سید رضا سجادی اولین گوینده رادیو و تلویزیون بعد از مهاجرت به تهران به دنبال کار بود که به طور اتفاقی، آگهی روزنامه اطلاعات را دید و در آن آگهی آمده بود که رادیو ایران راه اندازی میشود. کسانی که داوطلب گویندگی هستند برای امتحان به باشگاه افسران مراجعه کنند.
رضا سجادی چون در خانواده اهل قلم و بیان بزرگ شده بود، احساس کرد میتواند در این شغل موفق شود. به همین دلیل به محل تعیین شده رفت که کارشناس آلمانی از متقاضیان امتحان به عمل میآورد. نحوه آزمایش به این ترتیب بود که ممتحن مطلبی را از روزنامه به داوطلبان میداد تا با صدای بلند بخوانند. وقتی نوبت به رضا سجادی رسید، روزنامه را گرفت و با صدایی رسا خواند. بعد از امتحان کارشناس آلمانی از جای برخاست؛ در حالی که چراغ قوه در دست داشت از او خواست دهنش را باز کند. مدتی گلو و حنجره او را آزمایش کرد.
فردای آن روز برای اخذ جواب به محل مورد نظر رفت و متوجه شد با درجه بسیار عالی به عنوان نفر اول در امتحان قبول شده است.
در روز پنجم اردیبهشت سال ۱۳۱۹ خورشیدی در دوران نخست وزیری دکتر متین دفتری با حضور محمدرضا پهلوی ولیعهد آن دوره، رادیوی ایران گشایش یافت. از آن تاریخ رادیو سه نوبت برنامه داشت و گویندگی مطلب با او بود.
بعد از قبولی در امتحان گویندگی رادیو، کارشناس آلمانی از متین دفتری خواست اجازه دهد تا او را با خود به آلمان ببرد، اما موافقت نشد. مدیران رادیو از استادانی چون فروزانفر و دکتر شفیق یاری گرفتند تا گویندگان به لحاظ فن خطابه با شیوه علمی آن آشنا شوند. اگر یک کلمه اشتباه میکردند ۵ تومان جریمه نقدی میشدند که آن زمان ۵ تومان مبلغ زیادی بود.
بعد از وقایع شهریور ۱۳۲۰ ابوطالب شیروانی، ابراهیم خواجه نوری و زین العابدین رهنما هر کدام در مدت محدودی سرپرستی اداره تبلیغات را برعهده داشتند. چون دولتها پایدار نبودند هر کدام بعد از مدتی از کار برکنار میشدند.
آشنایی با قوام السلطنه
یکی از خاطرات رضا سجادی، آشنایی با قوام السلطنه یکی از رجال قدرتمند دوره قاجار و پهلوی بود که پنج بار عهدهدار پست نخست وزیری در ایران بود.
قوام السلطنه چون مدتی والی خراسان بود تا زمان کودتای سیدضیاءالدین طباطبایی حاکم مطلق خراسان بود. او خانواده رضا سجادی را میشناخت. به همین دلیل اصرار داشت اعلامیههای او را سجادی بخواند.
قوام بعد از پایان دادن غائله آذربایجان به سجادی ماموریت داد همراه ارتش به آذربایجان برود. رضا سجادی در گفتوگو با مرتضی رسولی که در مجله فصلنامه تخصصی تاریخ معاصر ایران شماره ۲۵ منتشر شد، میگوید: «به آذربایجان رفتم تا اداره رادیو را در دست بگیرم. در حرکت به سوی آذربایجان ابتدا به منزل ذوالفقاری در زنجان وارد شدم و بعد با کمکشان به تبریز رفتم.
در تبریز محل رادیو را که در دست نیروی ارتش قرار گرفته بود، به من تحویل دادند. کلید اتاق فرمان را گرفتم و برای اولین بار، پس از فرار اعضای فرقه پیشهوری، صدایم از رادیو تبریز پخش شد که گفتم: «اهالی محترم آذربایجان! ایرانیان غیرتمند! من رضا سجادی گوینده رادیو ایران هستم. آمدهام به شما تبریک بگویم. از امروز آسوده و راحت باشید. پیشهوری و غلام یحیی و دیگر اعوان و انصارش فرار کردند. امروز آذربایجان به مام میهن بازگشته است.»
چند روز بعد به تهران آمدم و مورد محبت رزم آرا که رئیس ستاد ارتش بود قرار گرفتم. او مرا تشویق کرد و محمدرضا شاه هم به همین مناسبت نشان مخصوص به من داد.»
قوام تنها نخست وزیری بود که با رضا سجادی همیشه سر مهر داشت. نخست وزیران دیگر با او همیشه سر مهر نبودند.
رضا سجادی پشت سر احمد قوام در بازگشت وی از سفر شوروی
به طور مثال، زمانی که حسین علا نخست وزیر ایران بود به علت خواندن نطقهای رادیویی مخالفان دولت در مجلس مورد خشم علا قرار گرفت. بعد از نخست وزیری محمد مصدق از گویندگانی بود که توسط مصدق بسیار مورد تشویق قرار گرفت، اما دوستی بین او و مصدق چون ابر بهاری بود. مصدق نسبت به او بدگمان شد و او را از رادیو برکنار کرد تا اینکه نهضت ملی نفت ایران توسط کودتای آمریکایی انگلیسی ساقط شد، سجادی دوباره به رادیو برگشت.
بدگمانی مصدق نسبت به نخستین گوینده رادیو
رضا سجادی در مورد علت بدگمانی مصدق به خود اینگونه شرح میدهد. در شب سوم دی ماه ۱۳۳۹ برف سنگینی در تهران میبارید و من در منزل استراحت میکردم. تا اینکه «شاهدی» پیش خدمت مخصوص دکتر مصدق به من تلفن کرد و گفت: «آقا فرمودند خود را به منزل برسان». نگاه کردم ساعت ۹ شب بود. در آن موقع شب نه وسیله نقلیهای در تهران بود، نه تاکسی تلفنی مثل امروز وجود داشت. باور کنید در حالی که پتو پیچیده بودم فاصله پیچ شمیران تا خیابان کاخ را طی کردم. آن روزها خانه دکتر مصدق شرایط خاصی داشت. به این ترتیب هر پست و مقامی که میخواست وارد خانه مصدق شود باید مورد بازدید بدنی قرار میگرفت. ولی برای ورود به خانه اجازه قبلی ضرورت نداشت و این دستور خود مصدق بود تا مردم در هر وقت شب و روز اجازه داشته باشند برای بیان خواستههای خود به دفتر ایشان که در همان خانهاش بود، مراجعه کنند.
به هر حال پس از بازدید بدنی از یک هشتی عبور کردم و به اتاق دکتر مصدق رفتم. اتاق کار دکتر مصدق در محدوده کوچکی قرار داشت. با چند ضربه به در دکتر مصدق اجازه ورود داد. سلام کردم از حال من جویا شد. بعد گفت: «میدانم ناراحتی، در برف و سرما خودت را رساندی» در پاسخ گفتم: «وظیفه است. هیچ وقت در خدمتگزاری کوتاهی نکردم» دکتر مصدق باز هم تشکر کرد و گفت: «رضاجان، هیات دولت تصمیم گرفت کنسولگریهای انگلیس را در ایران ببندد و به وزیر خارجه دستور داده شد موضوع را به سفارت انگلیس ابلاغ کند» در حالی که این مطلب را میگفت، کاغذ نسبتاً بزرگی را به یک یادداشت کوچک سنجاق کرد و به من داد و تاکید کرد ۷ صبح در رادیو بخوان. اوراق را گرفتم و عرض کردم: «امری ندارید؟» گفت: «نه» و بعد اضافه کرد: «برای رفتن به بهار بگو اتومبیل در اختیارت قرار دهد» دوباره گفتم: «به روی چشم» و از اتاق بیرون آمدم. متوجه شدم میدلتن کاردار سفارت انگلیس قصد دارد به اتاق دکتر مصدق نزدیک شود. تا مرا دید گفت: «میخواهم با مصدق دیدار کنم» باید بگویم عملی که در آن موقع انجام دادم و وظیفه من نبود، گمان میکنم جوانی کردم ولی کاری بود که شد. من از این فرصت استفاده کردم بدون اجازه قبلی وارد اتاق شدم و گفتم: «قربان کاردار سفارت انگلیس قصد شرفیابی دارد» گفت: «میدلتن؟» گفتم: «بله» گفت: «وقت ندارم» از اتاق بیرون آمدم و گفتم: «وقت ندارند» گفت: «من هم کار مهمی ندارم. آمدم وقت بگیرم که سفیر انگلیس شرفیاب شود» برای بار دوم وارد اتاق دکتر مصدق شدم و گفتم: «ایشان برای تعیین وقت برای سفیر آمده است» دکتر مصدق گفت: «سفیر انگلیس بیاید خانه من؟ نه! به او بگو وقت ندارم.» از اتاق خارج شد میدلتن گفت: «حالا که وقت ندارد تقاضای سفیر و من این است که انتشار خبر تصمیم هیات دولت به حداقل ۲۴ ساعت بعد موکول شود.» اهمیت موضوعی که کاردار سفارت گفت با مطالبی که مصدق به من داد تا در رادیو بخوانم، ارتباط داشت. چارهای نداشتم؛ در کاری دخالت کرده بودم که وظیفه من نبود. وارد اتاق شدم تا مطلب را بازگو کنم دکتر مصدق در جواب گفت: «بگو به وزارت خارجه دستور دادم موضوع را به شما ابلاغ کند. خبر را به روزنامهها هم دادم».
فردا هم تصمیم دولت رسماً از رادیو پخش شد. از اتاق بیرون آمدم دیگر توقف نکردم در حالی که کاردار با من از پلهها پایین آمد، من وارد اتاق شیخ احمد بهار شدم و دیگر کاردار را ندیدم.
بهار به من گفت: «باید مدتی صبر کنید تا اتومبیل از ماموریت برگردد» در حالی که نیم ساعت صبر کردم تا جیپ آمد.
خبر را در اخبار ساعت ۸ صبح و ساعت ۲ بعدازظهر خواندم. حدود ساعت چهار بعدازظهر که از اتاق فرمان بیرون آمدم، مهندس عاطفی خود را به من رساند و گفت: «همین حالا از منزل نخست وزیر اطلاع دادند به محض اینکه کار سجادی تمام شد، بلادرنگ برای ملاقات با آقا بیاید. با اتومبیل اداره تبلیغات به منزل دکتر مصدق رفتم و وارد اتاق شیخ احمد بهار شدم. گفت: «دکتر دیشب تا صبح نخوابیده. صبح هم کار میکرد. باید صبر کنی تا دکتر بیدار شود.» نیم ساعتی صبر کردم تا تلفن زنگ زد. از قرار معلوم دکتر مصدق بود. بهار گفت: «منتظر شما هستند سریع بروید.» چند ضربه به در زدم و در حالی که سلام و تعظیم میکردم وارد شدم.
مصدق با صورتی برافروخته گفت: «تف به آن رویت بیاید! میدلتن تو را پخت؟» در کمال ناراحتی گفتم: «آقا چطور». گفت: «چرا آنچه را که من دادم در رادیو نخواندی» عرض کردم قربان هم صبح و هم بعدازظهر خواندم. مطالب رادیو چیزی نیست که کسی از انتشار آن خبر نداشته باشد. گفت:«این رادیو که بالای سر من است، دروغ نمیگوید. مطلبم را نخواندی؛ برو بیرون، تو دیگر به درد من نمیخوری!» از اتاق نخستوزیر بیرون آمدم و روی پلهها امیر همایون بوشهری، وزیر راه و سخنگوی دولت را دیدم. میخواست به ملاقات دکتر مصدق برود. چون خیلی ناراحت بودم، مطالب را سربسته به ایشان گفتم. در پاسخ گفت: «این حرفها چیست؟! من از رادیو مطلب را شنیدم؛ بسیار عالی بود. تفسیر خودت هم در پایان خبر خواندی. شاهکار بود بیا با هم برویم» دستم را گرفت و باز وارد اتاق دکتر مصدق شدیم. به محض ورود، مصدق گفت: «آقای بوشهری، وساطت نکنید؛ من بیخود حرف نمیزنم.» بعد اضافه کرد «میدلتن» و بدون اینکه کلمه دیگری برای زمان بیاورد، گفت: «دیگر به درد من نمیخورد» با تحکم گفت: «برو بیرون» از فردای آن روز بیکار شدم.
رضا سجادی پشت سر احمد قوام در بازگشت وی از سفر شوروی
اما در ایام دولت کوتاه قوام السلطنه در اواخر تیر ۱۳۳۱ سجادی دوست خود را یاری رساند و آن بیانیه معروف قوام را از رادیو خواند «که کشتیبان را سیاستی دیگر آمد» این آخرین تیر گوینده به سمت مصدق رهبر نهضت بود و پس از آنکه مردم در ۳۰ تیر قیام کردند و قوام مجبور به کنارهگیری از قدرت شد و مصدق دوباره بر پست نخست وزیری تکیه زد، سجادی از تهران به کرمانشاه گریخت. چند بار زندانی شد و بعد آزاد شد تا اینکه در روز کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ کودتاگران او را به میدان ارک بردند که دکتر شروین و میراشرافی حضور داشتند. فضل الله زاهدی به محض ورود خطاب به رضا سجادی گفت: «رضا! میکروفون را بردار بگو اینجا تهران است» او در حالی که وظیفه محوله را انجام میداد میراشرافی میکرفون را برداشت، شروع به بیان نطق کرد. او در رادیو آفتابی نشد.
شاه این خدمت رضا سجادی در مخالفت با مصدق را که با هر نیتی انجام میشد، فراموش نکرد. او در دوران شریف امامی به کارهای اجرایی و سیاسی کشیده شد و هر چند شریف امامی تمایل داشت سجادی نماینده مجلس شود و علوی مقدم اسامی نمایندگی مجلس را به حضور محمدرضا پهلوی برد که نام رضا سجادی در لیست بود، اما شاه گفت سجادی جوان و فعال است. او را برای شهرداری به مشهد بفرستید. او بعد از این تجربه، شهردار اصفهان و رشت و بعد معاون استاندار خوزستان شد و به نمایندگی مجلس هم رسید تا اینکه در سال ۵۶ از مسئولیتها کنارهگیری کرد.
سجادی بعد از انقلاب مدتی زندانی و بعد، آزاد شد. او در نهایت در ۳۰ آبان ۱۳۹۴ در سن ۹۵ سالگی درگذشت.
دیدگاهتان را بنویسید