بسیاری ترانهها و آهنگها هست که همه ما صدها بار شنیدهایم و زمزمه میکنیم و احتمالاً در خلوتمان به خوانندهشان درود میفرستیم که چنین شاهکاری را خوانده است؛ غافل از اینکه هر اثری خالقان و مؤلفهایی دارد که در کنار خواننده نقش داشتهاند و اتفاقاً در غالب موارد، این نقش همتراز خواننده و گاهی پررنگتر هم هست.
«مرو ای دوست»، «معصومیت از دست رفته»، «وفا (عشق است و آتش و خون)»، «باور نکن تنهاییات را» و… (با صدای محمد اصفهانی)، «پریدخت» (با صدای سالار عقیلی)، «سلام آخر»، «باران که میبارد» و… (با صدای احسان خواجهامیری)، «دلم گرفت»، «دو نیمه رویا» و… (با صدای حامی)، «بوی شرجی» (با صدای ناصر عبداللهی)، «تموم شد ترانه»، «قهر» و… (با صدای مانی رهنما) گوشهای از قطعات خاطرهانگیزی است که با ترانههای اهورا ایمان در ذهن ما ماندگار شدهاند.
او اما این روزها از بیعدالتی خوانندهها شکایت دارد و چند سالی است قدم به عرصه خواندن گذاشته. شاگرد آواز سالهای دور ایرج بسطامی، از هیت ساختن برای معروف شدن دیگران خسته است و حالا میخواهد بخت خود را در زمین خواندن بیازماید. با او از روزهای قدیم که موسیقی پاپ رنگ دیگری داشت تا امروز صحبت کردیم و خاطرات رنگارنگی ورق زده شد که البته بیشترشان طعم تلخی داشتند.
- * از اینجا شروع کنیم که شعر و ترانه و ادبیات از کجا وارد زندگی شما شد؟
قطعاً از مدرسه؛ زادگاه من شهر بم، شهر کوچکی است و قبل از زلزله کوچکتر هم بود. در این شرایط، یکی از اولین تفریحات ما در اوقات فراغت که ما را مجذوب میکرد، موسیقی بود. بم زادگاه خوانندههای بزرگی بوده؛ از ایرج بسطامی گرفته تا داریوش رفیعی، کوروس سرهنگزاده، بهزاد و… این مسأله خواهناخواه از کودکی روی انسان تأثیر میگذاشت. پیش خودت فکر میکردی یک شهر کوچک که رویهمرفته بیشتر از پنج خیابان اصلی ندارد، چهطور اینهمه خواننده بزرگ در دل خود پرورانده است؟ نوار کاست همه این اساتید را گوش میکردم و از ابتدا هم بیشتر جذب کلامِ موسیقی میشدم. در کلاس پنجم دبستان، اولین شعر خود را نوشتم؛ سر امتحان نهایی انشا با موضوع مقام شامخ معلم. ذوقم گل کرد و سر جلسه شعری درباره معلم نوشتم. بعد من را صدا زدند و گفتند که از روی چه چیزی تقلب کردهای و شاعر این شعر کیست؟ آن زمان گوگل نبود که سرچ کنید ببینید این شعر متعلق به کسی نیست و این شعر را خودم گفتهام! اما شاید تا مدتی بعد که پای ثابت شبهای شعر شهر و استان و کشور شدم، کسی باور نکرد که آن شعر را خودم سروده بودم.
در همان دوره، ایرج بسطامی با زندهیاد پرویز مشکاتیان کنسرتی در بم گذاشتند و من با هر بدبختی و پارتیبازیای بود، بلیت پیدا کردم و ردیف اول نشستم. آن زمان کلاس سوم دبیرستان بودم و اصلاً نفهمیدم که آن یکی، دو ساعت چگونه گذشت. اردشیر کامکار کمانچه میزد، مسعود حبیبی دف، مرتضی اعیان تنبک، کیوان ساکت تار و خود استاد، سنتور. همه اینها را من بعدها از روی چهرهشان در بروشور آلبومهای مختلف شناختم. گفتم این چهرهها را باید دید و به خاطر سپرد؛ چون ممکن است هیچوقت دیگر اینها را نبینم. من وقتی از استادیوم تختی بیرون آمدم، فهمیدم که از این به بعد، معادله زندگی من را موسیقی تعریف میکند.
- * خانواده از این وضعیت راضی بودند؟
خانواده با مسئله صدا بیگانه نبود؛ زیرا پدربزرگم در بم مکتبخانه داشت و پدرِ پدربزرگم از بنیانگذاران آموزش و پرورش بم بود. مکتبخانهای داشت که دیوان حافظ، گلستان، بوستان و قرآن را به بچهها میآموخت و با صدای خوش اینها را آموزش میداد. پدربزرگم صدای خوبی داشت و پدرم هم همینطور. بنابراین با مسئله آواز مشکلی نداشتند. اما مشکل از جایی آغاز میشود که قرار باشد زندگیات از این راه بگذرد! مادر من هیچ مسئلهای با کتاب خواندن من نداشت. تابستانها میگفت که اگر معدلت از یک حدی بالاتر شود، برایت مثلاً ۱۰۰ کتاب جدید پیدا میکنم. در میان فامیل، آدمهای باسواد کتابخوان داشتیم. وقتی معدلم خوب میشد، مادرم میرفت و با یک زنبیل پر از کتاب برمیگشت. خواهر بزرگترم مینشست کتابها را یکییکی میخواند که مسئله مشکلداری نداشته باشد و بعد کتاب را به من میداد! من به این صورت کتابخوان شدم و پس از آن کنسرت هم فهمیدم که موسیقی را دوست دارم و یکی از کارهای انقلابیام این بود که هرچه آلبوم پاپ داشتم را بایگانی کردم. البته بعدها سراغشان رفتم و دیدم که چه آثار باارزشی بینشان بوده است.
- * چه چیزهایی در آن آلبومها بود؟
همهچیز. از مازیار، فرهاد، فریدون فروغی تا داریوش، هایده، مهستی و… احساس کردم آن موسیقی سنتی که در کنسرت دیدم، عمق بیشتری دارد و من را بیشتر درگیر میکند. همزمان وقتی برای خواندن رشته ادبیات وارد دانشگاه پیامنور شهر بم شدم، ایرج بسطامی هم دوباره از تهران به بم کوچک کرد و من نزد او رفتم و به عنوان شاگرد، شروع به آموختن ردیف موسیقی ایرانی کردم. ایرج به من گفت که بهتر است ساز بزنم. پیش از آن کمی نِی و کمی تار میزدم؛ با دف هم آشنا بودم. ایرج گفت بهتر است سازی بزنی که بتوانی خودت هم با آن بخوانی و پیشنهاد میکنم که سهتار بزنی. خودش هم کمی سهتار میزد. قریحه شعری هم در من وجود داشت؛ اما ترانه نبود. همان غزلهای خودم را با سهتار زمزمه میکردم و میخواندم و مینواختم.
- * چهطور شد که به شاگردی ایرج بسطامی رسیدید؟ چون معمولاً جوانها ابتدا با اساتید کماسمورسم شروع میکنند.
ایرج بسطامی چند آلبوم موفق با پرویز مشکاتیان داشت. او آدمی بیریا، بیغلوغش و بیآلایش بود و واقعاً از تهرانِ سیاستزده به بم پناه آورده بود. در تهران که کار میکرد، دستمزدهایش را نداده بودند. قصد ندارم آن پرونده را دوباره باز کنم، اما خیلی از موزیسینهای نامدار ما از ایرج بسطامی سوءاستفاده و او را اذیت کردند و حالا در مراسم بزرگداشتاش کلی در ثنای ایرج بسطامی سخن میرانند! من اما به صورت مستند از ایرج کاستهای مصاحبه دارم که میگوید فلانی حق من را خورد. میگفت بعد از کنسرت اصفهان گفتم دستمزد من را بده، گفت دو سه شب در بهترین هتل ایران (عباسی) خوابیدی و دستمزد معنایی ندارد! بعد میگفت که خود آن آقا هفته بعد از کنسرت، یک رنو۵ خرید! بنابراین ایرج به بم پناه آورده بود و شاید یکی از مسائلی که او را تسلی میداد، این بود که با همشهریان خود و یکسری جوان بیاسمورسم رفتوآمد داشته باشد که فقط به خودش عشق میورزیدند و دوست داشتند که ایرج را بشنوند و تجلیلش کنند.
من ارتباط بیشتری با ایرج داشتم و به غیر از کلاسهای عمومی هفتگی، دو سه جلسه دیگر هم در هفته او را میدیدم و گپ میزدیم. آن زمان به کار روزنامهنگاری مشغول بودم و بعضاً مصاحبههای او را تنظیم میکردم. از خاطراتش میگفت و کمکم از آن زمان، پشتپرده موسیقی برایم آشکار شد. ۴-۵ سال هر هفته ایرج را میدیدم و ردیف را با هم کار میکردیم و اندک سازی هم میزدیم.
- * پس پیوند شما با موسیقی پاپ از کجا رقم خورد؟
خواندن یک مصاحبه از بابک بیات من را متوجه این نکته کرد که موسیقی پاپ-کلاسیک (پاپی که در دهه ۵۰ و اواخر دهه ۴۰ بوده) به لحاظ کلامی نوتر و در مواردی حتی غنیتر از موسیقیای است که امروزه به عنوان موسیقی سنتی اجرا میشود. آن گفتوگو مرا متوجه ظرفیتهای بسیار زیاد موسیقی دهه ۵۰ کرد که در نبودِ یکسری منابع -مانند کتابها و روزنامههایی که میتوانستند روشنگری و اوضاع اجتماعی را ترسیم کنند- ترانهها این کار را کردند. فکر میکنم در دهه ۵۰ ترانه رسالتی را به دوش گرفت که خیلی رسالت ترانه نبود؛ اما وقتی کتابی چاپ نمیشد و فیلمی ساخته نمیشد، ترانه چندین قدم جلوتر از هنرهای دیگر، به سمت تحول اجتماعی حرکت کرد. حتی تحول اجتماعی را پیشبینی میکرد و برای آن برنامههای آرمانی و ایدهآلگرایانه میداد که دنیای بهتری داشته باشیم و وقتی که آن نوع ترانه را شناختم، خیلی برانگیخته شدم.
خب از همان ابتدا در همان نوار کاستهایی که از موسیقی پاپ -قبل از آشنایی با بسطامی- گوش میدادم، آثاری جذبم میکرد که ترانههای خوبی داشت. ترانههایی از اردلان سرفراز، ایرج جنتیعطایی، هما میرافشار، شهیار قنبری، لیلا کسری و… کلام از همان ابتدا برایم اهمیت داشت و ضعف تألیف مرا آزار میداد. بابک بیات در آن مصاحبه ترانهای را مثال زده بود که این ترانهسرا آینده ترانه ایران است. هرچه خواندم، از بالا تا پایین، آیندهای در آن ندیدم! گفتم این که خیلی راحت است. بعد به خودم گفتم که اگر راحت است، بنویس و همان زمان نشستم و در یکی دو ساعت چیزهایی نوشتم و احساس کردم که ترانه من بهتر از آن است. هر دو نسخه را به چند نفر نشان دادم و گفتم کدام بهتر است و کسانی که شعر را میشناختند، میگفتند که این شاعرانهتر و بهتر است.
- * آن ترانه از چه کسی بود؟
از یک خانم ترانهسرا بود که شاید بهتر باشد نامی از او نبریم. بعد به تهران آمدم و در دانشگاه علامه طباطبایی، ارشد ادبیات قبول شدم.
- * چه سالی؟
فکر میکنم سال ۷۷ یا ۷۸ بود. در آن زمان داستان هم مینوشتم و از بین چندین اثر داستانی، ۱۵ نفر برای حضور در کلاسهای فیلمنامهنویسی فارابی انتخاب شدیم. بهروز افخمی، مینو فرشچی، پوران درخشنده، رخشان بنیاعتماد و… اساتید ما در آن دوره بودند. شبها در اردوی لواسان، بعد از کلاسها جمع میشدیم و من به اصرار بچهها سهتار میزدم و میخواندم. محمد ترابزاده (مستندساز) گفت چرا پیش بابک بیات نمیروی؟ من با او آشنایی دارم و تو میتوانی موفق شوی. گفتم بابک بیات غولی است و من جرأت نمیکنم به او نزدیک شوم! گفت نه اتفاقاً خیلی آدم راحتی است. من آن زمان در گروه تلویزیونی کار میکردم و آنجا دستیار کارگردان بودم. شماره آقای بیات را گرفتم و همان ترانهای که در بم نوشته بودم و میگفتم از آن آیندۀ ترانه بهتر است را روی پیغامگیر خواندم. بند آخرش این بود: «من و تو با هم میتونیم نفس غمو بگیریم/ اگه فرصتی نباشه روی دست هم بمیریم» این بند را خواندم، شمارهام را گذاشتم و خداحافظی کردم.
اصلاً به این فکر نمیکردم که استاد بیات پیگیر ماجرا بشود. تلفن را که قطع کردم، زنگ زدم به خانه و خانواده مشغول صحبت شدم. تلفنچی آمد گفت یک آقایی به اسم بیات برای بار سوم در یک ساعت گذشته دارد زنگ میزند و تلفن شما مشغول است. تلفن بم را قطع میکنی که جواب بدهی یا نه؟ گفتم آقای بیات نمیشناسم. گفت من هم نمیشناسم، بابک بیات است. گفتم ای وای بابک بیات است، وصل کن! آقای بیات گفت این که نوشته بودی، کار خودت بود؟ گفتم بله. کلاً مکالمه ما ۳۰ ثانیه طول کشید. قراری برای ساعت ۳ با هم گذاشتیم و آدرس خانهاش را به من داد. ناگهان خاطرم آمد که خانم مینو فرشچی، مرا به خانم پوران درخشنده معرفی کرده بودند و ساعت ۳ با ایشان هم قرار داشتیم! خانم درخشنده فیلمنامه «شمعی در باد» را مینوشتند و قرار بود من به عنوان یک هنرجو کنار ایشان باشم و از ایشان یاد بگیرم. ساعت دوازده بعدازظهر بود تا ساعت ۳ بدترین برهه تصمیمگیری زندگی من بود که سینما را انتخاب کنم یا موسیقی را! ساعت دو و نیم نزد خانم درخشنده رفتم و بنده خدا فهمید که من دلم آنجا نیست. آمدم بیرون و موتور گرفتم که مرا از میدان ونک به تهرانپارس ببرد.
همسر آقای بیات در منزل را باز کردند و آقای بیات از بالای پلهها داد زدند بیا بالا. رفتم بالای پله و دیدم که بابک بیات پشت پیانو نشسته و گفت که آن شعری که نوشتی بخوان. خیلی هم در برخورد اول عبوس بودند! همانطور ایستاده شعر را خواندم. گفت چیز دیگری هم داری؟ گفتم ترانه نه. گفت به اعتبار همین یک ترانه فکر میکنی که ترانهسرایی؟ گفتم که شعر هم میگویم. گفت بخوان. من دو سه غزلی که فکر میکردم خیلی محکمتر است را پشت سر هم برایش خواندم. گفت شاعر بدی نیستی و استعداد داری، اما ترانه فرق دارد. باید ترانه را یاد بگیری. وقتی فهمید کرمانی هستم، گفت مادر من هم متولد شهربابک است و شاید همین همدیار بودن من و مادری که بسیار دوستشان میداشت، نقطه گرهخوردن ما بود و ارتباط عاطفیتری بین ما شکل گرفت.
چند ماهی نگذشته بود که یک روز آقای بیات تماس گرفت و گفت برای فیلم سینمایی «سام و نرگس» یک ترانه میخواهم؛ میتوانی بگویی؟ گفتم بله. گفت تو چرا اینقدر اعتمادبهنفس داری؟ گفتم اعتمادبهنفسم بیخود نیست؛ فیلمنامهنویسی بلدم و… فردا به منزلشان رفتم و گفت یک ترانه میخواهم که با «دلم گرفت» شروع شود. بیشترِ آن کار را در دو روز نوشتم؛ اما بریجِ ترانه در نمیآمد و آقای بیات هرچه مینوشتم را نمیپسندید و خیلی مرا اذیت کرد. یک روز از خوابگاه رفتم به سمت تلفن عمومی که بگویم دیگر نمیخواهم در موسیقی حضور داشته باشم. اگر قرار است آخرش بابک بیات شدن باشد که اینقدر جدی و عصبانی و سختگیر، من نمیخواهم! همان لحظه چیزی به ذهنم رسید و آنقدر تکرار کردم تا رسیدم پای تلفن و زنگ زدم و گفتم: «دوباره من، دوباره تو، دوباره عشق، دوباره ما/ دو همنفس، دو همزبون، دو همسفر، دو همصدا» گفت الان شد، بلند شو به اینجا بیا. مرحوم ایرج قادری هم آنجا بود و به این ترتیب، ترانه «دلم گرفت» شکل گرفت.
آقای قادری اصرار داشت که امیر تاجیک آن را بخواند. تاجیک آمد و آقای بیات نپسندید. خودش تمایل داشت که مانی بخواند. به استودیو رفتیم، مانی کار را خواند و آقای بیات نپسندید. ظاهراً در همان روزها حامی به منزل آقای بیات زنگ زده بود و روی پیغامگیرش «دستهای آلوده» را خوانده بود. خلاصه تیم «دلم گرفت» با پیغامگیر آقای بیات جمع شد! «دلم گرفت» که ساخته و منتشر شد، به قدری استقبال عجیب بود که سفارش پشت سفارش و کار پشت کار میآمد. دیگر فرصتی برای خوانندگی نماند.
آقای بیات صدای خوبی داشت، اما همیشه میگفت این مملکت بیشتر از مجری به مؤلف احتیاج دارد. بعدها فهمیدم که خود آقای بیات هم دو بار برای تلویزیون تست خوانندگی داده و رد شده بود! یک بار آقای میلاد کیایی و یک بار هم فرد دیگری از ایشان تست گرفته بودند. با این حال، صدای فوقالعاده پرطنین و وسیعی داشت؛ طوری که وقتی پیانو میزد و میخواند، فکر میکردی که این آخر صداها است و هیچ صدایی اینقدر تأثیرگذار نیست. واقعاً هنوز هم که هنوز است، وقتی «دلم گرفت» را با صدای آقای بیات میشنوم، میفهمم که خوانندهها نتوانستهاند یکسوم چیزی که آقای بیات خوانده را منتقل کنند. بنابراین «دلم گرفت» سرنوشت مرا به عنوان یک ترانهسرا تغییر داد.
بعد از آن با آقای شهبازیان آشنا شدم و حاصلش شد «معصومیت از دست رفته» و سریال «باران عشق» و بعد از آن با آریا عظیمی نژاد و محمد اصفهانی «مرو اِی دوست» و با احسان خواجهامیری و کهندیری «سلام آخر» و…
- * در این سالها با خوانندگان زیادی کار کردهاید و این همکاریها بعضاً پایان دوستانهای نداشته. رابطه شما با خوانندهها چهگونه بوده است؟
رابطه من با دوستان خواننده، حکایت موسیقی امروز ما است که درون خود ما پر از اندوه است و بیرونمان شاید رشکبرانگیز و با این درون اندوهناک به ما میگویند که کار شاد هم بنویسیم! خاطرات ما با دوستان خواننده، بیشتر خاطرۀ ناسازگاری و نارفیقی دوستان است! اما همیشه مجبوریم خاطراتی را تعریف کنیم که نشان دهد همهچیز گل و بلبل است. اما امروز دوست دارم رُک صحبت کنم. چون برای جوانانی که میخواهند پا به این عرصه بگذارند، لازم است آگاهی کامل داشته باشند. همانطور که اجل به افشین [یداللهی] مهلت نداد که خاطراتش را بازگو کند.
اولین و آخرین همکاری من با حمید حامی به مجموعه «دلم گرفت» برمیگردد که ۴ قطعه در آن آلبوم کار کردیم. سبب این آشنایی و پیوند هم بابک بیات بود و شاید اگر او نبود -به خاطر تفاوت نگاههایمان- ما هرگز با هم کار نمیکردیم. نتیجه این همکاری هم آنقدر درخشان بود که هنوز من پیامهای زیادی دارم که چرا دیگر با حامی کار نمیکنید. نمیدانند وقتی از آوردن اسم ترانهسرای بهترین کارش یعنی «دلم گرفت» امتناع میکند، جایی برای همکاری نمیماند. بگذریم که هنوز کسی یک خط نوشته بابت اجرای «دلم گرفت» از من نگرفته. بابک بیات توانایی مدیریت بینظیری در پروژهها داشت و هرچه لازم بود را کنار هم میچید و با هیچکس هم شوخی نداشت؛ تا جایی که حتی بارها نوازندههای بنام را به خاطر بد نواختن، تأخیر و… از استودیو بیرون کرده بود! حتی برای فرزندان خودش هم امتیاز خاصی در مسائل حرفهای و کاری قائل نبود.
ویژگی دیگر استاد بابک بیات این بود که همانقدر که مُصر بود با جوانها کار کند، تأکید داشت که حتماً حق آنها به کمال پرداخت شود و سوءاستفادهای از آنها صورت نگیرد. هیچگاه مثل برخی اساتید نمیگفت این آدم به واسطه من معروف میشود، پس نیازی به دستمزد ندارد. شاید باور نکنید؛ اما این اتفاق همین الان برای من که بیست سال از کارم میگذرد، میافتد! هنوز هم برخی از دوستان خواننده فکر میکنند همین که «اهورا» با ما کار میکند، برایش کافی است! و من این را نمیتوانم بپذیرم و به همین خاطر هم کمکارم. استاد بابک بیات از ابتدا این را به من آموخت که حرفهایگری به کار حرفهای ساختن نیست؛ بلکه به مراودات و رفتار حرفهای است. برای اولین کار ما (دلم گرفت) هم در سال ۷۹، نفری ۲۵۰ هزار تومان برای من و حامی دستمزد گرفت. رفته بودیم دفتر آقای شایسته و آقای بیات به ما گفته بود زیر ۲۰۰ هزار تومان نگیرید. آقای شایسته نفری یک چک ۱۰۰ هزار تومانی به ما داد و ما آن را همانجا گذاشتیم و آمدیم. آقای بیات خودش رفت دعواهایش را کرد و برای ما نفری ۲۵۰ هزار تومان دستمزد گرفت. آنهم در شرایطی که دستمزد یک ترانهسرای درجهیک مثل دکتر یداللهی و… در آن روزگار ۳۰ تا ۵۰ و نهایتاً ۷۰ هزار تومان بود.
- * در واقع بابک بیات تأکیدی روی ارزش مؤلف بودن داشت و میخواست این را به شما آموزش دهد.
بهشدت روی این موضوع حساس بود و وقتی که من میگفتم میخواهم بخوانم، میگفت خیلی خوب است اما چرا میخواهی جلوی میکروفون بروی؟ میدانی که من با خوانندهها چهطور رفتار میکنم! همینجا کنار من با عزت و احترام مؤلف بنشین. حرمت زیادی برای یک مؤلف قائل بود که امروز دیگر خبری از این حرفها نیست.
- * نکته اینجا است که اگر کسی هم چنین حساسیتهایی داشته باشد، در دنیای امروز به گوشه رانده و کمکار میشود. افرادی مثل علی کهندیری و… این روزها بهشدت کمکارند.
بله، دقیقاً. خود من از ابتدای سال ۹۶ تا الان تنها «خوب شد» با صدای همایون شجریان و آهنگسازی سهراب پورناظری را کار کردهام و ترانه تیتراژ سریال «علیالبدل» اثر آریا عظیمینژاد. همین رعایت نشدن حق و حرمت مؤلف باعث شده که من پیش خودم فکر کنم اصلاً برای چه و برای که باید ترانه نوشت؟
- * موج ترانههای مصرفی و ترانهسراهای رایگان چه تأثیری در این میان داشته است؟
همیشه این داستانها بوده. مگر در دورهای که بابک بیات کار میکرده، فقط او کار میکرده؟ نه، صدها نفر دیگر هم بودهاند؛ اما آثار بابک بیات و امثال او مانده و دیگران فراموش شدهاند. در همان دهه ۴۰ و ۵۰ که موسیقی کابارهای به اوج خود رسیده بود، مگر نبود ملودیهای ناب و ترانههای درخشان از همایون خرم، حبیبالله بدیعی، معینی کرمانشاهی، بیژن ترقی، بهادر یگانه، علی تجویدی و…؟ حتی در موسیقی پاپ کسانی چون پرویز وکیلی، محمدعلی شیرازی، ویگن و… آثار باارزشی داشتهاند. با این تفاوت که در آن دوره، اگر موسیقی مصرفی به لحاظ اقتصادی تعیینکننده بود، از نظر فرهنگی و هنری جایگاه تعیینکنندهای نداشت. اما الان متأسفانه فرهنگ موسیقایی ما با همین موسیقی روزمره و مصرفی تعریف میشود و با رواج همین ترانهها و ترانهسراهای رایگان معنا ندارد که یک مؤلف بابت اجرای زنده آثارش طلب حق کند. چرا باید فقط و فقط خواننده از ترانه و آهنگی که دیگران برایش ساختهاند، درآمد مادامالعمر داشته باشد؟
خبر دارید که ترانهسرایان پیشکسوت ما -که دهها کار هیت نوشتهاند- چه میکنند و زندگیشان چهطور میگذرد؟ آیا آقایان خواننده خبر دارند که ترانهسرای پیشکسوت ما خارج از کشور کارگری میکند؟ یا خوانندههای داخلی با همین مبلغی که بابت ترانه میپردازند، فکر میکنند که حق یک ترانه ادا شده و با آن دهها شب کنسرت دارند و میلیاردها و میلیونها تومان از یک ترانه به دست میآورند. سهم آهنگساز و ترانهسرا این میان چیست؟ درست است که ما کپیرایت نداریم، اما آیا اخلاق و معیارهای اخلاقی هم وجود ندارد؟ چهطور وجدان یک خواننده میتواند راحت باشد که اثری را مادامالعمر اجرا کند و از آن درآمد داشته باشد و شاعر و آهنگسازش در تنگدستی باشد؟ نمیخواهم ناگفته بماند؛ چون این نفسی که میرود، معلوم نیست برگردد یا نه. ما ترانهسراهایی که تنها ترانهسراییم و بیزنسمَن نیستیم و دو سه شغل دیگر نداریم، صورتمان را با سیلی سرخ نگه داشتهایم. این «ما» که میگویم، منظورم فقط نسل من نیست. از تورج نگهبان و محمدعلی شیرازی و شهیار و اردلان گرفته تا نسل بعد از انقلاب را میگویم. چرا و چرا این آدمهای خلاق که هر یک در شهرت و محبوبیت و کنسرتهای دهها خواننده سهیماند، جایی در پلان توزیع ثروت موسیقی ندارند؟
- * در کنسرت خواننده پرطرفداری مثل احسان خواجهامیری هم همچنان میبینید که «سلام آخر» و یکی دو قطعه دیگر بیشترین طرفدار را دارند.
بله و کماکان شاعر و آهنگسازش حقی هرچند ناچیز از اجرای اثرشان ندارند. داستان ساخت این قطعهها هم جالب است. سر ضبط قطعه «مرو اِی دوست» با علیرضا کهندیری آشنا شدم که ناظر ضبط آن قطعه بود. بعد از مدتی تماس گرفت و تیتراژ سریال «وفا» را ساختیم. «عشق است و آتش و خون/ داغ است و درد دوری/ کِی میتوان نگفتن؟ کِی میتوان صبوری؟» پس از آن یک روز آریا و علیرضا کهندیری پیش من آمدند و گفتند ۲۴ ساعت دیگر رضا رشیدپور برنامهای دارد و یک ترانه میخواهیم و به این شکل، «باران که میبارد» خلق شد و احسان آن را خواند و جزء کارهای خوب همه ما شد. روز دیگری کهندیری گفت حالم خیلی بد است و یک ترانه میخواهم برای این حال. «سلام آخر» را نوشته بودم. «سلام ای غروب غریبانۀ دل» ۲۸ تیرماه ۸۲ نوشته بودمش و در آن انگار یک شعور ماورایی است که مصراع «سلام ای طلوع سحرگاه رفتن» چند ماه بعد، روایتگر مرگ ناباورانه هزاران همشهری من در سحرگاه پنجم دی ۸۲ در زلزله بم شد.
ترانه را که به علیرضا سپردم، گفت این خیلی غمگین است و مردم را ویران میکند! تا پیش از آن، در رویدادهای ناگوار، ترانه «مرو ای دوست» که در کنار آریا عظیمی نژاد برای محمد اصفهانی ساخته بودیم، پخش میشد و پس از آن، «سلام آخر». سر ضبط آهنگ، احسان میگفت اگر این کار بگیرد، همه ما زیر و رو میشویم. احسان تردید داشت که آیا این قطعه با آن ملودی ساده اما زیبا و ترانهای که حتی نمیتوانست حفظش کند، بین مردم محبوب میشود یا نه. کار منتشر شد و آن استقبال فوقالعاده به وجود آمد. منتظر بودم که کسی تماس بگیرد یا چند تا سیدی برایم بفرستد. اما خبری نشد! احسان خدا را شکر بعد از آن، اولین کنسرتهایش را برگزار کرد و درگیر کنسرتهای متعدد شد و مدتی بعد که برای آلبوم بعدی تماس گرفت، گفتم شرمنده، من دیگر نیستم! گفت چرا؟ گفتم ما یک قول و قرار شفاهی داشتیم که تو فراموشش کردی.
آن زمان همکاری نکردیم و چند بار دیگر هم تماس گرفت که کار کنیم و من جبران میکنم و از این حرفها. کهندیری هم دیگر با او کار نکرد تا بالاخره یک روز علیرضا گفت احسان قول جبران داده و بیا برایش آلبومی بزنیم. قول و قرارها را گذاشتیم و من «شب سرمه» را هم نوشتم و در میانه ساخت قطعات بودیم که دیدم احسان مصاحبه کرده و گفته آلبوم جدیدم با ترانههای بمانی منتشر میشود! دوباره که تماس گرفت، گفتم تو خیلی بدقولی و بدعهدی کردی و «سلام آخر» خداحافظی آخر ما هم خواهد بود و دیگر کار نمیکنم. برای چه باید ترانه بنویسم؟ همهجای دنیا شاعر اگر یک ترانهاش بگیرد، تا آخر عمرش با همان یک کار بیمه است و آن وقت من که اینهمه کار به لطف خدا نوشتهام، بیمۀ تامین اجتماعی هم نیستم! چرا باید پله ترقی خوانندگانی بشوم که نهایت افتخاری که به آدم میدهند، هر از گاهی اسم بردن روی استیج و تشویق مردم است؟ و البته اگر مثل حامی و احسان اسم شاعر محبوبترین آثارشان یادشان نرود!
- * شاید این داستانِ مشترک اغلب آهنگسازان و ترانهسرایانی است که به خوانندگی رو آوردهاند. همه از این که پله ترقی خوانندههای دیگر باشند، خسته شدهاند و میخواهند خودشان ستاره شوند.
شاید داستان من مقداری متفاوت باشد. خواندن من از سر خودخواهی نیست. من از اول میخواندم و در این مسیر زحمت کشیدهام. من عکسی در اینستاگرامم منتشر کردم متعلق به ۲۲ سال پیش که روی استیج در حضور دو هزار تماشاچی میخوانم، با یک تار و یک تنبک. در موسیقی سنتی هم همین الان، خوانندگان خیلی معروف جرأت نمیکنند با یک تار و تنبک بخوانند و حتماً کلی ساز میآورند که فالشیها پوشانده شود. ضمن اینکه میدانم شاید اجرای دوهزار نفری نداشته باشم اما من هنوز هم ترانههایی مینویسم که از قضا هنوز هم خوباند و دلم میخواهد این ترانهها را با مردم به اشتراک بگذارم. حالا اگر این وسط خوانندهای ندارم که هم خوب بخواند و هم به حق مؤلف احترام بگذارد، خودم میخوانم و ناگفته نماند که در این میان، خوانندههایی هم هستند که در سکوت یا غیبت قانون کپیرایت، اخلاق را فراموش نکردهاند.
- * البته که در موفقیت یک قطعه، نقش خواننده را هم نباید کمرنگ فرض کرد. مثلاً خوانندهای مثل احسان خواجهامیری این هوشیاری را داشته که بیش از ۱۰-۱۲ سال خودش را بالا نگه دارد؛ در حالی که خیلی دیگر از خوانندگانی که زمانی به اندازه احسان میفروختند و هیت داشتند، بعد از مدتی کمرنگ یا کلاً حذف شدند.
چند سال پیش وقتی احسان خواجهامیری قطعات آلبوم من را شنید، گفت اهورا تو اگر ده سال پیش که من «سلام آخر» را خواندم، خودت آن کار را خوانده بودی، الان داشتیم با هم کنسرت میدادیم.
- * با توجه به اینکه شما تجربه ساختن چند کار هیت را دارید، در مورد هیت شدن صحبت کنیم. اینکه یک کار هیت چهطور به وجود میآید؟ چه عواملی در هیت شدن کار مؤثر است؟ هیت شدن یک آهنگ را تا چه حد میتوان پیشبینی کرد؟ کدامیک از آهنگهایی که هیت شد را پیشبینی میکردید؟
اولین ترانهای که نوشتم و اولین باری که به عنوان ترانهسرا دست به قلم شدم، «دلم گرفت» بود و از همان ابتدا میدانستم این کار موفق میشود؛ اما آن زمان چون کار دیگری نداشتم که با آن بسنجم و بگویم از آن موفقتر است، نمیتوانستم آن گستره موفقیت را حدس بزنم. بعد از «دلم گرفت» معنی هیت را فهمیدم و پس از آن، «مرو اِیدوست» را با آریا عظیمینژاد عزیز کار کردیم و میدانستیم که قرار است اتفاق بزرگی بیفتد و با اینکه تِرک هشتم یا دهم آلبوم محمد اصفهانی بود، بهترین قطعه آن آلبوم شد. بعد از آن «وفا» را هم ساختیم که اگرچه تیتراژ سریال پرمخاطبی بود و شنیده شد، اما شاید میدانستم به اندازه «سلام آخر» هیت نخواهد شد و کسی چه میداند، شاید اگر در زمان خودش منتشر میشد هیت هم میشد. سر «میم مثل مادر» هم حدس میزدیم که هیت میشود و تصور نمیکنم در میان کارهایی که برای مادر ساخته شده، جایش بالای جدول نباشد.
- * کمی در مورد ترانه صحبت کنیم. چهقدر با لزوم رعایت قواعد کلاسیک در ترانه موافقید؟
بهشخصه قوانین را رعایت میکنم. ولی متأسفانه خیلی اوقات، حتی با رعایت قواعد شعر کلاسیک هم این اتفاق نمیافتد و کمکی به موسیقی نمیشود. نمونههای این عدم توفیق را میتوان در ترانهها یا بهتر است بگویم شعرهای محاورۀ دوستان شاعر دید. جایی که دوستان تصور میکنند چون بر اصول شعر کلاسیک وقوف دارند، ترانههای بیعیب و نقصی هم مینویسند که خب در اکثر موارد چنین نیست و سه چهار سالی هم میشود که از ترویج یکسری قواعد شخصی میشنوم که جای تعجب دارد. سخنانی مثل این که: «این را منی میگویم که فلان ترانه را نوشتهام!» تازه بعد که آن ترانه را میخوانی یا میشنوی، تعجبت بیشتر هم میشود.
- * قواعد کلاسیک تنها ابزار در دسترس ترانهسراهایی است که بیشتر شاعر هستند تا سانگرایتر و حتی در جلسهها و کارگاههای ترانه، قواعد شعر کلاسیک آموزش داده میشود و این قواعد، ابزار اشتباهی است برای حمله از سوی شاعرانِ محاورهنویس به ترانهسراهای تازهکار و فکر میکنم این تفاوت باید به شکل چشمگیری در جلسات و کارگاههای ترانه بررسی شود.
بله، متأسفانه امروز کارگاههای ترانه در بهترین حالت، مرور یکسری قواعد شعر کلاسیک است و خروجی عملی ندارند. شاید بیشتر شبیه یک شو و نمایش است که معمولاً با حضور یک خواننده و سلبریتی هم همراه میشود. ولی ناگفته نماند که اکثر سانگرایترها هم از دانش کلاسیک بیبهرهاند و خوب بود دو گروه یعنی هم آن دوستان شاعر محاوره نویس به موسیقی مسلط تر باشند و هم سانگ رایترها به قواعد کلاسیک.در مورد این جلسات هم باید ضمن ستودن تلاش دوستان باید قبول کرد که اگر قرار بود این جلسات و کارگاهها خروجی قابل قبولی داشته باشند، وضعیت امروز ترانه ما باید بهتر از این میبود. از نظر من آموزش یا تمرین ترانهسرایی بدون آگاهی و آشنایی با موسیقی، مانند حکایت شترسواری دولا دولا است.
- * تحلیل شما از ترانه نوین ایران از چند دهه قبل تا امروز چیست؟
بین سالهای ۴۵ تا اوایل دهه ۶۰ موسیقیهای پاپی تولید شد که موسیقی بیداری بود و حتی میتوانست جای فیلم، سریال، نقاشی، شعر و… را برای ما بگیرد و مخاطب را به فکر وادارد. آن دوره به نظرم یکی از درخشانترین دورههای موسیقی پاپ ما بود که به مسائل اجتماعی حساسیت نشان میداد و تاریخنگاری میکرد. پیش از آن، ما یک موسیقی مجلسی داشتیم که بزرگانی چون همایون خرم، حبیبالله بدیعی، پرویز یاحقی و… در موسیقی و بیژن ترقی و رحیم معینیکرمانشاهی در ترانه آن را رهبری میکردند. یک موسیقی جذاب و دوستداشتنی در بستر ردیف که متأسفانه دیگر امروز از آن اثری نیست. تصانیفی که در آن دوران تولید شد، هنوز در ذهن و جان مردم ماندگار است.
بین آن موسیقی مجلسی و موسیقی پاپ بیدار -که به آن اشاره کردم و مؤلفین آن، هنرمندانی مثل منفردزاده، بابک بیات و واروژان بودند- یک پُل داریم که گذر از سنت به مدرنیته است. مهمترین چهرههای تألیفی این پل، پرویز وکیلی و محمدعلی شیرازی در ترانهسرایی هستند و مهمترین خوانندگان آن هم ویگن، منوچهر سخایی، جمال وفایی، عارف و افرادی از این تیپ که در دهه ۴۰ ظهور پیدا کردند. اما مهمترین آنها قطعاً ویگن است که در این عبور نقش مهمی دارد.
- * کورش یغمایی هم در این گروه میگنجد؟
کورش یغمایی هم هست، اما به نظرم جزو مدرنترها و مؤخرین قرار میگیرد و من او را جزء چهرههای دهه ۵۰ میگذارم. شاید ما امروز کمتر به موسیقی این دوره گذار میپردازیم؛ اما واقعیت این است که برای رسیدن به موسیقی مدرن پاپ دهه ۵۰، آن گروه نقش مؤثری بر عهده داشتند. این گروه پس از انقلاب و کوچ از ایران، همان خط فکری را ادامه دادند و تا حدود دهه ۷۰ آثار شاخصی تولید کردند که حتی اگر با سلیقه فکری شما سازگار نبود و با محتوای آن کنار نمیآمدید، اما چون محترم و نظاممند بود و ساختار درستی داشت، با آن ارتباط برقرار میکردید.
بعد از آن، تولید موسیقی در لسآنجلس هم اقتصادی شد و خوانندهها به فکر کسر هزینههای تولید افتادند و بر همین اساس، مؤلفینی از قبیل جنتیعطایی، شهیار قنبری، اردلان سرفراز، لیلا کسری، هما میرافشار، فرید زولاند و… به حاشیه رانده شدند و به نظر من، آن موسیقی هم به افول رسید و دیگر شاهد دوره درخشان دهه ۵۰ نبودیم. این است که باید ببینیم چه مدیرانی -چه مدیریت اداری موسیقی و چه مدیریت هنری- پشت آن کارها بودهاند که شاهد چنان اوج و درخششی هستیم. اگر خود خوانندهها باعث آن تولیدات بودند، چرا الان این اتفاق نمیافتد؟ البته شرایط اجتماعی آن دوران را هم در این میان نباید نادیده گرفت و همینطور شرایط اقتصادی. وقتی قیمت یک ترانه جنتیعطایی ۵ هزار دلار است و از سوی دیگر، خواننده میتواند از ایران کار و حتی آلبوم مجانی بگیرد، کمکم به این سمت میآید و مؤلفین بزرگ و گران گوشهنشین میشوند و موسیقی به اینجا میرسد که میبینیم.
- * و سخن آخر؟
سخن آخرم قدردانی و شکرگزاری است. قدردانی از بزرگ و بزرگواری چون استاد بابک بیات. من بیاغراق و بیتعارف میگویم مهمترین چهرۀ هنری زندگی من بابک بیات است. او بود که مرا به وادی ترانه آورد. او بود که جایگاه مؤلف را به من نشان داد. او بود که در عین نگه داشتن روابط استاد و شاگردی، برادرانه و پدرانه حق و حقوق مرا به رسمیت شناخت و از آن حفاظت کرد. چون در این گفتوگو خیلی از حرفهای مگو را زدهام، بگذارید از استاد آوازم، از همشهری عزیزم ایرج بسطامی هم بگویم که غریب رفت. ایرج هیاهو نداشت. سلبریتی بیهیاهو هم یا نمیماند و یا سلبریتی نیست. ایرج به بم آمد تا از غربت تهران گریخته باشد و آنجا همچو منی خوشهچین خرمن دانش و معرفتش شد. ما کویریها عادت به هیاهو نداریم. ایرج هم نداشت و برای همین، هنوز هم غریب است. در وطن خویش غریب. اگر این بزرگان نبودند و از آن مهمتر لطف و محبت مردم اگر نبود، من همین فرد ناچیز کنونی هم نبودم.
از ناصر عبداللهی عزیز هم یاد کنم که همین بس که بگویم او خوانندهام نبود و برادرم بود. او همۀ غربت و غم جنوب را هر جا که بود، در خود داشت و با خود برد. قدردان یکایک مردمی هستم که موسیقی و ترانه بخشی ولو اندک از زندگیشان است. فقط میماند درددلی با هواداران خوانندههایی که من با آنها کار کردهام و بعضاً کارهای محبوب و مشهورشان را نوشتهام. در این سالها که به یک دهه و بیشتر هم میرسد که من با خوانندههای محبوب این هواداران عزیز کار نکردهام، روز و هفتهای نیست که پیامی از آنها نداشته باشم که چرا دوباره با فلانی کار نمیکنی؟ میخواهم اینجا جواب این دوستان را بدهم که در مملکت حافظ و سعدی و مولوی، در مملکت شعر و ترانه، ترانهسرا هم حق زندگی محترم و شایسته دارد. آن هم وقتی که شما پسندشان کردهاید و آثارشان با دل و جان شما آمیخته است. آن هم وقتی ترانهاش در اوجگیری خوانندۀ محبوب شما نقشی بسزا دارد. حق بدهید که ترانهسرا هم در اجرای اثرش سهمی داشته باشد؛ سهمی ولو کوچک، اندازۀ یک بلیت کنسرت! و متأسفم که بگویم خوانندههای محبوب شما هرگز به این حکایت تن ندادند و نپذیرفتند و دیگر با چه دلخوشی باید برایشان نوشت؟ بگذریم. آنچه میماند، همین ترانهها است که به دل شما نشسته و یکی و ده تایش هم فرق نمیکند. قدردان و منتپذیر همۀ مردم عاشق و ترانهدوست هستم که هر چه دارم از شما است.
دیدگاهتان را بنویسید