آرش نصیری: «گوش کن اینم چیزی نیست/ جز این چارهای نیست/ گوش کن اینم میگذره/ خاطرهشو باد میبره/ میرقصه میریزه آخرین برگ از درخت/ میبنده میره آخر از شهر تیرهبخت/ تنگ شیشهای شکست/ ما اما دست روی دست/ آخرین ماهی هم مُرد/ آخرین شاخه پژمُرد…»
فانتزیهای رئال. نه سانتیمانتال و نه خشن. نه آنقدر مغلق و نه آنقدر سبک. تلاش برای ایجاد عمق در مفهوم کلمات و شکل ارائه ملودی و موسیقی. موسیقیای تلفیقی که نه آنقدر دور میشود از اصل موسیقی ایران و نه آنقدرها نزدیک که بهنظر تکراری یا واپسگرایانه بیاید. لحن و لهجهای که حالا دیگر مال خودشان شده است. سبک نسبتا خاصشان در تلفیق که در آنها، سازها اصالت و شخصیت دارند و برای اغلب لحظههای حضورشان روی صحنه فکر شده است. خوانندهای که اغلب ترانههای آلبوم را گفته، ترانههایی که در اغلب قطعات با تاروپود گروه تنیده شدهاند و صدایش، خوب یا معمولی، به این نوع موسیقی و روایت میآید. هم شیک و هم نسبتا اصیل، بهواسطه تهمایهای که به فراخور موضوع و ملودی، از تحریرهای آواز ایرانی در خواندنش میآورد. اینها برخی از مشخصات گروه پالت است و آلبوم و اجرای اخیرشان در برج میلاد، اما نکتهای که مرا به نوشتن این یادداشت کشانده، نیست.
«گوش کن شاید شب چیزی گفت/ تاریکی شاید رازی داشت/ بعد ازینجا شاید باغی بود/ شهری شاید آوازی داشت…» چه خوب که این گروه را در زمره گروههای موسیقی پاپ تلقی نکردند و اجازه دادند در سالن برج میلاد کنسرت بگذارند. درست است که آنها یک گروه پاپ نیستند؛ اما خدا کند توجیه مسئولان سالن برای ارائه مجوز به آنها در سالنی که در اختیار بخش فرهنگی شهرداری است، تقدیر از گروهی باشد که شهر و زندگی و زندگی در شهر و مردم و دغدغههایشان در شهری خسته از آلودگی را فراموش نکردهاند. امید نعمتی، ترانهسرا و خواننده گروه، گفته: «… یک چیزی وجود دارد و آن اینکه تو چقدر با مخاطبانت زندگی میکنی… ما هم شکل همان مخاطبها زندگی میکنیم. مثل آنها در سطح شهر تردد میکنیم و مثلا با «بیآرتی» رفتوآمد میکنیم. یکبار یکی از کنسرتهای تهران را با بیآرتی رفتم و به این فکر میکردم که ما هم مثل همین مردم زندگی میکنیم و اگر روی همین زندگی یک موسیقی بگذاریم، احتمالا همین خانم یا آقایی که در اتوبوس کنار من نشسته، از آن لذت خواهد برد. شاید موضوع این است؛ یعنی مخاطبشناسی ما اصلا آن طوری نیست که مثلا برویم و برایش مطالعهای صورت دهیم. موضوعی درونی است بین ما و آنهایی که آثار ما را میشنوند». آنها در انتخابی معنادار، رونمایی آلبومشان را در عمارت مسعودیه گرفتهاند تا نشان دهند تهران و نمادهایش برایشان اهمیت دارد. گویا یکبار برای تبریک نوروز، در بازار تجریش برنامه اجرا کردند و همچنین در بازارچه شاپور اجرای خیابانی داشتهاند. روی جلد بروشور آلبوم «شهر من بخند» هم، عکسی است از زندگی مردم شهر که کلاغی سیاه و آهنی وسط چهارراه آن فرود آمده، اما زندگی همچنان جاری است. یعنی باوجود نشاندادن و شاید هم گزارش زشتیها و سیاهیها، استراتژی حاضر در نگاهشان هم خلق و القای ناامیدی نیست و حتی در قطعه «خانهبهدوش» که از زیباترین کارهای زندهیاد عباس مهرپویاست و متن شعرش بهظاهر ربطی به فضای شهری ندارد، اشارهای ست به مرد عاشقی که در شهری که عشقش در آن گم شده، «خانهبهدوش» است: «می رقصد زندگی در جام چشم تو/ سر زد صبح امید در شام چشم تو/ من رام چشم تو/ همچون چشم تو خموشم چون سر گیسویت/ خانه بر دوشم…» «سربازی، سر بازی سُرسُره بازی سربازی را کُشت/ گوسفندی سر بازی گرگم به هوا گرگی را خورد/ دستهایی روی آسفالت خیابانها جان میدادند/ بالهایی زیر سایه سرد تُفنگی بیجان میماند/ برادرا برادرا حتما اشتباهی شده/ اینجا شهر من نیست/ برادرا برادرا حتما اشتباهی شده/ این شهر، شهر من نیست…». این شعر بخشی از قطعه «اینجا شهر من نیست» است که یکی از بهظاهر تلخترین آهنگهای این آلبوم است، اما ویدئویی هم که از قطعه تهیه کردند، سرشار از زندگی و امید است، هرچند همان آهنگ را هم به مردمی تقدیم کردهاند که جنگ شهرشان را ربوده است. انتخاب «گیزبرت زو کنیپهاوزن»، شاعر و خواننده آلمانی و آوردن زبان آلمانی در این قطعه هم یک تمثیل هوشمندانه است؛ چراکه آلمان کشوری است که هم ویرانی و ویرانکنندگی از جنگ را بهیاد میآورد و هم امید را، چون آلمان هماکنون، یکی از ثروتمندترین و آبادترین کشورهای جهان است. آنها در کنار بیان زشتیها، به خلق زیباییها و عشق میپردازند و این ارزش است، ارزشهایی که گروههای موسیقی ما باید از آنها الگو بگیرند و به شهر و در میان مردم بیایند و برای آنها موسیقی بسازند. کارهایی که هم هشدار باشد و هم امید. هشدار از اینکه سیاهی و زمستون روی شهر ماندگار باشد و امید به اینکه عشق میتواند بر ایمان گرهگشا باشد:
«دوباره هوای شهر بیقراره/ زمستون به روی شهر موندگاره/ لیلی لیلی امید شهر بیقراره/ لیلی آخ لیلی چراغ آسمون تاره/ لیلی لیلی بگو که آسمون بباره…»
«قصههایم برای تو بگذار توی باغچهات/ شعرهایم برای تو، بگذار روی طاقچهات/ … ما از شهر سیبهایش را چیدیم/ تا صبح سر برسد/ وز کوچه کبوترهایش را دیدیم/ تا شب پر بکشد/ ما از شب آوازها ساختیم تا ترسمان بریزد/ از سفر یادش را بُردیم تا پرندههای سپید/ به شهر نیلی آرام دوباره برگردند»
گروه پالت، کارهای هدفمند و تأثیرگذار دیگر هم کرده است. یکبار به دلیل ممنوعیت نمایش ساز در تلویزیون، در شبکه آموزش سیما بهصورت پانتومیم آهنگش را اجرا کرد که هم اعتراضی بود و هم فان. یک اعتراض شیرین به سبک خودشان. آنها، فارغ از آنکه ما به موسیقیشان علاقه داشته باشیم یا نه و فارغ از اینکه میتوانند بسیار بهتر از این باشند، با دغدغه و مسئولیت اجتماعی آمدهاند و این مسئولیت اجتماعی چیزی است که باید قدر دانسته شود.
«شهر من از شمال با کوهها میرقصد/ از جنوب با کولیها / شهر من از شمال با خاطرههایش میخوابد/ از جنوب با رؤیاها/ قصه ایست این شهر/ بغضهای سر بسته ایست/ هر بار، روزها از خواب بیدار و سرشار/ شب تا روز بیدار/ شهر من شهروندی پُر از ماشین و سیمان است هر روز/ شهر من هم عاشقی با چشم گریان است هر شب/ شهر من را مردمش حرف نشنیدند به پند/ شهر من را کودکی در چهارراهی کرده بند/ شهر من بخند، شهر من بخند/ شهر من بخند، شهر من بخند…»
*(بخشیهایی از متن ترانههای آلبوم «شهر من بخند» پالت)
دیدگاهتان را بنویسید