شکرالله رحیم خانی: برای اولینبار در سال ۱۳۲۴ بود که صدای منوچهر جوان (خواننده دهههای ۲۰ و ۳۰ رادیو) از رادیو تازهتاسیس ایران با اجرای چند تصنیف به گوش هموطنان رسید. مصاحبت و دوستی با استاد ابوالحسن صبا فرصتی برایش پیش آورد تا از دانستههای این هنرمند موسیقی در تکمیل و فراگیری هنرش بهرهها ببرد. مرحوم منوچهر همایونپور در دوره فعالیت هنری خود، ضمن همکاری با ارکستر بزرگ صبا در رادیو و ارکسترهای دیگر به رهبری هنرمندانی چون جواد معروفی، روحالله خالقی، ابراهیم منصوری، حسین یاحقی، مرتضی گرگینزاده و همراهی آواز ایشان با تکنوازی ساز،
پرویز یاحقی، فریدون حافظی، حبیبالله بدیعی و برادران معارفی به اجرای برنامه پرداخت که حاصل آن آثاری چون افسانه عمر، درکنج دلم (آهنگ هر دو اثر از همایونپور)، نغمه بیستون، نوای چوپان، عهدشکن، بیقرار و… بود.
مرحوم همایونپور در مدت همکاری با رادیو آثار زیادی اجرا کرد که متاسفانه به دلیل این که در سالهای اولیه تاسیس رادیو برنامهها به صورت زنده اجرا و پخش میشد بسیاری از این آثار از جمله تصنیف «جوانی»؛ ساخته مرحوم حسین یاحقی دچار فراموشی شد.
دارا بودن سبک خاص خود در آواز، حفظ هویت فردی، مناسبخوانی و ارادت خاص به خواجه حافظ شیرازی از ویژگی هنری مرحوم همایونپور بود. صراحت در بیان و باورها و اختلاف با مدیر وقت رادیو باعث شد در اوج شهرت و جوانی در سال ۱۳۳۸ فضای رادیو را ترک کند و پس از آن به اجرای چند اثر به صورت خصوصی با همکاری هنرمندانی چون حبیبالله بدیعی، منوچهر جهانبگلو، منصور صارمی و… بسنده کرد.
منوچهر همایونپور علاوه بر موسیقی؛ دستی در شعر و ادبیات داشت. از میان آثار مکتوب و مقالات ایشان میتوان به آثاری چون نقدی بر بحورالالحان فرصتالدوله شیرازی، مقالهای در یاد «دبستان اعتضادیه بروجرد»، یادنامه استاد زرینکوب و… اشاره کرد. آخرین آثار منتشرشده از ایشان در سالهای اخیر؛ یک حلقه سیدی حاوی تصنیفهای گذشته و کتاب «۱۰ آهنگ برای تار و سهتار» است. این هنرمند در فروردین ۱۳۸۵ بر اثر عارضه قلبی درگذشت. مطلب حاضر نتیجه دیدارها و گفتوگوی نگارنده در سال ۱۳۸۳ با ایشان است.
پدرم نظامی بود و در اواخر دوره قاجاریه به استخدام ارتش درآمده بود. حدود سالهای ۱۳۰۰ خورشیدی با درجه سروانی (آن وقتها میگفتند سلطانی) به لشکر غرب ایران منتقل شد. بعدها، یعنی در سال ۱۳۰۲ به درجه یاوری (سرگرد امروزی) ارتقا پیدا کرد و در این سالها بود که با مادرم ازدواج کرد.
از سنین چهار یا پنجسالگیام که تازه صنعت گرامافون و صفحه باب شده بود به آواز خوانندگان بزرگ آن روزگار و تصنیفهایی که دیگران خوانده بودند و روی صفحه ضبط شده بود گوش میدادم، بهطوری که وقتی سوزن گرامافون روی صفحه میرفت و صدای آواز خوانندگانی چون تاج اصفهانی، ادیب خوانساری، ظلی، قمرالملوک وزیری و خانم روحانگیز به گوشم میرسید به صورت عجیب و غیرقابل توصیفی گویی تمام جهان هستی را فراموش میکردم و به دنیایی پرواز میکردم که وصف آن با قلم و نوشته غیرممکن است. از سنین ۹ یا ۱۰سالگی تعدادی از این آوازها را به صورت جدی تقلید میکردم و خیلی از تصنیفها را هم یاد گرفته بودم که آنها را در جلسات دوستانه برای همسن و سالان میخواندم. کمکم آوازها را همراه با اسامی آنها یاد گرفته بودم و از دوست همسن و سالی که استاد و تعلیمدیده بود دستگاه شور و آواز دشتی و ابوعطا را یاد گرفتم.
پس از طی کلاس اول و دوم ابتدایی متوجه شدم به شعر فارسی بیشتر از درسهای دیگر علاقهمندم، بهطوری که وقتی به کلاس سوم رفتم و کتاب فارسی سال سوم را به دستم دادند با عجله آن را ورق زدم تا بدانم چند بیت شعر در آن وجود دارد. این عشق به شعر و ادبیات فارسی به همین صورت در وجودم بود. در کتاب کلاس چهارم ابتدایی چهار صفحه شعر از استاد توس فردوسی آمده بود که داستان آن رفتن گیو به ترکستان و آوردن کیخسرو و فرنگیس به ایران بود. من چهار صفحه شعر را حفظ بودم و آنها را بدون غلط میخواندم بهطوری که ناظم مدرسه روانشاد حسن شیخالاسلامی مرا احضار کرد و فرمود که هر چهار صفحه شعر را برای ترغیب بچههای مدرسه در جلوی صف بخوانم. اتفاقا آن سالها، سالهایی بود که برای بزرگداشت فردوسی در بیشتر شهرهای ایران درباره فردوسی سخنرانی میکردند و این بزرگداشتها وسیلهای شده بود تا هر زمان فرصت مناسبی پیدا میشد از من میخواستند که آن چهار صفحه شعر فردوسی را بخوانم.
در همین سالها در خانه ما مثل هر خانه دیگر چند جلد کتاب بود، از جمله یک نسخه از دیوان شعر حافظ قدسی که برای اهل ادب از نسخههای شناختهشده است. کمکم در منزل برای اهل خانواده با دیوان حافظ فال میگرفتم و تکرار خواندن اشعار حافظ در وجودم طوری نقش بسته بود که با وجود اینکه معانی خیلی از آنها را نمیدانستم (و هنوز هم نمیدانم) اما با اشتیاق هرچه تمامتر به مناسبتهای مختلف اشعار حافظ را میخواندم. اتفاقا در همین سالها و دوران تحصیل در دبستان اعتضادیه بود که از اقبال خوش من استاد زرینکوب با دو سال فاصله (البته ایشان از ما جلوتر بودند) در آن دبستان درس میخواندند. تهران و سالهای بعد و دوستی با ایشان خود داستان مفصل و جداگانهای دارد که در جای دیگر در دو نوشته از ایشان یاد کردهام.
پس از پایان دوره ابتدایی و سال اول دبیرستان بنا به پیشامدی خانوادگی به خرمآباد رفتیم و دوران دبیرستان را در آنجا به اتمام رساندم.
در این مرحله از زندگی مشکل عجیبی که برایم پیش آمد این بود که پدرم آن موقع در تهران خدمت میکرد. برایم نامهای فرستاد و از من خواست که مدارک تحصیلی و عکس برایش بفرستم تا مرا در مدرسه نظام کرمانشاه ثبتنام کند. در آن زمان یکی از دوستان پدرم به نام سرهنگ «خیری» رییس مدرسه نظام کرمانشاه بود. با دیدن این نامه، فکر و روانم طوری مختل شد که هیچ قلم و نوشتهای نمیتواند آن را بیان کند، زیرا من عاشق شعر و ادب فارسی و آواز ایرانی بودم و ورود به نظام با روحیه من سازگار نبود…
در سال ۱۳۲۲ که دیپلم را گرفتم به تهران آمدم، زیرا میخواستم تکلیف زندگیام را با پدرم روشن کنم. پدرم به علت تمرد من که به مدرسه نظام نرفته بودم از آن زمان به بعد با من قهر و قطع رابطه کرد زیرا دوست داشت مرا در لباس افسری ببیند.
در پاییز همان سال و پس از ورود به تهران به استخدام وزارت کشاورزی درآمده و وارد خدمات دولتی شدم. پس از آن کمکم با دوستان موسیقیدان و بعضی افراد متنفذ جامعه آشنا شدم. در محافل و شبنشینیهای ادبی و هنری به اجرای آواز و تصنیف میپرداختم. در یکی از این شبها، آوازی همراه با چند تصنیف نشاطآور ریتمیک برای گروهی از دوستان خواندم. در میان دوستان و آشنایان تازه، مردی بود به نام «قاسم کیا» که از هنرپیشگان تئاتر در لالهزار بود. آن شب با شنیدن صدایم پیشنهاد کرد که «آیا حاضری با آواز خواندنت کار خیری انجام دهی؟» گفتم: البته، چه کسی از کار خیر تمرد میکند؟ گفت: «ما یک گروه تئاتر و یک گروه موسیقی هستیم که روزهای جمعه به بیمارستان مسلولین شاهآباد (دارآباد فعلی) رفته و برای بیماران تئاتر و موسیقی اجرا میکنیم، اگر موافقی با تو قراری بگذاریم و روز جمعه قبل از ظهر در فلان محل آماده باش تا به اتفاق دوستان برای اجرای برنامه به شاهآباد برویم. من در آن روزها در منزلی اطراف سرچشمه سکونت داشتم. در همان حوالی قرار گذاشتیم. در موعد مقرر اتومبیل بیمارستان شاهآباد جلوی ما ایستاد. وارد اتومبیل که شدم گروهی جوان را دیدم که دو تا خانم هم میان آنها بودند، آنها با خنده و شادی از من استقبال کردند. گروه تئاتر را خانمی بزرگوار و انساندوست به نام عصمت صفوی که از هنرمندان مسلط و توانای روزگار بود، سرپرستی میکرد و گروه موسیقی را مرحوم علیمحمد نامداری (نوازنده ویولن و از شاگردان استاد صبا).
دوستان جوان و موسیقیدانی که در آن روز بهیادماندنی با آنها آشنا شدم و برنامه اجرا کردیم، همگی از جوانان خوشذوق و دانشآموخته موسیقی بودند که بعدها از چهرههای معروف موسیقی ایران شدند. نوازندگان ویولن به جز مرحوم نامداری، آقایان: عباس شاپوری، ناصر زرآبادی و یحیی نیکنواز بودند. برادران گرگینزاده یعنی مرتضی و مصطفی هم بودند که مرتضی قرهنی مینواخت و مصطفی هم ترومپت و بعضی سایر سازهای دیگر. نوازنده تار مردی بود به نام رضا و آقای جلالیان هم نوازندگی تنبک را برعهده داشت.
آن روز برنامه را اجرا کردیم و جمعهای دیگر هم با این گروه برای اجرای برنامه به بیمارستان رفتیم. چیزی که برایم قابل توجه و شاید اعجابانگیز بود این که متوجه شدم این گروه در روزهای جمعه بین ساعت یک تا دو بعدازظهر در رادیو برنامه اجرا میکردند. آن روز بعد از پایان اجرای برنامه در بیمارستان، دوستان به طور دستهجمعی به آقای نامداری پیشنهاد کردند: «چرا منوچهر را که هم آواز ایرانی میخواند و هم تصنیفهای محلی شاد و نشاطآور، برای اجرای برنامه به رادیو دعوت نمیکنید؟»
یک هفته بعد از این ماجرا، یعنی در تابستان ۱۳۲۴ صدای آواز من از طریق رادیوی بیسیم به گوش هموطنان عزیز رسید. در آن روز پس از اتمام برنامه، ۱۱نفر تلفن زدند و مرا مورد تشویق و محبت قرار دادند که دو سه نفر از آنها از شخصیتهای برجسته کردستان بودند. در میان این تلفنها، تلفن بهیادماندنی پدرم هم بود که گفت: «پسر نادان و حرف نشنو، به عوض افسر شدن، از رادیو آبروی چندین ساله خانوادگی ما را به باد دادی.»
به اعتقاد بنده هنر تنها، موسیقی، نقاشی، خوشنویسی، بازی در تئاتر و سینما نیست. به نظر من هر انسانی که بتواند کار تازهای که قبلا وجود نداشته را به مردم ارائه دهد بهطوری که آن کار را به صورت جدی دنبال کرده و مورد استقبال و استفاده مردم قرار گیرد، شخص ارائهدهنده، هنرمند است.
برای هنرمند شدن باید در درجه اول آن زمینههای ژنتیکی و وراثتی در وجود انسان هنرمند بوده باشد تا بتواند آمادگی پرورش آن را داشته باشد.
بنده درباره مقوله موسیقی تجاربی دارم که خود بحثی جداگانه و مفصل است. مثلا کسانی را سراغ داریم که یک آلت موسیقی را استادانه مینواخته و در میان مردم هم به عنوان استاد معروفی شدهاند، اما همین نوازندگان در اجرای ضربهای سنگین، ضعیف و در مواردی عاجز بودهاند، به این معنی که در ژن او ریتم از طریق وراثت به وی هدیه یا منتقل نشده است. بنابراین هنر پدیدهای است که باید ریشهای داشته باشد و آنچه بیریشه است و بر سر پا میایستد تنها قارچ است یا شبدر که در عرض دو سه شب میروید. هنر به ریشه و ودیعه الهی نیازمند است و موضوع دیگر اینکه اگر کسی هنری داشت باید سبک و روشی منحصر و خاص خود داشته باشد.
یک هنرمند در آغاز و در کودکی به خدمت استاد میرود. استاد به او چیزهایی تعلیم میدهد. در اوایل فراگیری تنها از استاد تقلید میکند اما در سالهای بعد، پس از تمرین و ممارست در آن رشته باید از تقلید استاد بیرون آمده و برای خود راه و روشی نو ایجاد کند. البته اگر رگههایی از آموختههای استاد در هنر او باشد اشکالی ندارد، زیرا همه آیندگان چیزی از گذشتگان به همراه دارند و هیچ هنری یکباره از زیر زمین نمیروید.
ویژگی یک اثر خوب هنری؛ تازگی، ابداع و نوآوری در آن است، زیرا کار تقلیدی در جامعه پایدار نخواهد ماند و تقلید را هنر نمیتوان گفت!
دانش و هنر؛ همانطور که قبلا هم اشاره شد هریک باید دارای زمینه ارثی و ژنتیکی و ودیعه الهی باشد. هیچکس نمیتواند بگوید که چون فلان رشته از علم یا هنر را دوست دارم میتوانم به دنبال آن بروم و در آن رشته موفق هم بشوم. بعد از ودیعه الهی، ذوق و عشقی که طبیعت در وجود یک انسان میگذارد، وقتشناسی و نپرداختن به کارهای باطل و اعمالی است که نه تنها باعث از دست رفتن فرصت از انسان میشود بلکه موجب میشود فرد دانش و هنر مورد علاقه خود را به دست نیاورد. به قول سعدی:
ای که پنجاه رفت و در خوابی
و روزی میرسد که دیگر فرصتی برای برگشت وجود ندارد و چیزی جز آه و افسوس برای او نمانده است.
دیدگاهتان را بنویسید