مشرق نوشت: «مهرداد کاظمی» خواننده شناخته شده سال های دهه شصت و هفتاد، در سال ۱۳۳۰ در شهر تهران دیده به جهان گشود. او در سال ۱۳۵۰ نزد شادروان ادیب خوانساری چهره نامدار شیوه آوازی مکتب اصفهان رفت و به مدت ۴ سال ردیف های آوازی موسیقی سنتی را از مکتب این هنرمند بزرگ بهرهمند شد و پس از آن به هنرستان عالی موسیقی رفت و ۴ سال هم از مکتب زندهیاد استاد محمود کریمی،از شاگردان عبدالله خان دوامی بهرهها برد.
کاظمی درجه دکترای افتخاری ارزشیابی هنری دارد. او با اجرای آهنگ «ای ساربان» که از ساختههای دکتر ریاحی میباشد و همراه با گروه کر و ارکستر سمفونیک تهران اجرا شد بیش از پیش شکوفا شد. این اثر چند سالی از جمله آثار پرخواستار علاقه مندان موسیقی ایرانی بود که بارها و بارها به صورت صوتی و تصویری از رادیو و تلویزیون پخش شد.
از جمله کارهای دیگر کاظمی آلبوم «بهاران» است که کاری گروهی بوده و حاصل ۱۰ سال موسیقی بعد از انقلاب است. همچنین آلبوم «جام جان» که روی شعری از مولانا و حافظ ساخته و با همکاری علی رحیمیان با ارکستر سمفونیک تهران اجرا شده است. نوای «مینای دل» که موسیقی سنتی میباشد و آهنگ آن از احمد راغب با شعرهایی از مهرداد اوستا و مشفق کاشانی میباشد و با ارکستر سنتی صدا و سیما اجرا و ضبط شده است. «گلبانگ عارفان» نیز با شعرهایی از مولانا، سعدی و باباطاهر است، آهنگ آن از علیرضا بس دست میباشد و با ارکستر سنتی تالار وحدت (رودکی) اجرا شده است.
این خواننده پیشکسوت و قدیمی موسیقی که چندی پیش برای درمان به خارج از کشور رفته است همچنان در حال انجام مراحل درمان است. با او در حالی که خارج از کشور بود گپ کوتاهی زده ایم. مصاحبه مفصل با این خواننده مردمی و پیشکسوت را انشاالله پس از بهبود کامل و بازگشت او به کشور در همین رسانه خواهید خواند.
شما ظاهراً کسالتی داشتید و به آمریکا رفتهاید. میخواستیم جویای احوالتان بشویم.
بله بنده الآن حدود سه سال است که درگیر این قضیه هستم. من در ایران که بودم در اثر تصادف به کما رفتم و حدود یک ماه در کما بودم. به هوش که آمدم، نصف بدنم لمس بود. صدایم را هم از دست داده بودم. دخترم من را به آمریکا آورد. به مرور الحمدلله الآن حالم خوب شده است.
الآن وضعیتتان چهطور است؟ کی به ایران برمیگردید؟
الآن تحت مراقبت هستم. ممکن است یک عمل کوچک دیگر داشته باشم. احتمالاً تا یکی دو ماه دیگر به ایران برمیگردم. شاید هم زودتر.
چند سال است که از عرصه موسیقی دور هستید. علتش چیست؟
درد دل زیاد است. نمیدانم از چه کسی باید گله کنم. ما زحمت برای موسیقی ایران زیاد کشیدیم. متأسفانه مسئولین آنگونه که باید و شاید… هیچ، هیچ… کلاً ما را یادشان رفته است. به چه کسی باید بگوییم؟
در خصوص این بیماری که دچار آن شدید، آیا مسئولین کمکی و مراجعهای کردند؟
هیچکس هیچ کمکی به من نکرد. به جز دو سه نفر. آقای شاهآبادی معاون وزیر ارشاد (دولت دهم)، آقای میرزمانی که مدیر کل مرکز موسیقی بودند. و آقای عظیمی که ایشان هم الآن رئیس سازمان پیشکسوتان هنر هستند. این سه نفر خیلی به من بزرگواری و کمک کردند. اما دیگران، تلویزیون، صدا و سیما، هیچکس به من کوچکترین کمکی نکرد و حتی تماسی هم نگرفتند تا حال من را بپرسند.
متاسفانه با تعداد زیادی از پیشکسوتها که حرف میزنیم، آنها هم این گلهها را دارند. دلیل این بیتوجهی چیست؟ آیا اولویتهای دیگری وجود دارد؟
در کشور ما ، ظاهراً هنرمندها تاریخ مصرف دارند. تاریخ آنها که تمام میشود، یعنی دیگر تعطیل. بروید دنبال زندگیتان. در صورتی که در کشورهای دیگر، وقتی هنرمندی پیشکسوت میشود تازه حرمتش بالاتر میرود. امکانات بیشتر در اختیارشان میگذارند. راهها برایشان بازتر میشود. اما در ایران برعکس است. نمیدانم چرا اینطور است. من دلیلش را متوجه نشدهام.
نظرتان درباره وضعیت کنونی موسیقی در ایران چیست؟ با توجه به اینکه این همه چهرههای جدید و جوان وارد موسیقی شده است.
متأسفانه چند سالی است که از دنیای هنر، کلاً دور هستم. واقعاً نمیدانم که چه کسانی آمدهاند و چه کسانی رفتهاند. افرادی که آمدهاند، اگر مردم آنها را پذیرفتهاند، حتماً یک نکتهای داشتهاند که مردم از آنها استقبال کردهاند. به هر حال دست جوانها را باید گرفت. من اعتقادم این است که باید به جوانها همیشه کمک کرد. راهها را برایشان باز کرد. انشاءالله آنهایی که حقشان است، استحقاقش را دارند بتوانند به موسیقی کشور خدمت کنند.
ما زمانی که اول انقلاب، شروع کردیم، سه چهار نفر بودیم که این چرخ را گرداندیم. بعدها به هر حال، سایرین هم آمدند. راه درستش هم همین بود که بیایند؛ جوانها بیایند و از ما تحویل بگیرند. اما ما را هم نباید کنار بزنند. این کار، کار زشتی است.
این نوع برخوردها روی حوزهای مانند موسیقی چه تأثیری میتواند بگذارد؟ آیا باعث نمیشود خود همین جوانها بعدها بیانگیزه و دلسرد شوند؟
قطعاً همینطور است. وقتی من میبینم الآن جوانها من را نمیشناسند، چه دلیلی وجود دارد که خود این جوانها بعداً مانند من، گمنام نشوند.من دو سه ماه آمدم ایران. واقعاً دلم تنگ شده بود. بعداً مجبور شدم برای عملی که داشتم به آمریکا برگردم. وقتی در ایران بودم، سه ماه تمام با دفتر آقای مرادخانی که معاون امور هنری وزارت ارشاد هستند، تماس گرفتم تلاش کردم یک وقت از ایشان بگیرم و چهار کلمه صحبت کنم، اما ایشان دریغ کردند. شما تا آخرش را بخوانید.
دلیلش چیست؟ اگر نگاهشان به شما طور دیگری و مبتنی بر تکریم پیشکسوت ها باشد ، چه اتفاقی ممکن است بیفتد؟
دلیلش این است که اگر ما بخواهیم یک مقدار روراست حرف بزنیم و حرف دلمان را بگوییم، آقایان خوششان نمیآید. دلیل اصلیش این است. من میگویم شاید آن زمانی که ایشان سر کار بوده و من هم بازنشسته نشده بودم، از من خوششان نمیآمده، همین الآن هم همینطور است. در صورتی که من نه خواستهای از ایشان داشتهام نه… فقط میخواستم با ایشان صحبت کنم، اما از همین فرصت پنج دقیقهای هم دریغ کردند. شما در نظر بگیرید افرادی که سمت بالاتری از ایشان دارند، وضعیتشان به چه صورت است.
درد دل خیلی دارم. زمانی که ما شروع کردیم؛ این هم سال سختی کشیدیم. در جبهه، ایام دفاع مقدس و… یا بعدها و در شرایطی سخت که حتی غذای درست و حسابی برای خوردن نمی دادند ما از هیچ تلاشی دریغ نمی کردیم. ما چنین جاهایی بودهایم.یا مثلا ریهام از زمانی که حلبچه که رفتم، ناقص است. روی چندین بار باید اسپری استفاده کنم تا بتوانم نفس بکشم.
من نیامدهام اینجا که در آمریکا بمانم یا کار هنری انجام بدهم، چون به کشور خودم علاقه دارم. اعتقاد دارم و از خدا خواستهام که اگر روزی جان من را میگیرد، در ایران و روی صحنه این کار را بکند. برای مردم ایران حاضر هستم جانم را فدا کنم. در گذشته هم این را ثابت کردهام. آرزویم هم این است که در آن مملکت باشم و کارهای نکردهای آنجا دارم که باید انجام بدهم. اما الآن میدانم که اگر درد دل بکنم و حرفهای دلم را بزنم، دو ماه دیگر که به ایران برمیگردم، صد در صد وضعیت برایم بدتر خواهد شد. اگر الآن روزنهای برای حل مشکلات وجود دارد، آن هم بسته میشود.
آیا این مشکل مختص شماست؟
نه. افراد دیگری هم که هستند، من میدانم که همین مشکلات را دارند. یک زمانی من بودم، آقای گلریز بود، آقای وطندوست، آقای قرهباغی اینها بودند. در فرهنگ و هنر آقای شهرام ناظری که خوشبختانه هستند و … چند نفری هم هفت هشت سال بعد از ما آمدند. نه ما هستیم، نه آنها هستند. جایگاهی برای ما در چارت هنری این مملکت نیست. در حالی که ما همه عشقمان خدمت به آن آب و خاک است. اگر من نفس میکشم، هر لحظه از خدا میخواهم حالم خوب بشود و به کشورم برگردم تا کارهایی نکردهای که دارم را تکمیل کنم. این آرزوی قلبی من است.
همین را برای همکارانم هم میخواهم. خدا میداند ما با آقای گلریز، آقای وطندوست، با این دوستها چهقدر جبهه رفتیم. چهقدر آهنگ اجرا کردیم. شاید بالای هزار تا، شاید دو هزار تا. تمام برنامههای رادیو و تلویزیون را، از صبح جمعه گرفته تا برنامههای مذهبی و غیره. همه را ما راه انداختیم و کار کردیم. با این حال، الآن خیلی بد فراموش شدهایم. این دل آدم را میشکند. اگرچه فکر هم نمیکنم این صحبتها اثری داشته باشد.
دیدگاهتان را بنویسید