مرجان صائبی: «عبدالوهاب شهیدی» شاهد عینی یکصد سال اخیر موسیقی ایران است. موسیقیدانی است که پستیوبلندیهای موسیقی ایرانی، تاثیری مستقیم بر روند زندگیاش گذاشته. متولد ١٣٠١ است؛ یعنی حدودا زمانی که کلنل وزیری مدرسه موسیقی را در ایران تاسیس کرد که بعدها به هنرستان موسیقی تبدیل شد. شهیدی در جامعه باربد شاگردی اسماعیل مهرتاش را کرد و بعد به رادیو رفت و یکی از مهمترین خوانندگان دوران طلایی موسیقی ایرانی یعنی موسیقی گلها شد. بعد از انقلاب سفر کوتاهش به خارج از کشور، به مهاجرتی ١۵ساله بدل شد. بعد از بازگشتش هم به جرگه «پیشکسوتان منزوی» پیوست. این نه فقط از جانب مسوولان که حتی از کملطفی اهالی موسیقی هم بود. عبدالوهاب شهیدی در حد یک نام از استادان قدیم باقی مانده که به چند جمله احترامآمیز از طرف شهریاران و شوالیهها ختم شد؛ کسانی که شاید در غیاب همین استادان به این القاب دست پیدا کردند. وقتی به دیدارش رفتم قرارمان را فراموش کرده بود و مثل تمام این روزها احوال ِخوشی نداشت. اما سعی کرد به سالها قبل باز گردد، شاید ٩٠ سال پیش، از کودکی بگوید. از پدری روحانی که با تمام گرایشهای مذهبی باعث شد گرامافون در میمه ترویج پیدا کند؛ از یادگیری سنتور فقط با نگاهکردن به دست نوازندگان؛ از ایرانیکردن ساز عود و پیشرفتن همزمان در خوانندگی و نوازندگی و خلاصه از خدمت در ارتش. از دستگیر شدنی که سوءتفاهمی بیش نبود اما مسیر زندگی او را تغییر داد. آنقدر زمان گذشته که وقتی میگویم استاد گله شما از تمام اتفاقات افتاده چیست؟ همه دردها را فراموش میکند و میگوید: «درد پا و کمرم خوب شود» و میخندد، از ته دل و این خنده او باارزشترین چیزی بود که از این مصاحبت نصیبم شد و البته افسوسی زیاد از اینکه وقتی اشتیاق یک خبرنگار ساده این قدر در حالوروز این استاد تاثیر دارد چه قدرشناسیها که میتوانست منجر به تاثیرات باارزش و ماندگارتری شود. این گفتوگو برای ویژهنامه سال ٩٣ تنظیم شده، برای نوروز ٩۴ و خوشحالم که یک بهار دیگر میتوانیم همنفس استادی شویم که نمادی است از سرگذشت سپریشده استادان موسیقی ایرانی در چیزی نزدیک به یکقرن گذشته.
دوران کودکی و موسیقی
شما در یک خانواده مذهبی به دنیا آمدید و حتی آشنایی پدرتان با موسیقی هم بهخاطرِ قرائتِ قرآن بود، اما وقتی خیلی کم سن و سال بودید یعنی زمانی که رادیو و تلویزیون نبود خودتان با جعبههای کوچک سنتور ساختید؛ ساز سنتور را کجا دیده بودید؟
تا به حال سنتور ندیده بودم. خودم هم نمیدانم چطور این کار را انجام دادم. نخ و قرقره خیاطی را روی جعبههای چوبی کنار هم میبستم و وقتی با انگشت روی آنها دست میکشیدم صدای قشنگی میداد. یکبار پدرم آمد بالای سرم و گفت: «سنتور درست کردی؟» من نمیدانستم این جعبهای که درست کردم سنتور است. پدرم گفت بزرگتر که شدی برایت سنتور میخرم. پدرم، میرزاحسن شهیدی، ملقب به «صدرالاسلام» و متخلص به طوبی بود. البته جد ما «شهید ثانی شیخ زینالدین جبلعاملی» بود. پدرم در زمینههای گوناگونی تبحر داشت مانند: داروسازی، طراحی نقوش قالی، نقاشی، خطاطی و…، حتی در علوم شیمی و معدنشناسی نیز دارای اعتباری بود که کشف معدن طلای موته در میمه مهمترین نمونه آن است. با اینکه روحانی بود ولی سرش به کار خودش بود.
خیلی عجیب بوده که با وجودِ گرایشهای مذهبی با موسیقی مشکلی نداشتند…
یادم هست شوهرِ دخترخالهام یک گرامافون «مَسترز وُیس» خریده بود. شب اول و دوم که درخانهاش آن را کوک کرده بود، اهل محل در حیاطشان کاغذ انداخته بودند که خانهات را آتش میزنیم. دهان بهدهان چرخیده بود که «سید» یک جعبه آورده که شبها دَرَش را باز میکند و زنها از آن بیرون میآیند و آواز میخوانند. خُب نمیدانستند؛ تابهحال ندیده بودند. شوهرخالهام خیلی ترسیده بود، آمد منزل ما؛ پدرم گفت: سید چرا ترسیدی؟ گفت: اهل محل، نامه نوشتند که اگر این جعبه را از خانهات بیرون نبری، خانه را آتش میزنیم؛ پدرم گفت: من در روزنامه خواندهام «گرامافون» آمده و خیلی دوست دارم آن را از نزدیک ببینم، برو گرامافون را بیاور خانه ما تا من سروصداها را بخوابانم. سید گرامافون را آورد و پدرم گفت به شهاب (برادر بزرگم) یاد بده کوکش کند. اولین صفحهای که گذاشت پدرم گریهاش گرفت و گفت: «این صدا از بهشت میآید، چرا مردم اینطوری هستند، مگر در جعبه به این کوچکی آدم جا میشود؟ این صنعت است، باید به کسانی که چنین دستگاهی اختراع کردهاند، احترام گذاشت.» خلاصه یک ماه هر شب در خانه ما صدای موسیقی از گرامافون پخش میشد، بعد از مدتی مردم شروع به خریدن گرامافون کردند و رواج پیدا کرد. من از روی همان صفحهها تمرین میکردم؛ صفحاتِ تاج اصفهانی، ادیب خوانساری، بدیعزاده، قمرالملوک وزیری و… . پدرم تا ١۴سالگی من، زنده بود. خیلی زود فوت کرد؛ تازه میخواستم از وجودش استفاده کنم که فرصت نشد. آدم مهربانی بود، دیسیپلین داشت و زیر بار کارهای دولتی نمیرفت. آن زمان برای سربازگیری از روحانیون استفاده میکردند؛ یکبار رفت، اما دیگر هر چه اصرار کردند این کار را انجام نداد. آدم مردمداری بود اما او هم از همشهریهای خودش صدمه خورده بود… .
جامعه باربد و اسماعیل مهرتاش
اولین فعالیتِ هنری شما نمایشی بود به نامِ «موسی و شبان» که به نوعی شبیه اُپرا بود. آن زمان اُپرا در ایران در همین نمایشها خلاصه میشد؟
به این نمایشها میگفتند «اُپِرِت». در ایران کارِ اُپرت را هیچکس مثل استاد مهرتاش انجام نمیداد؛ تابلوی موزیکالِ حافظ را درست کرد؛ شبِ قدر که فرشتهها میآیند و شراب وحدت به حافظ میدهند و این غزل را میسراید: «دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند/ وندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند» شبهای خیام و فردوسی را ساخت، تابلو موزیکال محلی برپا کرد، از موسیقی بختیاری گرفته تا کردی و لری. مهرتاش مرا در نمایش «موسی و شبان» دیده بود و به این شکل وارد جامعه باربد شدم، من از جامعه باربد خیلی چیزها یاد گرفتم. هرچه دارم از اسماعیل مهرتاش دارم.، در برنامه گلها هم از شیوه کارِ مهرتاش استفاده کردم.
چطور بعد از تجربه خوانندگی و بازیگری در تئاتر، به سمت سازِ سنتور رفتید؟
شبها در صحنه، وقتی آواز میخواندم به دست سنتورنوازان نگاه میکردم و تمام قواعد را با نگاهکردن یادگرفتم. بعد از مدتی بدون اینکه به کسی بگویم یکسنتور خریدم و به تنهایی درخانه تمرین میکردم. یک شب دیدم مهرتاش خیلی ناراحت است، علتش را جویا شدم، گفت: نوازنده تار و سنتور گفته است حقوقم را زیاد کن و نیامده، من هم امشب میهمانان مهمی دارم و نمیدانم چه کار کنم. گفتم نگران نباشید من با سنتور وارد صحنه میشوم و شما از پشت پرده تار بزنید، کسی متوجه نمیشود این صدای سنتور نیست. ابتدا مخالفت کرد اما بالاخره راضی شد. خلاصه شب شد و من با سنتور وارد صحنه شدم، اما قبل از اینکه استاد مهرتاش بخواهد از پشت پرده دست به تار بزند، شروع کردم به سنتور زدن و آوازخواندن. مهرتاش باورش نمیشد، وقتی برنامه تمام شد از کنارم تکان نمیخورد و دایم میگفت: «تو چطور سنتور زدی.» بعد از آن، دیگر در ارکستر سنتور میزدم. بعد از مدتی عاشق صدای عود شدم؛ آقایی بود به نام خضوری که اهل بصره بود و خیلی زیبا قانون میزد. او را برای نمایشنامه لیلی و مجنون دعوت کرده بودیم؛ در صحنهای که زنان سر چاه جمع میشوند و لیلی آنجاست، قرار بود خضوری قانون بزند و بقیه، دستهجمعی آواز بخوانند. خضوری برای من یک عود آورد و انگشتگذاری و کوک کردن ساز را به من یاد داد؛ گفتم دیگر به من کاری نداشته باش خودم تمرین میکنم. سنتور را رها کردم و ٢۴ ساعته روی عود کار میکردم، یعنی تا آنجایی که جا داشت کار کردم. مضرابهای عود را ایرانی کردم، یکی از منتقدان فرهنگ و هنر ِآن زمان گفت: «شهیدی عود را ایرانی کرد.» هنوز هم نوازندگان عود از روی شیوه من جلو میروند.
در جاهای دیگری هم به این مطلب اشاره کردهاید ولی خیلی واضح توضیح ندادید دقیقا چه کار کردید که عود صدای ایرانی بدهد؟
موسیقی عربها ضربی است. همش ریتم است، آوازشان هم تماما ریتم است. آوازشان را نمیشود ضربی خواند. من خیلی فکر کردم و چون با تار هم آشنا بودم مضراب تار را روی مضراب عود پیاده کردم.
خیلی از هنرمندانِ نامی، شاگرد استاد مهرتاش بودند که هرکدام سبک خودشان را داشتند. به نظرم این عدم شباهت بین خوانندگان به خاطر شخصیتِ هنری اسماعیل مهرتاش بوده؟
بله، الان کسی اگر کارش را در خانه هم ضبط کند از تلویزیون پخش میشود؛ کسی بالای سرشان نیست که بگوید فلان گوشه را اشتباه خواندهاید یا صدایتان خارج است و این هم میشود نتیجه. قبل از انقلاب دفتری بود که چندین استاد در آن بودند. هر کاری ابتدا از زیر نظر آنها رد میشد، آنها درباره کار نظر میدادند و ایراداتش را میگفتند؛ بعد وقتی ما ایرادِ کار را بر طرف میکردیم، باید دوباره تایید میکردند که کار قابل پخش است یا نه. تازه بعد از آن هم، آقای پیرنیا یک عده را دعوت میکرد تا کار را گوش کنند و ببیند مخاطب، کار را میپسندد یا نه. وقتی خاطرجمع میشدند، آن زمان کار را پخش میکردند. الان به این چیزها توجهی ندارند، همینطور موسیقی را پخش میکنند و این بزرگترین لطمه را به موسیقی میزند. حیف است چون صداها و استعدادهای خوبی هم وجود دارد که هرز میروند.
در میانِ هنرمندان، ارادت خاصی به« شیدا» داشتید. چه چیزی شیدا را از دیگران برایتان متمایز میکرد؟
راحت کارکردنش را دوست داشتم، کارش قُلمبه- سُلمبه نبود؛ یعنی هم استاد موسیقی از کارش لذت میبرد و هم یک کارگر ساده که از موسیقی سر در نمیآورد.
شما سبکی در آواز به وجود آوردید که ملایمت خاصی دارد و این خیلی با گرمی و جنس صدای شما هماهنگ است. خودتان به این سبک رسیدید یا به خاطر راهنمایی استادانتان بود؟
همه این مسایل با هم بود؛ یعنی هم چیزهایی که از آنها گرفته بودم و هم کارِ خودم. دیدم آواز، فقط چهچهزدن نیست؛ خیلیها بیشتر آوازشان چهچه بود؛ چهچهه زینت آواز است و هر جا زینت لازم بود باید استفاده کرد؛ اگر اضافه و زیادتر از معمول چهچه بزنی به آواز ضرر زدی. بعد هم موسیقی اصیل ما موسیقی محلی است و آواز و موسیقی دستگاهی «موسیقی ایرانی» است. موسیقی اصیل همین موسیقی کردی و بختیاری و لری است. من از اینها ایده میگرفتم و در چهارچوبِ موسیقی ایرانی پیاده میکردم که زیاد جیغ نزنم و ملایم بخوانم. سعی میکردم شعر خوب انتخاب کنم، یعنی شعری که همه بفهمند. اگر معنی یک بیت یا سطر از شعر را متوجه نمیشدم آن را نمیخواندم. میگفتم چطور چیزی را که خودم نمیفهمم برای مردم بخوانم. اگر الان هم شعرهایی را که خواندم گوش کنید همه آنها ساده است اما پرمعنی.
مکتبِ آوازی اصفهان چقدر در کارتان تاثیر داشت؛ اصلا چون اهل اصفهان بودید، دیدگاه اینچنینی داشتید؟
چون در اصفهان خواننده زیاد بود و از سبک کار هم استفاده میکردند این اسمگذاری به وجود آمد، مثلا خیلی از شاگردان آقای تاج مثل او میخواندند و شکلی از آواز رواج پیدا کرد که اسمش را گذاشتند «مکتبِ اصفهان». من وقتی دوره آواز را تمام کردم، مهرتاش گفت: «اسکلتِ این خانه را به همت هم ساختیم، اما رنگآمیزی و چیدمان و زینت خانه به سلیقه توست؛ وقتی آنها را انجام دادی آن وقت میتوانی بگویی این خانه را ساختهای.» خیلی حرفِ مهمی بود.
خشونتِ ارتش و لطافتِ موسیقی
از دوره سربازی به بعد در خدمت ارتش بودید و همزمان موسیقی را به صورت حرفهای دنبال میکردید، یعنی کار هنری برایتان تفننی نبود. دیسیپلین و فضای ارتش خیلی با فضای موسیقی و هنر فاصله دارد. چطور این دو فضای مختلف را به طور موازی تجربه میکردید. اصلا چطور وقت میکردید؟
من واقعا جانفشانی کردم، همه چیز را به خودم حرام کرده بودم. آرزو داشتم فقط یکبار چراغهای لالهزار را در شب ببینم، هر روز ساعت شش از خواب بیدار میشدم و ساعت هفت سر کارم بودم؛ در ارتش کار دفتری انجام میدادم. بعدازظهر تا میآمدم کارهایم را جمع کنم، اتوبوسِ سرویس رفته بود؛ من یا پیاده یا با تا کسی خودم را به خانه میرساندم و اگر غذایی سرِ آتش بود میخوردم و راه میافتادم به طرف جامعه باربد تا ساعتِ چهار آنجا باشم. سوار تاکسی هم نمیشدم تا در راه تمرین کنم. یادم هست هر روز از روبهروی مغازه یکی از دوستان برادرم که خیاط بود رد میشدم. دوستِ برادرم یک روز جلوی او را گرفته بود و گفته بود: «برادرت حواسپرتی دارد، چرا باخودش حرف میزند؟ یکبار دنبالش افتادم دیدم با خودش آواز میخواند و بعد میگوید: نشد دوباره از سَر» برادرم خندیده بود گفته بود کلاس موسیقی میرود و در راه مشق آواز میکند. به این شکل بهترین دوران جوانی من گذشت؛ از ٢۵ سالگی تا ۴٠سالگی؛ این بهترین دوران عمر یک انسان است که میتواند از جوانی استفاده کند، اما من خودم را از همه چیز محروم کرده بودم. ساعت چهار که میرفتم تئاتر تا یک بعد از نیمهشب آنجا بودم. وقتی میخواستیم برگردیم هیچ ماشینی در خیابان نبود. ١١ همهجا تعطیل میشد. برادرم «شهاب» بازیگر بود و با هم تعطیل میشدیم، هر شب از لالهزار تا خانه با هم مسابقه دو میگذاشتیم؛ من سالهای زیادی به این شکل کار کردم، یعنی هیچ چیز مُفت به دستم نیامد.
چرا این فشار را متحمل میشدید؟
موسیقی را دوست داشتم.
درآمد موسیقی برای گذران زندگی کافی نبود؟
هیچ چیز کافی نبود. بالاترین حقوق کارمند ۵٠٠تومان بود، در موسیقی هم همین بود.
همدورهایهای شما یعنی کسانی که اهل موسیقی بودند، آنها هم دو شغل داشتند؟
بله، استاد قوامی و ایرج هم ارتشی بودند. بعضیها هم در وزارتخانههای دیگری مثلِ «شهرداری» و «دارایی» کار میکردند.
در رادیو هم همینطور بود؟
سال ٣٩ که به رادیو رفتم، تئاتر خودبهخود تعطیل شد، برای اینکه مهرتاش، زنهای برهنه را آورده بود روی صحنه و تئاترها شکست خورد. مهرتاش برای اینکه آبرویش نرود، بعد از ۵٠ سال تئاتر را تعطیل کرد، بعد هم که اوایل انقلاب آنجا آتش گرفت و هزاران ساز و اثاثیه و لباس، در آتش سوخت.
رادیو و برنامه گلها
چون تئاتر تعطیل شد به رادیو رفتید؟
بعد از اینکه جامعه باربد تعطیل شد من کار نمیکردم، چند تا از رفقایم بودند که مرا از خانه بیرون آوردند و به رادیو بردند، مثل مرحوم «احمد مهران» که خیلی تلاش کرد تا من را به رادیو ببرد. بعد هم گفت حالا آواز میخوانی و عود هم میزنی، اگر هر دو را با هم بزنی میشوی «عود زن» گفتم چطور؟ گفت: « همانی را که میزنی بخوان. هر دو را با هم اجرا کن؛ اگر جمله دوستت دارم را میخوانی باید روی مضراب هم همین را پیاده کنی.» خیلی کار دشواری است.
هنوز هم کسی را نداریم که در این سطح کیفی هم بنوازد و هم بخواند، شما به نوعی کارِ خُنیاگران قدیم را انجام میدادید… .
کار فوقالعاده دشواری است، یعنی من در واقع سه قسمت میشوم: خوانندگی، نوازندگی و تمرکز روی شعر. این سه تا با هم اجرا میشود، یعنی من کار سه نفر را انجام میدهم.
خودتان هم چند آهنگ ساختید… .
بله، چند آهنگ بود؛ اشعار شهریار، حافظ. قطعه «آن نگاه گرم تو» هنوز با آهنگهای امروز رقابت میکند. هنوز طرفدار دارد.
وقتی واردِ رادیو شدید باز هم درآمدتان بالاتر نرفت؟
روی درجهبندی بود. از هنرمندانی که به کاباره و مجالس عروسی نمیرفتند ـ مثل من ـ فهرستی تهیه کردند به نام «لیستِ سپاس» حدودا ١٠، ١۵ نفر بودیم. آن زمان پنجهزارتومن رقم بالایی بود. هرماه پنجهزارتومن به حساب من میریختند؛ چه میخواندم و چه نمیخواندم، اگر هم میخواندم پول هر جلسه را جدا حساب میکردند. به هنرمندان میرسیدند، ولی الان همه را با یک چوب حرکت میدهند. یعنی کسی که استاد است با یک تازهکار فرقی ندارد.
مهاجرت از ایران
چرا بعد از انقلاب به ایران برنگشتید؟
شالوده موسیقی به هم خورد؛ خیلیها رفتند و خیلیها متاثر شدند. من را چهارماه بیخود و بیجهت بازداشت کردند و آخر سر فقط گفتند «ببخشید.»
برای کارِ موسیقی بازداشت شدید؟
نه، چون در ارتش و اطلاعات کار کرده بودم. گفتم من کارهای نیستم و در نهایت عذرخواهی کردند و آزاد شدم. بعد از آن فرامرز پایور در آمریکا و اروپا، برنامه و کنسرت گذاشت و بعد از اینکه کنسرتها تمام شد، گفتم شما بروید چون ویزای من دوساله بود و دوسال شد ١۵سال. راستش مهرِ بچهها و خاک ایران، زورشان چربید. من ریشهام در این خاک بود و بلند شدم آمدم.
کارِ شما در سازمان اطلاعات دقیقا چه بود؟
وقتی که اداره اطلاعات را بنا کردند کارمند نداشتند؛ به یکسری کارمند، ماموریت دادند تا از ارتش به اطلاعات بروند، از کارمند اداری گرفته تا افسر، وقتی کادرشان تکمیل شد همه به ارتش برگشتند. تیمسار «تیمور بختیار» رییس سازمان امنیت بود و از جوانی مرا میشناخت، او دستور داد تا من به عنوان ماموریت به اطلاعات بروم. من در قسمت تشریفات سازمان اطلاعات، مشغول به کار شدم، نامه مراسمها را میگرفتیم و کارتهای دعوت میفرستادیم و گل سفارش میدادیم و یک چنین کارهایی. من سال ١٣۵٠ که تیمور بختیار از کار برکنار شد نامه نوشتم که نمیتوانم اینجا بمانم و بالاخره تیمسار «حسین فردوست» موافقت کرد و من از اداره اطلاعات بیرون آمدم، یعنی هفتسال قبل از انقلاب. من هم مثل پدرم از همشهریان و اقوام خودم صدمه خوردم… .
از تعصباتشان؟
از حسادت و تنگنظریشان. اینکه چهارماه زندانی شدم زیرِ سرِ فامیلهای نزدیکم بود. هِی نامه نوشتند و گزارش دادند که فلانی انبار اسلحه دارد و از این مزخرفات.
فرصتهای باقیمانده
الان بعد از اینکه رفتید و برگشتید چه نظری درباره وضعیت خودتان به عنوان یک استاد نوازندگی و آواز در ایران دارید، به نظرتان درباره استادانی که شما از آخرین بازماندگانشان هستید چه اتفاقی باید میافتاد؟
وقتی انقلاب شد همه دستگاهها تصفیه شد؛ به نظرم نباید به موسیقی دست میزدند. موسیقی را باید به حال خودش رها میکردند، اما یک سرپرست- که آن زمان چنین کسانی زیاد بودند- در راس موسیقی قرار میدادند که این گروه را راهبری کند.
منظورتان همان گروه موسیقی «گلها»ست؟
بله، خیلی از هنرمندان ما از سر کممحلی مُردند، یعنی دق کردند. الان کسی نمانده.
مدتهاست مجرای موسیقی باز شده؛ بااینحال هنرمندان قدیمی در انزوای خودشان به سر میبرند. گِله شما از شرایط چیست؟
والا من نمیدانم چه بگویم… .
دلخوریهایتان را بگویید… .
همه زندگی دلخوری است؛ از روزی که آدم میفهمد، دور و بَرَش گرفتاری و ناراحتی است. زندگی هرطور باشد میگذرد، اما زندگیکردن من، مُردن تدریجی بود… امیدوارم روزبهروز اوضاع بهتر شود، به هنرمندان برسند و نگاهشان دارند، نگذارند در سرازیری حرکت کنند، دستشان را بگیرند.
خواستهای که الان دارید چیست؟
پا و کمرم خوب شود (خنده زیاد) این الان از همه چیز لازمتر است. به نظرم بدترین دردی که آدم به آن مبتلا میشود سیاتیک است. خیلی موذی است، یعنی حالتان خوب است و بلند میشوید کارهایتان را میکنید، اما یکباره از پشت گردن تا کف پا، یک گُل آتش میزند و دیگر نمیتوانید بنشینید. من یکسالوخوردهای است نتوانستم از خانه خارج شوم، چند جلسه هم بود که با ویلچر رفتم.
بهعنوان بازمانده استادان گذشته چه پیشنهادی برای موسیقی سنتی یا اصیل دارید؟
باید یک مربی خوب بگذارند سرِ کار؛ یعنی کسی که مدتی است خواننده شده هم باید سر کلاس بنشیند و از نو تعلیم ببیند.
به نظرتان چه کسی برای این کار مناسب است؟
خیلیها مردهاند و باقی هم حوصله کار ندارند. مگر خداوند تفضلی کند و کسی پیدا شود.
دیدگاهتان را بنویسید