«کیخسرو پورناظری»؛ ابتدا به این نام فکر کنید و بعد چند لحظهای وقت بگذارید تا یادتان بیاید چه کسانی را میتوانید شبیه او پیدا کنید. کسانِ زیادی به ذهنتان نخواهد رسید؛ شاید هم هیچکس. «کیخسرو پورناظری» را تنها میتوان با خودش به یاد آورد؛ استادی که شبیه ندارد. نه به این خاطر که آهنگسازِ بزرگی است یا آثارِ مهمی خلق کرده که بخشِ مهمی از تاریخِ موسیقی معاصرِ ایران را شکل میدهد – خیلیها این کار را کردهاند- نه به این خاطر که نامهای بزرگی از شاگردانش بوده یا در گروهش ساز زدهاند- موسیقی ایران استادِ کارکشته زیاد دارد- نه به خاطر یک سازِ پیش از خودش بومی را شهری کرده و حالا کنار تار و سنتور و کمانچه به ارکستراسیونِ موسیقی ایران اضافه شدهاند؛ اینها هیچکدام دلیلِ اهمیتِ «کیخسرو» نیست. اصلا به کارهایش نباید نگاه کرد؛ به آثارش، به کارنامهی شاگردان. اینها همه مهم است. خیلی مهم. اما آنچه در زندگی استادِ تنبورنواز اهمیت دارد، هیچکدام از کارهایی که انجام داده یا هیچکدام از افتخاراتی که در ایران و جهان به دست آورده نیست. او را باید با کارهای نکردهاش شناخت. با حرفهای نزدهاش دوست داشت. با کنسرتهای برگزار نکرده و با آلبومهای منتشر نشده. عجیب است؟ بله؛ درست مثلِ خودش. پورناظری بزرگ در دههی ۶۰ و ۷۰، اتفاقاتِ مهمی در موسیقی ایران رقم زد که همچنان آن آثار اتفاقِ مهمی به حساب میآیند؛ اما شما اسمِ او را کمتر میشنوید؛ میانِ مخاطب عام یا فلان جمعِ موسیقیشناسِ موسیقیدانِ فرهیخته هم فرقی نمیکند. این لابد برای هر آدمی که عمرش را گذاشته پای موسیقیاش سخت میآید. برای هر کسی جز «کیخسرو پورناظری». سخت نیست، چون خودش خواسته. خودش تصمیم گرفته است که زندگیاش را در آن خانهی دنجِ سرسبز میانِ ساز و شعر و همسر و معدود شاگردانش طی کند. خودش خواسته تا هیچ جا جز صحنهای که برایش مقدس بوده، ساز نزند. خودش خواسته تا دسته و گروه و شاگرد و به اصطلاحِ امروزیها «فن» نداشته باشد. خودش خواسته جوری زندگی کند که کسی مثلش زندگی نکرده باشد. این گفتوگو قرار بود از آن گفتوگوهای زندگینامهای باشد. قرار بود مثلا از «شمسِ» قدیم بگوید. از آدمهای آنروزگاران؛ اما نشد؛ چرا؟ چون «کیخسرو پورناظری» تنها زمانی دربارهی کسی صحبت میکند که بخواهد از او «خیر» بگوید. جوابِ سوالی که دوست ندارد را نمیدهد. میگوید دلم نمیخواهد در این باره حرف بزنم. این را شیرین میگوید. با همان لهجهی دوست داشتنی کرمانشاهی، با همان لبخندی که خوب روی صورتش نشسته است. میگوید: «آدمی که خرد داشته باشد، مگر دربارهی همکارش، همصنفش، همکلاسی سابقش جز خیر میگوید؟» میگوید موسیقی دشمن زیاد دارد؛ چرا باید میانِ این همه مشکل، او از دستِ کسی ناراحت باشد. این گفتوگو را بخوانید لطفا؛ اگر ضعف قلم اجازه دهد، ناچیز از آنچه دربارهاش صحبت کردیم، دستتان میآید.
- شما از یک خانوادهی خاص در کرمانشاه به دنیا آمدید، پدرتان حاجیخان پورناظری از شاگردان علینقی وزیری بود و مادرتان زنی فرهیخته؛ رشد در آن خانواده مسیر زندگیتان را موسیقایی کرد؟
من بارها به این نکته فکر کردم که اگر پدر من به دنبال موسیقی و نوازندگی نمیرفت، سرنوشت من چه بود و هر چه فکر میکنم، به این نتیجه میرسم که شاید این رشته را انتخاب نمیکردم. سال گذشته که کنسرتهایی در کرمانشاه داشتیم، برای اولین بار با همشهریهایم صحبت کردم و آنجا هم از نقش پدرم گفتم. ایشان در حدود صد سال پیش از خانوادهای سرشناس که اصلا در این فضا و مدار نبودند، تصمیم به یادگرفتنِ ساز کرد که یک کارِ غیرقابل باور و غیر ممکن بود.
- میشود حدس زد که رفتن به سمتِ موسیقی آن زمان در آن خانواده باید کارِ مشکلی میبوده ؛ چطور ایشان این کار را انجام دادند؟
ترفندِ خودشان را پیدا کرده بودند.
- مگر همراهی داشتند؟
بله، با «طاهرخان معینی» که از خانوادهی معین الرعایا بود و آقای معینی کرمانشاهی هم از آن خانواده بود، یک خانه اجاره میکنند و به استاد میگویند که برایشان ساز بخرد و همانجا هم تعلیمشان دهد، اینها در همان خانه ساعتها تمرین میکردند و دست خالی هم بیرون میآمدند و کسی خبر نداشته که اینها دارند ساز یاد میگیرند.
- و بعد از محضرِ درویشخان و کلنل وزیری بهره میگیرند.
بله؛ البته ایشان شاگرد درویشخان و کلنل علینقی وزیری بوده است؛ اما من باید اولین استاد او «میرزا آقاخان پدر» را معرفی کنم که سهم بسیاری در نوازندگیاش داشت. پدرم دورههای اولیهی موسیقی و نوازندگی تار را از ایشان یاد میگیرند.
- و سالها بعد که بالاخره موسیقی را به شکل علنی اجرا میکنند؛ فضای خانهی شما در کودکی چطور بود؟
خب به خاطرِ علاقهی پدرم به موسیقی و نواختن تار، ما در فضایی متفاوت بودیم. ناگزیر دوستانش هم اهلِ هنر و معنا بودند. خواننده بودند. ساز میزدند یا شاعر بودند. تمام کسانی که من به عنوانِ دوستِ پدرم میشناسم، ارتباطی با هنر داشتند.
- هیچ فعالیتِ حرفهای هم داشتند؟
بیشتر به خاطر دلشان مینواختند یا میخواندند و به شکل حرفهای فعالیتی نداشتند. پدرم در تمام طول فعالیتهایش دو کنسرت میدهند. ایشان حدود ۷۰ سالِ پیش یک گروه داشتند. سه نوازندهی تار، سهنوازندهی ویولون و خوانندهای با نام شیخ حسن داودی که بسیار خوب میخواند و صدای بسیار خوشی داشت؛ او اگر کار حرفهای میکرد شاید جزو بهترین خوانندگانِ آن زمان می شد.
- و البته نقشِ مادرتان. به نظر میرسد «زن»ها در زندگی شما تاثیر بسیاری داشتهاند. مادر و همسرتان.
بله، بله.
- از مادرتان میگویید.
مادرم فرهنگی بود و اهلِ ادب و شعر. دوست ندارم این را بگویم؛ اما او یک عارف واقعی بود. من چیزهای معنوی بسیاری از پدر و مادرم گرفتم. با مادرم ساعتها مشاعره می کردیم؛ او تمام دیوان حافظ را حفظ بود. من آن زمان بیشتر دوبیتیهای باباطاهر را دوست داشتم. ایشانِ دلیلِ اصلی علاقهی من به ادبیات شد؛ ما در مدرسه هم مشاعره می کردیم و تکبیتهای خوب را یادداشت میکردم. ای کاش آن دفتر به عنوان یادگار آن زمان بود که نیست.
- ایشان هم ساز مینواخت؟
یک ویولون در منزل ما بود که متروک افتاده بود. من که پرسیدم، فهمیدم مادرم مدتی پیش پدرم ویولون تمرین میکرده که البته ادامه نداده؛ اما دستی به ساز داشته است. به هر صورت وقتی کسی سازی را دست می گیرد معلوم است که به این هنر علاقه دارد. ما هم از بچگی صدای ساز را شنیدیم؛ آموزش واقعی را ما دیدیم بدون اینکه ساز دست بگیریم
.
- و دیگر برادر و خواهرها؟
یک خواهری دارم که دو سال از من بزرگتر است و یکی دیگر از مشوقان من برای توجه به شعر و تصنیف جز مادرم؛ او وقتی آهنگی را از رادیو میخواند ، شعرش را روی کاغذ مینوشت و آهنگ را هم با یک بار شنیدن حفظ میشد و فردایش در مدرسه اجرا میکرد. بعدها که آهنگها را یاد میگرفتم؛ این کارش برایم بسیار عجیب شد؛ اینکه چطور با یکبار شنیدن شعر و آهنگ را حفظ میشد؟ شعرِ «شد از غمت خانهی سودا دلم» را که ساختم و خیلی هم دوستش دارم ؛ اولین بار وقتی سیزده ساله بودم از خواهرم شنیدم. وقتی این قطعه را مینوشتم؛ تمام آن زمان و خاطرات کودکی برای من تداعی میشد. این خواهر خیلی عجیب بود؛ خب او هم دستپرورده ی آن فضا و آن فراگرد بود. در خانهی ما یا صدای آواز بود یا شعر یا صدای ساز. من هم با تمام بازیگوشیهای کودکانه در این فضا بزرگ شدم. خواهر کوچک من سنتور مینواخت. او در زمانی حتی پیشرفت بیشتری از من کرد؛ ولی ادامه نداد ؛ شاید چون دیگران منعشان میکردند. برادرم هم برای خودش مضرابهایی می زند و بعدها به سازسازی روی آورد؛ اما کسی کار حرفهای نکرد؛ اولین نفرشان من بودم و بعد هم آقای «شهرام ناظری» که نوه عموی من هستند.
- پدر تار مینواختند؟
بله.
- شما خودتان از چه زمانی ساز زدید؟
من وقتی خردسال بودم، چندان علاقهی به ساز زدن نداشتم. یک روز پدرم آقایی را به منزل ما آوردند که دو تار کوچک داشت؛ پدر یکی از آنها را انتخاب کرد و از فردایش ما را نشاند و آموزش تار داد. خب من ترجیح می دادم بیشتر با بچهها بازی کنم. یادم هست سال تحصیلی تمام شد، تابستان پدرم به من مشق تار می داد و میگفت من فردا که به اداره رفتم تا ظهر باید تمرین کنی. ایشان که میرفت اداره؛ من دو سه بار تمرین میکردم و میرفتم کوچه به بازی کردن و قبل از اینکه ایشان بیایند هم چند باری تمرین میکردم و عصر هم مشقِ تار را به ایشان تحویل میدادم. سکوت میکرد. اصلا تشویقی در کار نبود؛ اما سکوتش یعنی اینکه خوب تمرین کردهای (خنده).
- با نت درس میدادند؟
بله با کتاب دستورمقدماتی تار و سه تار شروع کردیم که تازه منتشر شده بود. من مقدمات را پیش پدرم یاد گرفتم و کتابهای کلنل وزیری را آنقدر ادامه دادم که کمکم آهنگهای پیچیده و نتهای دشوار را میتوانستم بنوازم. یعنی بعد از دو سال علاقهی من به ساز بروز پیدا کرد و دیگر خیلی وقتهایم به تمرین و ممارست و گوش دادن به رادیو میگذشت. مایه ها را از رادیو یاد میگرفتم و پیش پدرم تمرین میکردم. بعدتر هم دوستان نوازنده کرمانشاه دور هم جمع میشدیم.
- چه کسانی بودید؟
بهترین و مهم ترینشان شادروان «مجتبی میرزاده» بود که می شود گفت ما با هم بزرگ شدیم و این مراوده هنری سالیان سال ادامه داشت. ما با هم رفت و آمد داشتیم. اردوی رامسر هم با هم می رفتیم. به هر صورت سرنوشت ما این بود که موسیقی را ادامه دهیم. من آن زمان با بسیاری از شاعران کردستان هم مراوده داشتم. ارتباط من با شعر و شاعران هنوز تا این زمان باقی مانده است و جزو دوستان خوبم هستند.
- مثل چه کسانی؟
مثلا با آقای یدالله عاطفی از دوران محصلی دوست بودیم. ایشان همان زمان هم شاعر خوبی بود. شعر «دلگیر دلگیرم مرا مگذار و مگذر» از ایشان است. استاد بهزاد هم معلم من بودند و یکی از شاعران خوب ایران. پرتو کرمانشاهی، اسد عاطفی، جواد محبت و خیلیهای دیگر. آنقدر با اینها گشتم که گاهی خودم هم شعر می گفتم و به شوخی به این دوستان می گفتم که شاعری هم مسری است. (خنده)
- هیچوقت این شعرها را اجرا هم کردید؟
نه. فقط به تازگی یک آهنگ با یکی از اشعارم ساختم که حالا مشخص نیست چه زمانی منتشر میشود. این انس با ادبیات به شکلی است که بعضی وقتها میبینم که شعر در زندگی من نقش مهمتری از موسیقی دارد و موثرتر است.
- روزی چقدر شعر میخوانید؟
صبح که به اتاق کارم می آیم حتما از مولانا غزلی را به تفال می خوانم تا شب که کار میکنم با شعر بیشتر از موسیقی ارتباط دارم.
- برای همین سال ها پیش استاد دادبه فعالیت کردید؟ به خاطر همین علاقهتان به ادبیات؟
نه به این خاطر نبود. ایشان تاریخ فرهنگ و فرهنگ کهن را به ما درس میدادند. ایشان آوازخوانِ بینظیری هستند؛ اما ما تعلیم موسیقی نداشتیم. تاریخ فرهنگ و تاریخ کهن را یاد گرفتم و فرهنگِ نوا. چیزهای تئوری و فرهنگی را پیش ایشان یاد گرفتم نه دستگاهها و موسیقی
.
- با این وجود میتوان پدر شما را سرآغاز فعالیتهای موسیقایی در خانوادهی بزرگ ناظری دانست.
بله؛ پیش از من پسرعموهایم پیش ایشان تار یاد گرفتند. دختر عمویم هم تار میزد که مضراب ریز بسیار عجیبی داشت. پدر شهرام ناظری که پسر عموی پدرم بودند، از موسیقی پدرم برخوردار شدند. پدرم یک پسرعموی دیگر هم داشت که سنش از او بیشتر بود و او هم تار را پیش ایشان یاد گرفته بود. سرمنشا و سردودمان هنری خانواده ناظریها پدر من هستند که خوشبختانه این راه ادامه یافت
.
- اما بعد میروید دانشکدهی مهندسی و راه و ساختمان میخوانید.
وقتی پدرم دید من علاقهی بسیاری به موسیقی دارم؛ گفت که این هنر نباید شغل تو بشود. دلیل خواستم؛ گفت مردم قدر هنر را نمی دانند و به تو به چشم مطرب نگاه می کنند. این هنر باید ارزشش همیشه محفوظ بماند و به همین خاطر باید برای خودت ساز بزنی. من هم پیشنهادش را پذیرفتم؛ اما زمانی که در رشتهی دیگری درس خواندم دیدم که اشتباه اینجا آمدهام. برگشتم و به طور حرفه ای کارم را شروع کردم تا الان.
- شما تار نواختید و بعد آن اتفاقات را در تنبور ایجاد کردید. چطور؟
تنبور را بعد از انقلاب به دست گرفتم. آن سالها دیدم امکانِ فعالیتهای هنری نیست و موسیقی راکد ماند؛ به همین خاطر به فکر افتادم تا تنبور را که ساز آیینی منطقهی ماست کار کنم. همزمان با تشکیل گروه نوازندگی تنبور را ادامه دادم.
- پیش چه کسی؟
پیش هیچ کس . آن زمان که آقای «علی اکبر مرادی» شاگرد تار من بود؛ من دو سه جلسه با او تمرین کردم که شر را یاد نگرفتم و دیگر نزدم تا سال ۵۹ که دو- سه نفر که سازهایمان چیز دیگری بود؛ آنقدر با هم تمرین کردیم که شر را یاد گرفتیم و گروه نوازی را شروع کردیم؛ میشود گفت محدودیت بعد از انقلاب باعث شد که من با ساز تنبور و فرهنگش و آواز و آهنگش آشنا شوم. «تنبور» یک دنیای عجیبِ خاصی است. موسیقی کهنمان تا امروز با این ساز حفظ شده است؛ این نغمهها که ما میزنیم؛ برای دیروز و امروز یا صد سال قبل نیست، سابقهی چند هزار ساله ای دارد. آیین یارستان در حفظِ این فرهنگِ معنوی نقشِ مهمی دارد و این گروه حق زیادی به گردن این ساز دارد. اگر این ساز تا امروز حفظ شده و به نسل ما رسیده است؛ بهخاطرِ رسالت مهمی است که آنها انجام دادهاند. آنها اگر به شکل منسجم روی این ساز کار نمیکردند، فرهنگ این ساز مانند بسیاری دیگر از سازها از بین می رفت.
- در صحبتهایتان به استاد میرزاده اشاره کردید. به نظر میرسد ایشان با تمامِ اهمیتی که در تاریخ موسیقی ایران دارد، حقش چندان در موسیقی ادا نشد؛ متاسفانه خیلی زود هم از دنیا رفتند. شما هیچوقت با ایشان به طور مشترک ساز زدید؟
ما با هم خیلی ساز زدیم. سالها؛ اما کار مشترک نداشتیم. ایشان زودتر از من به تهران آمد و به دانشگاه موسیقی رفت و کار حرفه ای را شروع کرد. موسیقی فیلم می ساخت و خیلی کارهای دیگر؛ خب در موسیقی اختلاف دید داشتیم؛ من سنتیتر فکر میکردم؛ اما همیشه به ایشان نزدیک بودم و او را یکی از نابغههای بزرگ هنر میدانم. «میرزاده» موجود عجیب و غریب، توانایی بود. در نقاشی و خیلی هنرهای دیگر هم دست داشت. اصلا هم استاد نداشت. فرقش با من این بود که موسیقی را ابتدا خودش یاد گرفت. خانوادهاش هم با فعالیت های موسیقایی او مخالف بودند و حتی پدرش چند باری سازش را شکاند؛ اما او باز پول جمع میکرد و ساز می خرید و پنهانی میزد. ای کاش از او حمایت میکردند. حق او ادا نشد. به اسم اهمیتی نمی داد. بسیار درویش مسلک بود.
- درست مثل خود شما؛ خیلی از همنسلانِ شما یا حتی کسانی از نسلهای جوانتر بیآنکه بخشی از فعالیتهای شما را داشته باشند، اسم و رسمِ پرطمطراقتری برای خودشان دست و پا کردند.
من تقریبا خودم عمد داشتم که بی سرو صدا کار کنم. با محافل هنری هیچ ارتباطی ندارم. هیچ دسته و بوق و کرنایی ندارم. همیشه به شاگردانم تذکر دادهام که اگر کسی از من انتقاد کرد، حق دفاع ندارید. من دنبال نام و شهرت نبودم. در هیچ مجلسی ساز نزدم. گوشه دنج آرامی برای خودم انتخاب کردم. یا مطالعه میکنم و بیشتر کلیات و مقالات شمس را دوره میکنم، گاهی سازی می زنم و کاری به بیرون ندارم. من همیشه از اینکه اسم و رسمم گسترده و پراکنده شود، پرهیز داشتم.
- خب مساله همینجاست. چرا؟ وقتی آن هیاهوهای بیرون سرِ هیچ را میبینید، غمگین نمیشوید؟
هرگز. اینها یک چیز شخصی است و من زیاد نمیخواهم بازش کنم. دوست دارم وقتی آهنگی که خوب است را میشنوم، از آن لذت ببرم و خاطرهای خوب داشته باشم؛ اگر آهنگسازش را ببینم و خدای ناکرده آنقدر که باید دوستش نداشته باشم، نمیتوانم دیگر با آن بیآلایشی به آن اثر گوش کنم. به خاطر اینکه بهترین احساس و لذت را از کار دیگران داشته باشم، ترجیح میدهم زیاد با کسی مراوده نکنم. الان در ذهن من از هیچ کس چیز منفیای نیست. حالا از دور و نزدیک می بینیم که دیگران چه میکنند و چه میگویند؛ اما در ذهنم ناراحتیای از کسی ندارم.
- حتی از کسانی که با شما کار کنند و به شهرت رسیدند و بعد گروه را ترک کردند هم ناراحتیای ندارید؟
ندارم. نباید داشته باشم. ما چند انشعاب داشتیم و من این را حق آن افراد میدانم. این رفتارها تنها تاثیری که در ذهن من داشته، این بوده که باید در کار خودم توجه بیشتری کنم و انگیزهی بیشتری برای کار داشته باشم. ما همه، همصنف هستیم؛ به همین خاطر به خودم اجازه نمیدهم با هم صنفم برخورد کنم و بد رفتار کنم. تمام عوامل ریز و درشت با موسیقی مخالفند و موسیقی این همه دشمن دارد؛ و چه و چه؛ خب ما اگر خودمان هم با خودمان جدل کنیم و پشت هم را خالی کنیم خیلی کار نادانیای کردهایم. هر اختلاف سلیقهای هست، باید باشد. باید همه همدیگر را حمایت کنند. هیچ کس جای هیچ کس را تنگ نمیکند. هر کس جای خودش را دارد. اگر کسی کار خوبی میکند، رونقی به ساز و آواز داده و در کار دیگران هم اثرِ خوب میگذارد.
- این نگاه مثبت چطور در این سالها حفظ شده است؟
نمیدانم، یک چیزِ شخصی است؛ اما گاهی هم برایش تلاش کردهام. این را وظیفهی خودم میدانم.
- این فضایی که ما هماکنون در موسیقی میبینیم در گذشته هم وجود داشت؟
موسیقی در گذشته عشقِ آدمها بود. برای مثال عشق پدر من این بود که سازش را بزند و لذت معنویش را داشته باشد. از زمانی که موسیقی بدل به حرفه شد، نمی دانم چه اتفاقی افتاد که همه چیز تغییر کرد. چیزهایی هست که دوست ندارم بازگو کنم؛ اما این فضا، نشانهی بیخردی و نادانی است. ما به جای اینکه با هم صنف خود و هم کلاس قدیم خود دوست باشیم و احترامش را نگاه داریم، تنگنظری میکنیم که خب از بیخردی است. دربارهی این فضایی که شما می گویید؛ من حتی دوست ندارم صحبت کنم.
- برسیم به خانوادهی خودتان. شما هم به «تهمورس» و «سهراب» همان توصیهی پدر را کردید، اینکه این هنر شغلشان نشود یا اینکه خودتان به این راه جذبشان کردید؟
دیدگاه من با آن زمان فرق میکند. فرزندان من که به دنیا آمدند، اصلا اسباب بازی برایشان نخریدم، ساز جلوی دستشان گذاشتم و اینها از بچگی ساز زدند. شاید دو- سه ساله که بودند، چیزهایی مینواختند که در حدِ خودش مفهوم داشت و حالاتی به آهنگ داشت. چهارسالگی نوازنده بودند بدون اینکه من چیزی یادشان داده باشم.
- اولین بار چه سازی نواختند؟
«تهمورس» تار میزد و بعد که تنبور آمد، تنبور هم مینواخت. «سهراب» اما اولین سازی که دستش گرفت؛ تنبور بود. یادم هست، «سهراب» پنج- شش ماهه که بود، دستش را به صفحهی تنبور میکشاندم؛ اول چنگ میانداخت؛ اما بعد یاد گرفته بود که باید چطور آن را بنوازد. گاهی «سهراب» ساز را می گرفت و تهمورس می زد یا «تهمورس» مضراب میزد و «سهراب» آهنگ ها را. بدون اینکه حرفی بزنم؛ ساز دستشان دادم. خیلی هم آسیب زدند؛ «تهمورس» همان ویولونی که یادگار مادرم بود، دو تکه کرد. یک تار کوچک داشتم که اولین مشقهای تار را با او کرده بودم که «سهراب» آنقدر آن را به در و دیوار زد که چند تکه شد. البته درستش کردم. در خانواده ی من کمتر شبی بود که نوازندههای گروه و دوستانمان در خانهمان نباشند.
- چه کسانی؟
همه بودند. دوستانم قبل از شمس؛ بعد هم که گروه شمس تشکیل شد، یک طرف حیاط دست من بود و نوازنده ها به صورت شبانهروزی آنجا بودند و با هم زندگی و کار می کردیم. این بچه ها هم ز نزدیکِ این سازها تکان نمیخوردند و هر کس ساز می زد، مشتاقانه گوش میدادند. همین چند وقتِ پیش آقای «اردشیر کامکار» به من یادآوری کرد که در یک روزی که تمرینمان را دیر انجام داده بودیم؛ سهراب که خیلی کوچک بود به اعتراض می گفت: «عمو اردشیر چرا تمرین نمیکنید؟» اینها با موسیقی بزرگ شدند.
- چه زمانی وارد گروه شدند؟
سهراب دوازده سالگی به گروه ما آمد. تهمورس هم در همین سن و سال بود؛ او چهارده ساله بود که با ما در فستیوال اوینیون نوازندگی کرد.
- سازشان را دوست داشتید یا خب برای اینکه فرزندتان بودند؛ از حضورشان استفاده کردید؟ همان ژنِ خوب مثلا که این روزها زیاد دربارهاش حرف زده میشود.
نه؛ اینها از من جلوتر بودند. من هیچ وقت زمان بچگی این همه موسیقی نشنیده بودم یا دست به ساز نبرده بودم. اصلا ما جرات نمی کردیم دست به ساز پدر بزنیم؛ اما من ساز را جلوی دست اینها گذاشتم و از دو-سه سالگی در حد حودشان نوازندگی میکردند. تهمورس که سواد خواندن و نوشتن که پیدا کرد از صبح گروه مینوشت. ساز چه کسی و خواننده چه کسی.
- از اولین تجربه اجرا با پسرهایتان میگویید؟
احساس امنیت میکردم. اینها وقتی به گروه ما آمدند که انشعاب در گروه شمس اتفاق افتاده بودند و همهشان جز یک نفر رفته بودند؛ من تصمیم گرفتم دیگر از شاگردان خودم استفاده کنم؛ هرچند آنها هم شاگردِ خودم بودند؛ اما پسرهایم که به گروه اضافه شدند؛ فکر کردم ما هر اندازه هم که اختلاف سلیقه داشته باشیم باز هم همدیگر را حمایت می کنیم. اول من از آنها حمایت کردم و بعد آنها از من.
- برای خیلیها فعالیتهای نوآورانهی فرزندانِ شما به عنوانِ فرزندِ «کیخسرو پورناظری» عجیب است؛ اما شما خودتان هم نوآوری بسیاری کردید؛ حالا به شیوهی خودتان؛ مثلا همین آهنگسازی در تنبور که پیش از شما سابقه نداشت. شما هم همین اندازه با مخالفت روبهرو بودید؟
من در موسیقی زیاد سنت گرا نبودم؛ زیاد هم نخواستم از آن سنتها دور شوم؛ اما من اولین نفری بودم که با تنبور آهنگسازی کردم؛ البته نباید بگویم من؛ باید بگویم گروه شمس اولین گروهی بود که روی تنبور آهنگسازی کرد. آهنگها هم جوری بود که شنوندهها را به خودش جلب کرد و ظرف یکی دو سال موسیقی تنبور شایع شد و در تمام ایران شنونده پیدا کرد و یکی از انواع موسیقی ایرانی شد. بعدها هر کسی راه خودش را رفت. هنوز به نظر من سابقه و کارهای گروه شمس یک نقطه ی عطف برای تمام کسانی است که در آن نواختند و این برای من بسیار خوشحال کننده است که این گروه این همه برکت داشته است. حالا هر کس راه خودش را رفته است. من راه خودم را رفتم، بچههای من حتما باید راه خودشان را بروند. آنها چند نسل از ما جلوترند.
- نگاهتان به آثارشان چیست؟
من دیدگاهی در موسیقی دارم که بسیار کوتاه است. این طور نگاه میکنم که قطعهای که ساخته میشود، آیا زیبا هست یا خیر؟ اگر زیبا بود؛ ارزش هنری دارد؛ اگرنه به درد چیزی نمی خورد. اگر نسل جوان کار زیبا و دلنشینی بسازد، کارش را درست انجام داده است و اگر فقط تکنیک و سرعت باشد، خیلی نمیپسندم. موسیقی باید درون مایه داشته باشد و یک پیوندی با درون؛ اگر داشت به بیرون هم منتقل میشود واگرنه یک سرو صدایی است که زود فراموش میشود. اگر کارشان را پسند نکنم، می گویم دوست ندارم یا مثلا یک راهنمایی کوچکی میکنم.
- «چرا رفتی» را دوست داشتید؟
همه دوست داشتند. من هم همینطور.
- آرایش غلیظ؟
آن اثر را باید در مفهوم فیلم بررسی کرد. موسیقی در فیلم مکمل سناریوست و مقتضیات خاص خودش را دارد. در یک فیلم از موسیقی استفاده میکنند تا مفاهیمی که در فیلم بیان میشود را درشت کنند. قضاوت موسیقایی درباره ی این اثر اشتباه است.
- رگ خواب چطور؟
شعرِ آقای منزوی یک شعر قلندرانه است که با آن ساز و آواز به دل نشسته است؛ اما یک ساز و آوازی در «خداوندان اسرار» است که با تنبور اجرا شده و من آن را بسیار دوست دارم.
- دربارهی همکاری فرزندانتان با «همایون شجریان» هم میگویید؟
من صدا و شخصیتِ همایون را بسیار دوست دارم. او خواننده توانایی است و کارهایش خیلی به دلم مینشیند. انشاالله خداوند استاد شجریان را صد سال در این ملک نگاه دارد؛ اما همایون یک جانشین برحق برای ایشان است. پدرش هنر خوانندگی را به جایی رسانده است که کسی نمیتواند هم ردیف او باشد. آنطور که ما یادمان است؛ او ۴۰-۳۰ سال نفر اول آواز ما بوده است. آثارش جوری است که هیچ کس از آن مرز نگذشته و از آن پله بالاتر نرفته است. «همایون» هم بسیار زحمت کشیده است. سازهای مختلف را خیلی خوب مینوازد. بهترین ضربگیری است که می تواند ریتم را نگاه دارد. انشاالله خداونند حمایتش کند و سالیان سال برای ما بخواند و لذت ببریم.
- و بالاخره اینکه «شمس» اجرایی خواهد داشت؟
هفته ای سه بار تمرین منظم داریم؛ بخش گروه نوازی کاملا آماده است. گرفتاریهای بچهها که کم شود، اجرایی خواهیم داشت. به هرحال کار آنها در اولویت است.
دیدگاهتان را بنویسید