«دوست دارم روبهروی زنان سرزمینم بایستم و برایشان بخوانم. میخواهیم یک شب کنار هم عاشق باشیم». اینها را هنگامه قاضیانی دو سال پیش، زمانی که میخواست برای اولینبار رودرروی مخاطبانش بایستد و قطعات خاطرهانگیز دوران گذشته را اجرا کند، بر زبان آورد. کنسرتی که در آن با بازیگری که صرفاً میخواهد در حوزه موسیقی هم طبعآزمایی کند، روبهرو نبودیم و توانست فراتر از آن را به تصویر بکشد.
هنگامه قاضیانی هنرمندی خودآموخته است؛ چه در حوزه سینما و چه در موسیقی. او موسیقی را میشناسد، با ادبیات و کتاب مأنوس است و در سینما و تئاتر تجربههای خوبی دارد و شاید بتوان گفت در واقع، نمونهای است برای این گفتار که هنر، موضوعی چندوجهی است که هیچ دیوار و مرزی ندارد.
البته تجربه موسیقایی هنگامه قاضیانی صرفاً محدود به این کنسرت نیست و پیش از این هم صدایش را در فیلمهایی که در آنها به ایفای نقش پرداخته بود، شنیده بودیم که از فیلم سینمایی «به همین سادگی» شروع شد و در ادامه به فیلمهای «من مادر هستم»، «سعادت آباد» و به تازگی هم «یک قناری، یک کلاغ» کشیده شد که این روزها روی پرده سینما است و صدایش در کنار آهنگساز فیلم شورا کریمی در تیتراژ فیلم شنیده میشود.
قاضیانی در این گفتوگو با عشق از موسیقی و تمام خاطراتش از این هنر جادویی صحبت کرد؛ اینکه چهطور در بزنگاههای زندگی به موسیقی پناه برده و آن را از کودکی تا به امروز زیسته و البته نقشی که پدرش در به سرانجام رسیدن این اتفاق داشته است.
با او به بهانه فیلم «یک قناری، یک کلاغ» گفتوگویی داشتیم که در آن برای اولینبار به صورت مفصل درباره موسیقی و آواز -که آن را یک راه رهایی میداند- صحبت کرده است.
- * یا به عنوان نقد یا به عنوان پرسش، برای خیلیها این سوال پیش آمده که چه شد که هنگامه قاضیانی به دنیای موسیقی وارد شد؟ شما تا به حال در اینباره به صورت مفصل صحبت نکردهاید؛ اما طبیعتاً باید پیشینهای در این زمینه وجود داشته باشد.
در تمام نقاط دنیا به جز ایران، بازیگران باید دوره آواز بگذرانند. اما از شروع سینما در ایران، همیشه شخص دیگری به جای بازیگرها آواز میخوانده است. ببینید همانطور که در رشتههای هنری، باید دوازده واحد فلسفه گذراند، موسیقی را هم باید آموخت. نه به این معنا که لزوماً تبدیل به یک خواننده حرفهای شوید؛ اما باید در حدی باشید که اگر روزی نقش کوچکی همراه با آواز به شما داده شد، بتواند از پس آن بربیاید.
- * موسیقی کجای زندگی شما بود؟
من همیشه بدون اینکه بخواهم، برایم مقدر شده بود که چهکاره میشوم. از زمانی که به یاد دارم، در خانه ما یک گرامافون قدیمی وجود داشته است. یک گراموفون هم خودم داشتم که از چهار سالگی در زندگی من حضور داشت و در تمام مهاجرتها و اسبابکشیهایم، این گرام قرمز کوچک و البته یک کاپشن سبز جیر، همیشه همراهم بوده است. (خنده) دههای که من به دنیا آمدم (یعنی ۱۹۷۰) شروع انقلابهای موسیقایی در اروپا بود. من تا هفتسالگی خواهر و برادری نداشتم و برای همین، کمی در کانون توجه خانواده قرار گرفته بودم. اسباببازیهایم هم به موسیقی مرتبط بود؛ یک جعبه کوچک موسیقی داشتم که هر وقت آن را کوک میکردم، مثل آلیس در سرزمین عجایب وارد جهان دیگری میشدم که خیلی هم آن دنیا را جدی گرفته بودم! در خانه ما، بلااستثناء روزهای شنبه برایم کتاب خریده میشد و روزهای یکشنبه هم پدرم بدون صفحه گرامافون وارد خانه نمیشد.
- * یعنی هر هفته با یک کتاب و یک موسیقی جدید مواجه میشدید.
بله. زمانی که میخواستم به کلاس اول بروم، ۱۸۴ جلد کتاب داشتم که همه هم ادبیات روس با ترجمههای عالی بودند. تنها نویسنده ایرانی که در ۹سالگی خودم توانستم او را انتخاب کنم، صمد بهرنگی بود که با آثارش کاملاً زیر و رو شدم و دیگر یک دختر ۹ساله نبودم.
- * گفتید پدرتان هر هفته یک صفحه جدید به خانه میآورد. این موسیقیها بیشتر کلاسیک بودند؟
نه. پدرم یک جیپ داشت که در آن همیشه برایمان آهنگهای راجر واترز را میگذاشت. خب طبیعتاً من در ۳ سالگی درکی نداشتم که راجر واترز کیست! تا اینکه در دهه نوجوانیام با او بیشتر آشنا شدم. وقتی ترجمه ترانههایش را میخواندم، منقلب میشدم. تا زمانی که در سال ۱۹۹۴ به کنسرت پینکفلوید رفتم که البته دیگر واترز با آنها نبود. تمام طول کنسرت گریه کردم و هیچ لذتی نبردم؛ چون فکر میکردم باید برادرم به جای من آنجا میبود. البته این را هم بگویم که آن کنسرت نتوانست من را نسبت به تصوری که از کارهای راجر واترز داشتم، قانع کند و از یک جایی به بعد، همه چیز برایم شبیه یک نمایش شده بود.
- * یعنی در کودکی فقط موسیقیهای غیرایرانی گوش میکردید؟
نه، اتفاقاً تمام آن صفحهها، آثار خوانندههای خوب ایرانی آن دوره بود. آنقدر آنها را دوست داشتم که در سن شش، هفت سالگی تمام شعرهای بعضاً سنگینی که میخواندند را حفظ بودم و با آنها میخواندم. سهساله که بودم، گروهی در یک کافه زیرزمینی به نام «برادوِی» موسیقی جَز میزدند که پدرم با درامر آنها دوست صمیمی بود و برای همین، همیشه چند ساعتی را در آن کافه میگذراند. من هم عاشق پدرم بودم و همیشه کنارش بودم. این مواجهه من با موسیقی خارجی بود که از همان کودکی در من شکل گرفت. در دوازده سالگی موسیقی پاپ به شدت در زندگی من جریان پیدا کرد؛ از «مایکل جکسون» تا «کیم وایلد» و موسیقیهای پاپ آن دوره که البته هیچ نوار کاستی هم از آنها در ایران نبود و مجبور بودیم از رادیو و فیلمهای VHS آنها را دنبال کنیم.
در چهارده سالگی به طرز عجیبی جذب موسیقی راک شدم. مدل موهایم تغییر کرد و اصلاً زندگیام عوض شد. دیگر به گروههای پاپ -حتی مایکل جکسون هم- نمیتوانستم گوش کنم؛ چون فکر میکردم برای من کم است که البته از حماقت من بود، چون مایکل برای خودش یک امپراطوری بزرگ بود! در آن سن و سال فکر میکردم گروه «اسکورپیونز» برای من کار خیلی مهمی انجام میدهد. به دنبال تفکر راک رفتم و دیگر نمیتوانستم به موسیقی ایرانی گوش کنم.
سالها گذشت و قبل از اینکه برای ادامه تحصیل از ایران بروم، برادرم درگیر آثار شهرام ناظری شد. خودم هم یک آلبوم از استاد شجریان از آرشیو پدرم پیدا کردم و در یک دوره کوتاه، تمام مدت به آنها گوش کردم. بعد از آن هم به آمریکا رفتم. به خاطر دارم که عمهام به عنوان هدیه تولد، برایم بلیت ردیف یک کنسرت «پینکفلوید» گرفت؛ ولی چون آن دوره دوست نداشتم به آمریکا بروم، تا یک مدت هیچچیز من را شگفتزده نمیکرد.
بعد از اینکه به آمریکا رفتم، فلسفه در کنار مکتبهای عرفانی مشرقزمین در زندگی من جاری شد؛ از یک طرف ابنسینا و حلاج و سهروردی و از سوی دیگر، هگل و سارتر و دکارت. گاهی احساس میکردم روحم در حال تکهتکه شدن است. تا اینکه یک روز که در حال خریدن موسیقی بودم، صدای اپرا شنیدم. با «ماریا کالاس» آشنا شدم و کتاب زندگینامهاش را خواندم و با زندگی او، عاشق اپرا شدم. اپرا در زندگی من جاری بود تا اینکه یک سال -که در یک رستوران فرانسوی کار میکردم- برای تحویل سال از یک گروه سیاهپوست درجهیک قدیمی جَز، خواسته بودند در آن رستوران موسیقی اجرا کند. همینطور که در حال کار کردن بودم، متوجه شدم که اصلاً در آن جهان نیستم و از همانجا موسیقی جَز و بلوز وارد زندگی من شد.
- * که البته تجربه آن را در کودکی با پدرتان هم داشتید.
بله. سلسله اعصاب ما، خاطرات ما را حمل میکنند و اصلاً نمیتوانید در آن مداخله داشته باشید. بعد از آن اجرای زیبای جَز، به «بیلی هالیدی» رسیدم و دوباره کتاب زندگی این هنرمند را خواندم و دیدم زندگیام در آن دوره خاص چه شباهت عجیبی با زندگی او دارد. یک مدت درگیرش بودم و تمام حقوقم را میدادم تا صفحههای آنها را -حتی اگر نان برای خوردن نداشتم- بخرم.
یک روز دیدم روی بیلبورد دانشکده نوشتهاند که «جان.لی هوکر» و «لئونارد کوهن» قرار است به مدت سه روز برنامه اجرا کنند. هر طور که بود، پول بلیت را جور کردم. حالا کنسرت کجا بود؟ در منطقهای پر از موادفروش و اینجور چیزها که کمی هم خطرناک بود! روز کنسرت رسید؛ «لئونارد کوهن» با دمپاییاش روی استیج نشسته و در کنارش «جان.لی هوکر» نشسته بود که تا آن روز با او آشنا نشده بودم. آن شب دیگر برایم مثل شب کنسرت «پینکفلوید» نبود، انگار چشمانم بُعد دیگری پیدا کرده بودند و بعد از آن شب، جان.لی هوکر هم به زندگی من اضافه شد.
- * معمولاً کسانی که فلسفه خواندهاند، به موسیقی کلاسیک گرایش دارند. موزیک کلاسیک از چه زمانی وارد زندگی شما شد؟
در دانشگاه بعد از بیوگرافی فلاسفه، برای ما درباره اینکه فلاسفه چه نقشی در موسیقی داشتهاند، صحبت میشد و همینجا بود که موسیقی کلاسیک به زندگی من راه پیدا کرد. اصلاً «باخ» به عنوان یک فیلسوف به ما معرفی شد. موسیقیهای او بهگونهای هستند که نمیتوانیم بگوییم در حالت عادی نوشته شدهاند.
یک روز ماشینم زیر باران خراب شد. حال بسیار بدی داشتم؛ اما یک لحظه یاد آموختههایم افتادم و سعی کردم خودم را از آن شرایط بیرون بکشم. سریع رادیو را روشن کردم که اعلام کرد به قطعهای از «راخمانینف» گوش میکنید. همانجا ماشین را پارک کردم و زیر باران رفتم تا صفحهای از «راخمانینف» بخرم. گذشت تا اینکه یک روز که اتفاق عجیبی برایم افتاده بود و اتفاقاً باران هم میبارید، رادیو شروع به پخش قطعهای از «شوپن» کرد. از همان روز شوپن برای من تعریفِ باران شد و هنوز هم همین است. راخمانینف به من قدرت و شکوه مبارزه برای زندگی میداد و باخ بیشتر از اینکه -به قول همه- مذهب را به روی من باز کند، فلسفه فکری موسیقایی را نسبت به جهان پیش روی من گشود. این شروع موسیقی کلاسیک در زندگی من بود که هنوز هم ادامه دارد.
- * پس شما از خواندن فلسفه به سمت موسیقی کلاسیک گرایش پیدا کردید.
یک روز در دانشگاه داشتند زندگینامه «اسپینوزا» را برای ما تحلیل میکردند که گفتند او تنها فیلسوفی بود که وارد رشته بازیگری شد. خیلی تعجب کردم. گفتند زمانی که او تکفیر میشود و دستخالی از شهرش میرود، توسط دختر صاحبخانه، با تئاتر آشنا میشود و دنبال آن میرود که البته روی صحنه تئاتر چاقو هم میخورد. آن روز دریچه کلاسیک به روی من باز شد. گاهی اوقات با تعجب میگویند بازیگری و فلسفه چه ارتباطی به هم دارند؛ در صورتیکه فلسفه، جواز تفکر است. آیا بازیگری هم غیر از این است که ما باید جواز تفکر داشته باشیم؟ برای همین هم هست که بهخصوص در این ده سال اخیر، شاهد یکسری اتفاقات بهشدت ناراحتکننده در این حرفه بودهایم و متأسفانه سطح بازیگری در حال تنزل به سمت حتی پیش از انقلاب است.
- * خیلی جالب است که آشنایی با ژانرها و خوانندههای مختلف، معمولاً در بزنگاههای زندگی برای شما اتفاق افتاده است. انگار موسیقی در زندگی شما نقش مادری را داشته که در شرایط سخت فرزندش را در آغوش میگیرد و به او آرامش میدهد.
همینطور است. یک روز در یکی از مغازههای ایرانی در آمریکا برای خرید کشک رفته بودم که دیدم یک تعداد کاست آوردهاند. آن روزها احساس میکردم چیزی به لحاظ حسی در من کم است. یک نوار از «سیما بینا» و یکی هم از «پریسا» برداشتم. آن روزها اوج دوران جَزبازی من بود. یک روز که دلم گرفته بود، جلوی اقیانوس اطلس نشستم. انگار حجم سنگینی از زندگی روی من سایه انداخته بود. کاست «سیما بینا» را گذاشتم و از آن به بعد تا مدتها، تنها خوانندگان ایرانی که به صدایشان گوش میکردم، این دو نفر بودند. تمرینهای آواز خواندن من بعد از حدود ۱۵ سال دوباره در ۲۶ سالگی شروع شد. آواز همیشه برای من یک راه رهایی بوده؛ اما از شانزده سالگی دیگر آواز نخوانده بودم. هر روز جلوی اقیانوس میرفتم و کاست سیما بینا را میگذاشتم و با او شروع به خواندن میکردم. بعد هم که آن را وارد دنیای بازیگریام کردم و اگر اشتباه نکنم، من تنها بازیگر زنی بودم که در سینما آواز خواندم.
- * فکر میکنم شروع آن هم با فیلم «به همین سادگی» بود.
بله. قبل از انقلاب که خوانندهها به جای بازیگران میخواندند. اما واقعاً نمیدانم چرا کسی دنبال این نمیرفت که خودش آواز خواندن را یاد بگیرد؛ چون کار بسیار لذتبخشی است. بعد از انقلاب هم کسی را به یاد ندارم که خودش آواز خوانده باشد.
- * یعنی آن زمان برای فیلم «به همین سادگی» تمرینِ آواز میکردید؟
نه. به دلیل لحن صدای من پرسیدند که آواز هم میخوانی؟ گفتم استاد آواز نیستم اما میخوانم. بعد هم قطعه «ساری گلین» را همحوانی کردم که خیلی هم بین مردم شنیده شد.
- * شما تجربه خواندن سرود «ای ایران» را هم داشتید. آن چهطور پیش آمد؟
پس از اکران فیلم «به همین سادگی» و آواز «ساریگلین» که من در آن فیلم خوانده بودم، یک روز پرویز پرستویی از «خانه سینما» به من زنگ زد و پیشنهاد این کار را داد. من هم پذیرفتم و آن را خواندم. بعد از آن هم در فیلم «من مادر هستم» خواندم. فریدون جیرانی به من گفت باید آوازی بخوانی. گفتم اما چنین چیزی در فیلمنامه نبوده است. گفت من دلم میخواهد صدای آوازین تو را هم داشته باشم که به خواندن آن لالایی ختم شد.
- * فیلمی بوده که به شما بگویند به جای یک بازیگر بخوانید؟
در فیلم «آتش سبز» به کارگردانی محمدرضا اصلانی که مهتاب کرامتی در آن بازی کرده بود، از من چنین چیزی را خواستند. من راشها را هم دیدم اما نخواندم. به عقیده من خود بازیگرها باید این کار را انجام دهند اما من حاضر نیستم به جای کسی بخوانم. نه اینکه خساست به خرج داده باشم، بلکه احساس کردم نباید به دنیای یک بازیگر دیگر ورود کنم.
- * شما تجربه اجرا با گروه «دنگشو» را هم به همراه غزل شاکری داشتید که در «محک» برگزار شد.
آن هم بامزه بود. غزل شاکری یک روز به من زنگ زد و پرسید که آیا میتوانم برای آواز به گروهشان پیوندم یا نه. در عین ناباوری گفت فقط پنج روز فشرده برای تمرین وقت هست که تازه من سه روز بیشتر نتوانستم تمرین کنم.
- * آنجا اغلب هنرمندان از جمله عباس کیارستمی هم حضور داشتند. اجرای شما وقتی مخاطبانتان چنین افرادی هستند، چهقدر با زمانی که مخاطبتان آدمهای معمولی هستند، فرق میکند؟
راستش را بگویم؟ اگر یک نفر که برایم چای میآورد جلویم نشسته باشد، واقعاً با اینکه صدراعظم یک کشور روبهرویم قرار بگیرد، فرقی ندارد. پدرم به من یاد داده که احساسم نسبت به آدمها با توجه به درجه و سطح آنها تغییر نکند.
- * برسیم به کنسرتی که سال ۹۴ با بازخوانی آثار قدیمی در تالار وحدت اجرا کردید. چه شد که چنین تصمیمی گرفتید؟
مردم دائماً از من این درخواست را میکردند. با خودم میگفتم چه بامزه که مردم میخواهند رویای من -که همیشه دوست داشتهام روی استیج بروم تا ببینم چه ارتباطی میتوانم با مخاطب داشته باشم- را تحقق ببخشند. نوع برخورد مردم هم برایم خیلی جالب بود. در پایان کنسرت همه آمده بودند جلو و برایم گلدان و گردنبند و این قبیل هدایا آورده بودند. روز خیلی عجیبی بود.
- * شما در کنسرتتان، دو قطعه «بوی عیدی» و «یه شب مهتاب» را هم از فرهاد مهراد اجرا کردید. فرهاد جزء هنرمندانی است که به دلیل ویژگیهای آثارش کمتر به سراغش میروند؛ اما شما توانستید اجرای خوبی از این قطعات داشته باشید. این اتفاق جسارتی را میطلبد که حین گفتوگو با این جسارت شما آشنا شدیم. قطعات و جهانبینی فرهاد تا چه حد در زندگی شما تأثیرگذار بوده است؟
لابهلای خاطرات کودکیام در سالهای ۱۳۵۴ یا ۱۳۵۵ که حدوداً شش ساله بودم، علاوه بر راجر واترز، ترانههای «فرهاد» هم در ماشین پدرم پخش میشد. هر وقت میخواهم در مورد فرهاد مهراد و پدرم صحبت کنم، پر از بغض میشوم. به دلیل اینکه شخصیت پدرم و روحیاتش خیلی شبیه به او بود. بعدها که من دختر ۲۵ساله شدم، از پدرم دور و در آمریکا بودم. همیشه آدم از دور همهچیز را دقیقتر میبیند. به همین دلیل وقتی به خاطراتم برمیگشتم و فرهاد گوش میکردم، به آن نگاه میکردم. بعضیها را در هنگام شنیدن، نگاه هم میکنید و این جادوی یک هنرمند و خواننده عجیب و غریب است که با دیگران تفاوتهای مهمی دارد. فرهاد برای من مثل «صمد بهرنگی» یا «علیاشرف درویشیان» است. برای من که وقتی با کتابهای صمد آشنا شدم، دیگر آن «هنگامه» نُهساله نبودم و دریچه دیگری از نگاه اجتماعی به من داده شده بود.
به قول شما عجیب است که من چهطور توانستم در کنسرت سال ۹۴ با اجرای دو قطعه از «فرهاد» به این هنرمند نزدیک شوم. وقتی که آقای رضا تاجبخش این دو قطعه را آوردند، من حس کردم نباید نزدیک شد و حتی نباید جای فرهاد خواند. بعضیها آنقدر حضورشان عجیب است که حتی روحشان هنوز بر زمین حاکم است. اما این جسارت را مرتکب شدم. چون هیچوقت مقلد نیستم، وقتی ترانههای هر کسی را خواندم، صدایم شبیه هیچکسی نشد؛ اما در مورد این دو اجرا واقعاً سعی کردم چیزی که از استاد فرهاد آموخته بودم را هنگام اجرا به یاد بیاورم و در مقابل مردم و خودم شرمنده نشوم. آن هم این بود که به چند چیز باید میرسیدم. به درک عجیب و غریب فرهاد از موسیقی، به سرعت انتقالی که در موسیقی داشت، به آن صدایی که نمیتوانستیم با صدای دیگری اشتباه بگیریم، به آن کسی که کلمات را زندگی میکرد و رنج در مکتب کلام فرهاد واقعاً مثل کوه کندن بود.
من نمیدانم چرا صحبت کردن درباره این آدم تا این حد سخت است. فرهاد یکی از کسانی بود که کارهایش را در زمان غربت روبهروی اقیانوس اطلس گوش میکردم. فکر میکنم فرهاد متعلق به ایران نیست و یک خواننده جهانی بود و به کل زبان زمین تعلق داشت. او فقط صاحب یک صدا نبود، بلکه پدیدهای بود که آمد و رفت. این متولد ماه دی از هر جهت الگو بود. ما در واقع انسانی را میبینیم که با فضیلتهایش زندگی کرد و همان جمله مرحوم «حسین قوامی» را تکرار میکنم که گفت ۹۹ خصلت انسانی و یک هنر. من در برابر روح بزرگ فرهاد تعظیم میکنم و واقعاً از او در زندگی چیزهای زیادی آموختهام. ما قرار است چیزهای عمیقتر را در زندگی بیاموزیم. فرهاد مهراد هنوز میتواند به من بیاموزد و میتوانم هر روز به او گوش کنم و مثل یک معلم از این هنرمند بیاموزم. غیر از خواندن، از فرهاد آموختم که ریشه داشته باشم. فرهاد خودش را به هیچچیز نفروخت و با فضیلتها و شهامتها و بزرگیاش زندگی کرد.
- * قطعات آن اجرا را رضا تاجبخش تنظیم کرده بود. این انتخاب خودتان بود؟
نه تهیهکننده او را انتخاب کرد. هنرمند بااخلاق و خوبی هم بود و هیچ گاردی در مقابل من -که از سینما آمده بودم- نداشت. یک روز آمد و گفت یک قطعه آوردهام که ترانهاش از محمد صالحعلا است و ناصر چشمآذر آن را ساخته است. قطعه «زائر» بود که گفت گام خیلی سختی هم دارد…
- * اتفاقاً قطعهای بود که خوب از پس اجرای آن برآمدید.
من کلاً آن قطعه را پنج جلسه تمرین کردم. یک روز که آقای صالحعلا را دیدم، گفتم من این ترانه را خواندهام. گفت: چهطور توانستی آن را بخوانی؟! گفتم تنها قطعهای بود که فکر کردم خیلی درست آن را اجرا کردم و تنها قطعهای بود که وقتی آن را میخواندم، احساس میکردم وجود دارم، انگار که از آن خود من است. خدا را شکر کنسرت خوبی بود. آنقدر نتیجه خوبی برای من داشت که میخواستم دوباره هم کنسرت بدهم…
- * که البته به مشکل خورد و دیگر تکرار نشد.
تهیهکننده عوض شد و گفت باید سالن نیاوران را انتخاب کنیم. اما من دوست نداشتم در آن سالن کنسرت بدهم. بعد هم خواستیم دوباره با یک آهنگساز دیگر شروع کنیم که اصلاً طرز تفکرم عوض شد. گفتم وقتی نمیتوانم قطعهای از خودم منتشر کنم و آهنگ جدید بسازم، چه فایدهای دارد؟ اگر این آهنگها را از قبل برای من ساخته بودند، اصلاً سالی دو، سه تا کنسرت میدادم. ببینید من میخواهم لذت ببرم و به آن شور و شیداییِ لحظه اجرا با مردم برسم؛ اما وقتی قرار میشود آن قطعات دوباره تنظیم شوند، با خودت میگویی که تمام تنظیمهای درجهیک روی این کارها انجام شده، ما قرار است چه کار کنیم که بهتر از اصل آنها باشد! تهیهکنندهها هم میگویند چرا باید پولشان را صرف بازسازیِ این آثار درجهیک کنند. این شد که دیگر فعالیتی نداشتم تا فیلم «یک قناری، یک کلاغ».
- * بهانه این گفتوگو هم همین فیلم «یک قناری، یک کلاغ» است که این روزها روی پرده سینماها است. کمی هم درباره آن صحبت کنیم.
فیلم خیلی عجیبی است. در آن، فضای فیلمهای دهه هفتادی را تجربه میکنید و من به عنوان بازیگر، این سعادت را داشتم که چنین فضایی را تجربه کنم. فیلم یک سکون و سرسنگینی دارد که اصلاً برای قصه فیلم است. به لحاظ بازیگری یک کلاس بازیگری بود و یکی از سختترین نقشهای من در این سالها محسوب میشود. هر پلان فیلم عین یک نقاشی است؛ اما عجیب این که آن را حتی به جشنواره هم راه ندادند. البته حتماً واژه «خوشبختانه» را هم اضافه کنید؛ چون وقتی اسامی بعضی از فیلمها را برای جشنواره فیلم فجر اعلام کردند، خوشحال شدیم که فیلم ما در کنار آنها قرار نمیگیرد.
- * کمتر پیش میآید که یک زن در تیتراژ فیلمی آواز بخواند. شما در این فیلم همراه با شورا کریمی (آهنگساز فیلم) همخوانی کردید. جریان آن چه بود؟
در یکی از صحنههای فیلم، باید شعری از عراقی را زمزمه میکردم که شورا کریمی این صحنه را با من تمرین کرد. بعد از دیدن نتیجه، به من گفتند تیتراژ را هم بخوانم که آن را به صورت دوصدایی همراه با شورا کریمی خواندیم و خدا را شکر بازتاب خیلی خوبی هم میان مردم داشت.
- * موسیقی وجوه مختلفی (اعم از آهنگسازی، ترانهسرایی، نوازندگی و…) دارد. شما چرا آواز خواندن را انتخاب کردید؟
من عاشق خواندن هستم. بعضیها میگویند اگر دوباره به دنیا بیایم، فلان کار را میکنم؛ اما من اصلاً به این جمله اعتقادی ندارم. چون فکر میکنم چیزهایی که باید در زندگی میدیدم را دیدهام. برای همین دلم نمیخواهد بگویم کاش یک بار دیگر به دنیا میآمدم تا بشوم ماریا کالاس. بدون اینکه اپرا بخوانم، انگار یک ماریا کالاس در من زندگی میکند. من درون خودم با همه این زنها به واسطه شغلم زندگی میکنم. فقط یک بازیگر است که میتواند حضور متکثر داشته باشد و من صاحب این حضور متکثر هستم. اگر بحث این تکثر را کنار بگذاریم، به بخشی در زندگی میرسیم که خوب است هر آدمی -به خصوص یک آرتیست- آن را بیاموزد؛ آن هم اینکه لذتهای شخصیاش را پیدا کند و چیزی برای امپراطوری درونش کشف کند. من در امپراطوری درونم، بیشتر با زنان موسیقی دان ارتباط دارم تا با زنان سینماگر و زنان ادبیات.
- * یعنی احساس درونی و روحتان با خواندن روی استیج بیشتر اغنا میشود تا با بازی کردن؟
اینها از سال ۱۹۹۴ میلادی کنار هم قرار گرفتهاند؛ اما نمیتوانم بگویم از بازیگری لذت نمیبرم. نمیتوانم وقتی یک نقش وحشتناک -مثل همین فیلم آخرم- بازی میکنم، بگویم از سینما لذت نمیبرم. من فقط دو روز در این فیلم بازی داشتم و مطمئناً اگر بیشتر طول میکشید، مشکل پیدا میکردم. بنابراین سینما هم برای من جهان دیگری است؛ چون با ادبیات و کلمه ارتباط دارم. بازیگری برای من فقط ادا کردن چند جمله نیست. من همیشه لایههای روانی آن شخصیت را بیرون میکشم. هیچوقت نگفتهام که آمدهام تا به این نقش جان بدهم. همیشه گفتهام باید یک مدت با این خانم زندگی کنم، چون من از آنها مدد میگیرم. در واقع من چیزی به آنها نمیدهم؛ بلکه آنها هستند که چیزهایی به من میدهند تا من از جهان ارواح، آن نقشها را اجرا کنم. بنابراین سینما هم جذابیتها و جادوی خاص خودش را برایم دارد.
- * چند سال پیش، بعد از مدتها اپرایی توسط هادی قضات در تالار وحدت اجرا شد و این اواخر هم تعدادی تئاتر موزیکال روی صحنه رفته است. مشکلی که رهبرهای گروه آوازی دارند این است که بازیگرها خواندن بلد نیستند. شما چرا در این ژانر ورود نکردهاید؟
از نظر من، وقتی تخصصی در کاری ندارید، نباید آن را انجام دهید…
- * در این صورت خیلی نمیتوان سراغ تئاترهای موزیکال رفت. چون اغلب بازیگران توانایی خواندن ندارند.
شاید باید دنبال بچههایی که اهل اپرا هستند، بروند و به آنها تعلیم بازیگری بدهند. اگر چنین کاری به من پیشنهاد شود، به دلیل اینکه نمیتوانم در آن حد سوپرانو یا کارهای آوازین در حد اپرا بخوانم، حتماً آن را رد میکنم.
- * یعنی با وجود اینکه کنسرت هم داشتهاید، باز هم چنین کاری نمیکنید؟
نه. چون دنیای موسیقی دنیای آخر و به نظرم برترین هنر است. موسیقی به جایی وصل است که اصلاً مبدأ آن مشخص نیست. حریم عجیبی دارد و ورود به این دنیا اصلاً نباید به این راحتی باشد. من در سینما آواز خواندهام و در کنسرتم هم آهنگهای پاپ اجرا کردهام که البته آن هم جای کار دارد و اگر کسی قرار است فالش بخواند، بهتر است این کار را انجام ندهد. موسیقی واقعاً چیزی نیست که بتوان راحت به آن ورود کرد. اول از همه باید به کارگردانهای این کارها خرده گرفت. دوم اینکه وقتی کارگردانی سراغ من میآید و میدانم تواناییاش را ندارم، نباید آن را قبول کنم. اگر هم به حضور در این کارها علاقه دارم، باید حداقل یک سال وقت بگذارم و دنبال تمرین و یاد گرفتن آن بروم. بسیاری از کارها هستند که فقط یک سال طول میکشد تا آن را تمرین کنند؛ اما الان تئاترهای ما بهگونهای شدهاند که دوماهه بسته میشوند! مثل این میماند که امروز بگویند بارداری و فردا بگویند چرا بچه به دنیا نمیآید؟ اصلاً شدنی نیست! دنیای تئاتر و نمایش، دنیای تجلی است.
میخائیل چخوف میگوید: «ادبیات به تنهایی در جهان کار نمیکند. زمانی که بازیگری آغاز میشود، بازیگر آن کلمات را متجلی میکند.» خیلی رُک میگوید اگر توانستی کلمات را متجلی کنی، این کار را انجام بده؛ اگرنه خواهش میکنم در خانهات بنشین! در مقوله بازیگری که ضعفهای زیادی وجود دارد. حالا فکر کن بیاییم به اپرا و کار موزیکال هم ورود کنیم! به قول «نیچه»، انسان با ضعفهای بشری تعریف میشود. باید یاد بگیریم یک جایی بگوییم من نمیتوانم این کار را انجام دهم. من حتی گاهی اوقات از کسانی که من را قدرتمند میبینند، خسته میشوم و میگویم آنقدر از من نخواهید که قوی باشم. من گاهی با ضعفهای روزانهام تعریف میشوم و اصلاً شاید دوست داشته باشم یک روز در دنیای خودم تنها باشم. شاید یک روز بخواهم یک موجود ضعیف باشم. این ضعف به ما کمال میدهد و کاسه را برای ما پر از باران میکند. مشکل ما این است که در هنر ایران، تخصصها در حال از بین رفتن هستند و آدمها همهکاره شدهاند!
- * یک نکته حاشیهای این که ما شنیده بودیم هنگامه قاضیانی خیلی بداخلاق است و نمیگذارد مصاحبههایش منتشر شود!
(میخندد) من واقعاً بداخلاقم؟
- * اینطور که به نظر نمیآید.
خیلیها میگویند که کار کردن با من سخت است و من بداخلاقم؛ ولی وقتی با هم کار میکنیم، نظرشان عوض میشود. دلیلش هم این است که بعضیها جدیت من را به چیز دیگری تعبیر میکنند.
- * جریان تحریم رسانهها سر کنسرتتان چه بود؟
در آن دوره چند نفر به خبرنگارها توهین کرده بودند که به نظرم کار بسیار بدی هم بود. من چون خوشبختانه برای خودم دسته و گروهی ندارم که کسی پشتم باشد، اگر به مشکلی بربخورم، کسی نیست که از من دفاع کند. سال ۱۳۹۴ در بحبوحه ماجراهای عجیب کنسرت و چاپ کتابم بود. یک روزنامه با من مصاحبه کرد ولی وقتی آن را خواندم و اصلاح کردم، تلفنشان را خاموش کردند و دیگر کسی جوابگو نبود. من هم از حق طبیعی خودم دفاع کردم و گفتم اگر مصاحبه منتشر شود، عواقب خیلی بدی خواهد داشت. آن سال ناگهان همه خبرنگارها گفتند هنگامه قاضیانی را تحریم کنیم. میخواستند تحریم کنند اما نتوانستند و من سیزده روز تیتر اول رسانهها بودم. نزدیک کنسرتم بود و مدیر برنامههایم این موضوع تحریم را به من نگفت که به هم نریزم. بعد از کنسرت وقتی این موضوع را فهمیدم، یک نامه نوشتم، از آن عکس گرفتم و روی اینستاگرامم منتشر کردم. گفتم اگر من اشتباهی کردهام که سرکردهتان چنین تصمیمی گرفته، هیچ اشکالی ندارد؛ باز دمتان گرم که شما متحد هستید.
- * شما پیگیر موسیقی این روزهای ایران هم هستید؟
ترانه و آهنگسازی یک عصر طلایی داشت که آن هم دهه چهل بوده است. از اردلان سرفراز و فرید زولاند و هوشنگ ابتهاج تا آدمهای عجیبی که تو را دیوانه میکردند. موسیقیهای سنتی هم [با امروز] فرق میکردند؛ مثل تصنیف «در کوچهسار شب» با صدای استاد شجریان که تو را سِحر میکرد. اما الان آن جادو از بین رفته و دیگر هیچ روحی در آهنگها وجود ندارد. الان برای من -چه در ایران و چه خارج از ایران- دیگر قطعهای وجود ندارد که بخواهم آن را آرشیو کنم. هستند خوانندههایی مثل محمد معتمدی که از شنیدن بعضی کارهایشان لذت میبرم. اما به نظرم هرچه عقبتر میرویم، کارها بهتر و خاصتر هستند. در این دوران انگار به یکباره سونامی بیرنگی و بیاحساسی به کارها حملهور شده است.
- * پس آرشیو موسیقی شما همان قعطات قدیمی هستند؟
صدرصد. وقتی به قطعات جدید گوش میکنم، سریع خسته میشوم و بیش از چهار بار نمیتوانم آنها را بشنوم.
- * فکر میکنید دلیل این اتفاق چه میتواند باشد؟
هنر با حقیقت تعریف میشود. وقتی حقیقت را از هنر بگیری، دیگر چیزی از آن باقی نمیماند و تنها چیزی که میتواند حقیقت را دوباره به جامعه برگرداند، فقط هنر است. داوینچی مدتها بود که تابلوی «شام آخر» را کشیده بود؛ اما نمیتوانست سر مسیح را به تصویر بکشد. جملهای که بعدها دربارهاش گفتند، این بوده که او آن زمان در بالاترین قوه ادراکات قدسی بوده و برای همین نمیتوانسته سر مسیح را بکشد. یا مجسمه موسی که وقتی به آن نگاه میکنید، تمام پیچیدگیهای صورت و زخمهای روی دستش را میبینید. برای اینکه «میکلآنژ» اول به دنیای درون او رفته و خصوصیاتش را گرفته و بعد توانسته او را از سنگ بتراشد و بیرون بکشد.
دنیا هر چهقدر که از عصر جدید دورتر بوده، خرد و حقیقتش هم بیشتر بوده است. آن زمان همهچیز شهودی و بکر بوده اما دنیای امروز از این حقیقت دور شده است. هر چهقدر از این حقیقت دورتر شویم، جادوی صدای من و جادوی نگاه تو کم و کمتر میشود. الان قبل از اینکه چیزی استقرار پیدا کند، کنار گذاشته میشود و این خاصیت انسان امروز است. اگر آرتیست تا زمانی که چیزی استقرار پیدا نکرده، آن را کنار بگذارد، نمیتواند آن جادو را به اثر ببخشد. همینجا است که میگوییم همهچیز ما را خسته میکند و آن اثر هنری دیگر نمیتواند ما را جادو کند.
- * برای انتهای گفتوگو اگر برنامه خاصی در آینده دارید، بگویید؟
ایدههای جذابی برای سال ۹۷ دارم که فعلاً میخواهم در مورد آن سکوت کنم و در زمان خود، حتماً جزئیات بیشتری از آن را رسانهای خواهم کرد. قصد دارم پا به حیطه کارگردانی تئاتر بگذارم و امیدوارم فعالیتهایم در این عرصه نیز به دل مردم بنشیند.
دیدگاهتان را بنویسید