زندگی بازیهای عجیبی دارد. با آدمهای خاص، بازیهای عجیبتر. نمونهاش «شیر محمد اسپندار» که همین روزها نامش و شیوهی نوازندگیاش را به عنوانِ نابغهی موسیقی بلوچستان در فهرست ملی میراث فرهنگی ناملموس کشور ثبت کردهاند؛ پیش از این هم گفتند میخواهند خانهاش را بدل به موزه کنند؛ وقتی میگوییم موزه تصورتان نرود به خانهای باشکوه، حتی به خانهای بزرگ با دنیایی اشیایِ لوکس یا قدیمی، حتی فکر هم نکنید که خانهی «شیرمحمد» از آن خانههای عجیب و غریب روستایی است؛ شما چهار دیوار را مجسم کنید بیرنگ، بیبزک، بی زیورآلات، فرش شده با یک زیلو و وسایلی محقر برای زیستن. برای گذرانِ یک زندگی. خانهی قبلی را سیل بمپور بلوچستان سالها پیش برد؛ مدتی در چادر زندگی کرد و حالا نصیبش از دارِ دنیا خانهای است ساده. «شیر محمد» در این سالها کم سختی نکشید؛ اما لابد خوشبخت است دیگر. آدم از این دنیا چه میخواهد جز عزت؟ خانهی هزار متری را کسی با خودش به جایی نبرده؛ اما عزت و احترام و نامِ نیک تا ابد ماندگار است؛ تا دلتان بخواهد تا دنیا، دنیاست؛ موسیقی بلوچستان هست و «شیر محمد» هم هست.
تلفن را که برمیدارد؛ میگوید:«سلام و علیکم». صدایش گرم است؛ میگویند آدمهای جنوب خونگرمند. دنیا با آنها خیلی مهربان نیست؛ اما تا دلتان بخواهد خودشان مهربانند: «من جز هنرم و جز همین مردم چیزی ندارم. دستشان درد نکند. برنامهی خوبی بود. من همین که بتوانم برای مردم ساز بزنم، کافی است. حالم خوش میشود.»
میگوید حالم خوش میشود و میخندد: «ما را نباید از مردم دریغ کنند. من را هم از آنها. من با همین سن و سال، میتوانم هر روز برای مردم ساز بزنم. این ساز صدایش آسمانی است؛ کسی هم جز من نیست که این ساز را بزند. وقتی ساز میزنم، حالم خوش میشود. همین که نفسِ مردم به نفسام میخورد، حالم خرم میشود.»
آن زندگیِ دشوار را از سر گذراندن و از خرمی حرف زدن؟ عجیب است؛ آن سیل را از سر گذراندن، زندگی در چادر، فقر، بیماری و از خوشی حرف زدن فقط از آدمی مثلِ «شیرمحمد» برمیآید که میداند هر که در این بزم مقربتر است، جام بلا بیشترش میدهند. همهی عمر کشاورزی کرده است. از آن نوجوانی به کراچی رفت و نواختن دونلی را با نگاه کردن به انگشتان کسی که همزمان در دونی مینواخته، فراگرفت تا آن زمان که به شهرهای مختلف ایران سفر کرد و ترانه بلوچی خواند و دونلی زد و موفق به دریافت دکترای موسیقی سنتی از کشور فرانسه شد تا حالا که برجستهترین دونلی نوازِ ایران است و البته متبحر در نواختنِ نی در موسیقی بلوچی. او دکترای افتخاری موسیقی هم از فرانسه گرفته است؛ میگوید: «به من گفتند بمان. هر چه بخواهی، میدهیم. پول، خانه، ماشین، هر چی بخواهی. من اما نماندم. غربت، غربت است؛ چه با خانه و ماشین، چی بی خانه و ماشین. من باید نزدیکِ زمینم باشم. خانهام را که سیل برد؛ گفتند بیا ایرانشهر توی یک خانه بنشین. نرفتم. قبول نکردم؛ گفتم من باید نزدیکِ زمینم باشم. دلِ من به دامم هست. حالا بروم و آن سرِ دنیا بمانم؟»
آن سال که بمپور سیل آمد، خیلیها گفتند که کمک میکنند و برای او بودجهای در نظر میگیرند؛ اما کمتر کسی به وعدههایش عمل کرد؛ تنها به همت «محمدرضا درویشی» برنامهای در سالن کوچکی در کاشانک تهران ترتیب داد که در آن ماشاءالله بامری به عنوان خواننده و نوازنده تنبورک و داوود بامری نوازنده دهلک و خودش حضور داشتند و چند میلیون تومانی جمع شد که البته کافی نبود. آن روزها اما گذشته است؛ از تصمیمتان در نرفتن به فرانسه راضی هستید؟ فکر میکند: «گفتم حالا خوشم.» حالا؟ همیشه چطور استاد؟ در این هشتاد و چند سالی که زندگی کردید، در این سالهایی که از آن پیشنهاد میگذرد؟ باز هم فکر میکند: «خب خیلی وقتها مردم از من دریغ شدند. من گم شدم خانم خیلی سالها. هی آمدند، فیلم گرفتند. ضبط کردند. ایرانی و خارجی. محال است کسی بیاید چابهار و نیاید خانهی من. از آن طرف دنیا میکوبند و میآیند که من را ببینند. هی دعوتم کردند اینطرف و آن طرف. گاهی ساز زدم؛ اما دوباره گم شدند. هروقت خواستند؛ من بودم؛ اما من که میخواستم کسی نبود. شما جز چند نفر، چه کسی را میشناسید موسیقی بلوچ برایش مهم باشد. نیست. اصلا نمیدانند نی چیست؟ موسیقی بلوچ چیست؟ چرا باید من که میمیرم، دونلی هم بمیرد؟ خب آن جوانی که زندگی من را میبیند؛ چرا باید دلش بخواهد که دونلی بزند؟ برای چه؟ نمیزند دیگر. از آن قدیمها تا الان خیلی از نغمههای بلوچ رفته است. برای همیشه فراموش شده است؛ بقیهاش هم میشود دیگر. باید کاری کرد. باید به داد هامون رسید، به دادِ این هنر رسید. به دادِ مردم بلوچ رسید.»
ساز دونلی ساز بادی کمیاب و متشکل از دو نی است که در اصطلاح محلی به آن نر و ماده می گویند و در آن نی راست با هفت سوراخ نغمه اصلی را می نوازد و نی چپ با هشت سوراخ اجرای نت پایه را بر عهده داشته و بصورت واخوان استفاده می شود. نواختن دونلی بسیار دشوار است و تنها معدودی از نوازندگان بلوچ قادر به اجرای آن هستند. نگرانِ خودش اما نیست؛ نگرانِ هنر بلوچ است: «فقط من نیستم، خیلیها هستند. بلوچ هنرمند کم ندارد؛ اما شما دیدیشان؟ هنرشان را شنیدهاید. نشنیدهاید دیگر. خب این حقکشی است. چرا نباید ما بتوانیم کار کنیم؟ بیهنریم؟ برای این دیار نیستیم؟ من که از کسی پولی نمیخواهم. خدا روزی من را داده است. هشتاد سال است که داده است. فقیر بودهام، اما در زندگیام نماندهام. حتی یک روز، حتی یکبار دستم را جلوی کسی دراز نکردهام. هر کاری کردهام، برای مردمِ بلوچ بوده است؛ اما خوب است که این هنر را قدر بدانند.»
اواخر شهریورماه، دو شب جشنوارهی شبهای فرهنگی سیستان و بلوچستان برگزار شد؛ جشنوارهای که میتواند به شناسایی فرهنگِ این بخش کمک کند؛ «شیر محمد» هم در این جشنواره نواخت و مخاطبانش را به سرزمینِ سواحل زیبای ماسهای و آثار تاریخی شهر سوخته و قلعههای باستانی مهمان کرد؛ او اما همیشه این بخت را ندارد، وقتی میگوییم استاد چه میکیند وقتی ساز نمیزنید؛ میگوید: «هیچ. چه میکنم؟ در خانهام افتادهام. فقط مگر من هستم؟ خیلیها هستند که مردند. دستشان از دنیا کوتاه شد. خیلیها هم هستند که در همان فقر و بیپولی زندگی میکنند. این برنامه را که گذاشتند من حالم خوش شد. ای کاش حال همهی هنرمندانِ بلوچ خوش شود. مگر ما چه میخواهیم؟ من اگر پول میخواستم، اگر زندگی خوب میخواستم که حالا اینجا نبودم. زندگیام این طور نبود، گفتم که، فقط میخواهم مردم را از من دریغ نکنند. همین. هنر بلوچ، سرافرازی ماست؛ هر چه سرافرازتر باشد؛ حالمان خوشتر است. این هنر بمیرد، ما مردهایم. من وطن پرستم. کی را میشناسید که به اندازهی من این زمین را دوست داشته باشد؟»
دیدگاهتان را بنویسید