فرخ زاد لایق: پیربولز بهگاه درگذشت شوئنبرگ -اسطورهٔ موسیقی آوانگارد قرن بیستم – مقالهٔ معروفی نگاشت که به جای بزرگداشت او، جسارت تاریخی گذار از اندیشهٔ بزرگی را طلب میکرد که اگرچه بنیادگر انقلاب آکادمیکی بود که چند دهه ساحت موسیقی آوانگارد اروپایی را از آن خود کرده بود، اما به اعتقاد بولز، روزگارش بسی پیش از مرگ شوئنبرگ به سر آمده بود. مرگ شوئنبرگ میبایست به مثابهٔ مرگ نمادین این اندیشه تلقی میشد، وبار جسارت فریاد مرگ او را نیز میبایست بولز بر دوش میکشید.
– «لطفیِ شیدا» و «مشکاتیانِ عارف»
محمدرضا لطفی، پرویز مشکاتیان، و حسین علیزاده از درون «مرکز حفظ و اشاعهٔ موسیقی سنتی» بر میآیند، در روزگاری که گفتمان مسلط فکری دههٔ چهل، «بنیادگرایی» و «بازگشت به خویش» است. از «مرکز حفظ و اشاعهٔ موسیقی سنتی» و «جشن هنر» و «انجمن سلطنتی فلسفه» و سید حسین نصر و احمد فردید و احسان نراقی گرفته تا آل احمد و شریعتی همه در این گفتمان مسلط شناورند. آنها که غیر سیاسی یا هم جهت با رژیماند در جریان مد روز پسا مدرن عنایت به خرده فرهنگها قرار گرفتهاند و خوشدل از آنکه فلان صفحهٔ سنگیشان را دوباره یافتهاند و «ردیف میرزا عبدالله»شان را اتنوموزیکولوگهای فرانسوی بر سر دست میبرند. و آنها که در مقابل رژیم ایستادهاند، در جستوجوی خویشتن گمشده و به تاراج رفته یی که اینک نجات تاریخ خویش را در رویکرد دوباره به آن مییابند. فراموش نکنید که «مرکز حفظ و اشاعه» را «داریوش صفوت» به واسطهٔ «قطبی» در رادیوتلویزیون وقت و در همدلی و همگامی با دفتر «فرح پهلوی» بنیاد میافکند و این مرکز نسلی را گرد هم میآورد که به زایش «چاووش» مینشیند بهگاه سپیده دمان انقلاب. پارادوکس طنزآلودهٔ بنیادگرایی و تحول انقلابی را بنگرید!
– لطفی و مشکاتیان، پس از چاووش
اساس حرکت «مرکز حفظ و اشاعه»، یک پارادایم بنیادگرایانه است و از اظهار به این بنیادگرایی نیز شرمگین نیست. اساسآ اصطلاح «موسیقی سنتی» پس از آن است که باب میشود و به زودی بر جایگاه یکهٔ پارادایم وزیری- خالقی مینشیند. جاذبهٔ سنگین ارجاع به متن و نص فراموش شده – ردیف موسیقی دستگاهی ایران- از نورعلی خان برومند و دیگران بر جانها میافتد و هبوط این سنگینی ناگزیر در تداوم چپ تاریخیاش – «چاووش» – پس از قریب به یک دهه درخشش خیره کننده و خلاقه، شتاب اولیهٔ حرکت را میستاند و در رجعت به اصل خویش، مکررآ خود را تکرار میکند. و این همان خطری است که همیشه در کمین ارجاع بنیادین به متن است. در بنیادگرایی همیشه اینرسی پرتوان اولیه یی است که شوری نو میافکند: شور بازیافتن متن و نص فراموش شده یی که از آن خود شماست، در جهان و تاریخی که شما را قرن هاست به خاک سپرده است. چه شوری گرامیتر از این رستخیز نوین؟! اما همیشه در هر حرکت بنیادگرایانه یی این خطر هست که جاذبهٔ متن پیشین، شما را از حرکت پسین باز دارد و پس از آن اینرسی پر توان اولیه، شما را به اعماق تاریختان باز گرداند و شکوفایی توفندهٔ نخستین شما را در چنبرهٔ تکرار، به چین و چروک خاک خوردهٔ ناگزیر این رجعت مدور و مسلسل بیفکند. آیا تلاش زیادی لازم است برای نشان دادن اینکه پس از آن دههٔ اوج «چاووش» ما شاهد اتفاق خلاقهٔ دیگری در حوزهٔ این پارادایم نیستیم؟!… دو اسطورهٔ بزرگ ما، عملاً در دههٔ پایانی عمر، خاموشند. این خاموشی تراژیک، اما نه ناشی از فشارهای اجتماعی-سیاسی است و نه الزاماٌ از تألمات روحی بر میخیزد. هر دو قهرمان ما در سختترین شرایط فشار و اضطرار، سرنمونهای تکین اعجاب آور خویش را خلق کردهاند. این خاموشی شاید اما، نشانی باشد از پایان یک تفکر. ما اینک، یک دوران بزرگ تاریخی خویش را به تمامی زیستهایم…. آنک، ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد!
– «واپسین انسان»ها به روزگار هجرت خداوندگار
گزارهٔ تراژیک نیچه از «مرگ خدا»، او را در روزگاری مینشاند از «واپسین انسان»های بیهویت و ناچیزی که در انتظار حدوث معجزتی پس از مرگ خداوندگارند. واقعیت آن است که مرگ خداوندگار، اگرچه حس بسیط رهایی را بر جان مینشاند، اما این دولت مستعجل را بیدرنگ، اضطراب آن خلأ ناگزیر و ویرانگر و بیسامان، به سوک میافکند، و این عین پارادوکس دیالکتیک رهایی است. پرسش بیدرنگ آن است که ما شاهد زایش چه گفتمانی هستیم اینک پس از غروب خداوندگاران چاووش؟! گذار از پارادایم چاووش به گمانم پدیده یی است که اینک غیر قابل انکار است. کافی است به سبک و سیاق پاشان و بیسامان نسل بلافصل بنیادگرایان پیشین بنگرید تا ببینید که همه در سودا و ولولای خروج از این خانهٔ آتش گرفتهاند. و در این شتاب، شاید تنها غایب بزرگ، اندیشه است. و آنچه که بیتردید و در عوض، موج میزند، شکل گیری نگاه سرمایه سالارانهٔ مبتنی بر التذاذ آنی عوام در تودههای انبوه است تا وارثان بنیادگرایی پیشین را به تردد از سوپرمارکتها تا تالارهای انبوه بکشاند و موسیقی فرهیخته را از جایگاه «نقد» اجتماعی و چالش «وجود» به مرتبت «کالا» یی در کنار «لوبیا پلو با محسن» فرو بنشاند. ملال ناشی از تکرار روایتهای بنیادگرایانهٔ موسیقی را در این دیالکتیک افلیج تفکر، به وسوسهٔ التذاذ جمعیتهای توده وار گره بزنید، به کجا بر خواهید آویخت جز همین مرتبت کنونی؟!
– و باز از آغاز…
فراز آخر متن بولز را با هم میخوانیم:
«دیگر اینک، از میان بردن این کژ فهمیِ مشحون از ابهام و تناقض (نظریه و عمل شوئنبرگ)، امری است اجتناب ناپذیر: وقت پایان این پسرفت است. اصلاح این کژفهمی اما، نه با ستایش غلوآمیز ناموجه و نه بدتر از آن با سفاهت سالوسانه، که تنها با سرسختی لجوجانه یی امکان پذیر است که هر ضعف و سازشی را در هم میشکند. بنابراین است که من – بیآنکه اشتیاق خود را برای به راه انداختن یک رسوایی احمقانه پنهان کنم – به دور از ریای شرمگینانه یا سوگ جلف و سبک سرانه یی، تردید نمیکنم در این بیان که:
شوئنبرگ مرده است.»
دیدگاهتان را بنویسید