسیقی در کنار او شاید بیش از آنکه لذت شنیدن سازش باشد دغدغهای صنفی برای حمایت از یک هنرمند گمنام است؛ هنرمندی که شاید اگر در مجاری رسمی افتاده بود امروز وضع دیگری داشت. هنرمندی که در گوشهای و بدون هی چ حمایت رسمی سالها زندگی کرده بود. اما بیوکآقاتنها یکی از اینگونه نوازندگان است. شاید او خوشاقبال بود که روزی مستندی از او ساخته شد و کمکهای اندکی به او میشود. اما بیشک بسیاری همچون او در گوشه و کنار این کشور هستند که هیچگاه چنین فرصتی را نیافتهاند؛ کسانی که به جز نواختن کار دیگری ندارند. اینها که امروز دیگر توانی و مجالی برای نواختن و ارتزاق از راه آن ندارند، چگونه روزگار میگذرانند. آن هم در جایی که نه خبری از نهادهای حامی هنرمندان هست و هنرمندان موسیقیاش از مشهور و گمنام، از تهرانی و شهرستانی حتی از داشتن بیمه هم محرومند. کسی نه حالی ازشان میپرسد و نه عشقشان و هنرشان مورد توجه کسی است. اینها راویان احساسیترین نغمات موسیقی ایرانیاند؛ نواهایی که بیدغدغه نت و هارمونی از اعماق جان میآید و سینه به سینه منتقل شده است. با از دست رفتن بیوکآقاهای شهرهای کوچک و بزرگ این کشور این سرمایهها نیز از دست خواهند رفت و این نغمهها خاموش خواهند شد.
+ متن نامه محمدرضا شجریان به بیوکآقا شکوری:
هنرمند دلسوخته و عزیز، جناب بیوکآقا شکوریمراغهای
فرهادوار در شهر و بیابان به دنبال معشوقت که انسانیت بود گشتی و کمتر یافتی. اما در گوشه تنهایی بود که به گنجینه وجود خودت رسیدی که بیهمتاست. بدان هستند هنردوستانی که گنج هنر را در ویرانسرای دلهای هنرمندانی چون تو میجویند و پیدا میکنند. بینیازی، پاکی، سادهدلی و هنر عمر به پایش سوخته تو ستودنی است و تقدیر میشود، سلامت و سرافراز باشی.
احترام صمیمانه مرا بپذیر.
۱۸ شهریور ۱۳۸۹
محمدرضا شجریان»
دیدگاهتان را بنویسید