مرجان صائبی: سالهای زیادی از دوران طلایی موسیقی در ایران میگذرد؛ سالهایی که استادان در کنار هم بودند و شاگردانی تربیت کردند که هنوز هم موسیقی به اسم آنها زنده است. جدا از مسایلی که باعث توقف روند رشد موسیقی در ایران شده، دلایل دیگری هم وجود دارد که شاید فقط در گفتوگو با اساتید نسل گذشته بتوانیم به اهمیتشان پی ببریم. ساعت چهار بعدازظهر یکی از روزهای شهریورماه با استاد گلپایگانی تماس گرفتیم تا با او دیداری داشته باشیم و ساعت پنج در حیاط خانه قدیمی و زیبای خیابان فرمانیه در کنار وی و همسرش بودیم. مهربانی و آرامشی که در نگاه این زوج قدیمی وجود داشت، تداعیگر دوره ابوالحسنخان صبا، مرتضیخان محجوبی و پرویز یاحقی است؛ دورانی که به قول اکبر گلپایگانی تعداد کسانی که کارشان مهر داشت، انگشتشمار نبود. گفتوگو با اکبر گلپایگانی بسیار دلپذیر است. ادبیات خودش را دارد و به چیزهایی اهمیت میدهد که این روزها از بین رفته. بسیار سرزندهتر از همدورهایهای خود است. او آرامش این روزهای خود را در تربیت شاگردان و تحقیق و نوشتن کتابهای موسیقی برای جوانها پیدا کرده است.
اخیرا آهنگی اجرا کردید که باز هم سروصدای زیادی به پا کرد. راز اینکه هنوز سرحال هستید و به فعالیت حرفهایتان ادامه میدهید، چیست؟
مردم در ایران وقتی بازنشسته میشوند، دوباره میروند سراغ یک کار دیگر؛ اما در همه دنیا وقتی مردم بازنشسته میشوند به طرف آرامش میروند تا از زندگیشان بهرهبرداری کنند. شما اگر به آن آرامشی که من میگویم رسیدید، این آرامش تاثیر خودش را میگذارد. یعنی وقتی صبح بلند شوید و به کوه بروید و بعد اگر عصر دور هم جمع میشوید، صحبتها و بحثهای خوب داشته باشید و اگر توانستید کسانی را که به شما بدی کردهاند، ببخشید و سعی کنید به آنها خوبی کنید، رویهای پیدا میکنید که این روحیه تاثیر خودش را در کارتان نشان میدهد. اگر شما خوبی کنید، آنها که به شما بدی کردند از کارشان شرمنده میشوند. سعدی هم همین را میگوید: «صد بار بدی کردی دیدی ثمرش را / خوبی چه بدی داشت که یکبار نکردی». من هر روز با دوستان ورزشکارم، آقایان مهدیزاده و ملاقاسمی و دیگر بچهها به کوه میرویم و بعدازظهرها راجع به موسیقی تحقیق میکنم. ما دو کلاس آموزش موسیقی در تهران داریم، یکی در خیابان دولت که برادرم آقای گلریز آن را اداره میکند و یکی هم در خیابان محک اقدسیه که برادرم آقای حسن گلپایگانی که استاد دانشگاه است، آنجا را اداره میکند.
با وجود این، تابستانها و زمانهایی که من در ایران هستم بعضی از شاگردان را که امکانات مالی ندارند، آموزش میدهم. این بچهها از شاهعبدالعظیم، ورامین، آمل، شیراز و شهرهای دیگر میآیند و همین جایی که شما الان نشستهاید، مینشینند و ما کلاسهایمان را همینجا برگزار میکنیم. همه این کلاسها هم مجانی است. دیروز یک آقای نابینا با یک آقایی که ویلن میزند، از اصفهان آمده بودند و باورتان نمیشود که او آنقدر زیبا ویلن بزند. قسمتهای بم را خیلی خوب میزد اما زیر را نه. ساز جیغ میکشید. گفتم شما خیلی زیبا ویلن میزنید اما باید یک ویلن دیگر تهیه کنید. گفت من یک مساله را یواشکی خدمتتان عرض کنم. گفتم نه من دوست دارم که شما همه چیز را بلند بگویید و این آقای نابینا هم محرم هستند. گفت: من پول ندارم ویلن بخرم. وقتی این را گفت مثل اینکه دنیا را روی سر من خراب کردند. گفتم من رفتم تا یک ویلن خوب برای تو تهیه کنم. دیروز که آنها رفتند من با چند تا از دوستانم تماس گرفتم تا یک ویلن خوب که امتحانش را پس داده، برای این آقا تهیه کنیم. ما که کاری از دستمان برنمیآید، همینطور باید رایگان برای جوانهایی که مستعد هستند، کار کنیم. به نظر من این یعنی رسیدن به آن آرامشی که گفتم.
وقتی شما به این آرامش برسید، اگر صدمیلیارد هم به شما بدهند که آقا بیا در فلان سالن میلاد کنسرت بگذار یا تالار وحدت، من میگویم نه! من این کار را انجام نمیدهم. البته صدمیلیارد که اغراق است؛ اما اگر شما صدمیلیون به من بدهی که نیمساعت برنامه اجرا کنم، من این کار را انجام نمیدهم برای اینکه استرس این کار باعث میشود، آرامشم را از دست بدهم. من صبحها ساعت ۵/۵ بیدار میشوم، یک سیب و قهوه میخورم و میزنم به کوه و عصرها در هفته سه روز به شاگردانم به صورت رایگان درس میدهم و بقیه ساعاتم در خانه راجع به ردیفها، رمانسها، مدلاسیونها و انواع تحریرها مینویسم که باز هم این کتابها را به صورت رایگان در اختیار جوانها قرار میدهم. همانطور که قبلا ما ردیفهای استاد موسیخان معروفی را نوشته بودیم و تا ۴۰۰تا رسیده بود. با برادرم حسن گلپایگانی ۹سال روی این کار وقت گذاشتیم و زحمت کشیدیم. ۹۰۰وخردهای ردیف نوشتیم. دو برابر ردیفهای موسیخان معروفی. بعد به ما گفتند اسمش را ردیف نگذارید، گفتیم هر چه شما میگویید میگذاریم. گفتند بگذارید فراز و نشیب. ما هم گفتیم باشد اسمش را بگذارید فراز و نشیب (خنده). عکس من و استادم، نورعلیخان برومند و برادرم روی مجموعه هست. آقای مهدوی در بستهبندیهای بسیار زیبا این کار را ارایه داد و آن را هم باز ما به صورت رایگان انجام دادیم. من به آرامش رسیدهام که میتوانم این کار را انجام دهم وگرنه همانجا میگفتم این تحریرها را ما از الف تا ی نوشتهایم و خواندهایم و رمانسها و ۳۰ تا مدلاسیون ارایه دادم و فلان مبلغ میفروشم. اگر این کار را میکردم همانجا آرامشم را از دست میدادم، زیرا به دنبال مادیات و پول رفته بودم.
هر چیزی یک اندازهای دارد. فرزندانم تحصیلکرده و موفق و اتفاقا پیانیستهای خوبی هم هستند. یکی از دخترانم شاگرد استاد انوشیروان روحانی بود و دیگری شاگرد خانم افلیا پرتو و هر دو دخترم دکتر هستند و در خارج از ایران زندگی میکنند. وقتی من به این خوشبختی و آرامش رسیدهام، دیگر دنبال چه چیزی بروم، مگر کفن جیب دارد؟ هر کس میمیرد، مگر میتواند چیزی با خودش ببرد. شما بروید بهشت زهرا ببینید که همه را در یک پارچه میپیچند و در قبر میگذارند. به قول معروف، برای نهادن چه سنگ و چه زر. هر چه بارتان بیشتر باشد وراث توقعشان زیادتر میشود، میگویند چرا پدر ما بیشتر از این برای ما نگذاشته (خنده).
اجازه بدهید گفتوگویمان را درباره جایگاه و سلیقه خوانندگان تاریخساز موسیقیمان پی بگیریم و دلایل توفیق و ماندگاریشان را بررسی کنیم…
بگذارید من در همین جا نکتهای را بگویم و بعد صحبتهایمان را ادامه دهیم. عدهای هستند که سلیقه خودشان را بر همه چیز مقدم میدانند اما به نظر من همه کارها خوب هستند و هر کس سلیقه خودش را دارد و همینطور هر کس یک جایگاهی دارد. بنان در موسیقی یک جایگاه دارد، فاختهای یک جایگاه و همینطور، ادیب خوانساری، یک جایگاه. طاهرزاده، نادر گلچین، محمودی خوانساری، شجریان و… هر کس به نوبه خود یک جایگاهی دارد. هیچوقت نباید بگویم فقط من درست میگویم و بقیه هیچ هستند، نه دیگران بودهاند که ما توانستهایم باشیم.
به نکته خوبی اشاره کردید. در دوره شما هر کس برای خودش جایگاهی داشت و همه هم خوب و مورد توجه بودند… .
بله. آن موقع نمیگفتند که مثلا غلامحسین بنان در دستگاه شور یا ابوعطا میخواند. مردم وقتی صدای او را میشنیدند، میدانستند که بنان است یا فاختهای. در قدیم همه کارها مهر داشت.
شما یادتان نمیآید. در آن زمان دو نفر بودند که خیلی خوب تار میساختند، یکی یحیی و دیگری استادعباس صنعت. البته تارهای دیگری هم بود که خوب بودند ولی اگر آن تارها مثلا به قیمت الان ۴۰۰هزار تومان بود، تاری که مهر یحیی داشت، چندین میلیون قیمت داشت. این کسانی که پای اسمشان مهر دارد کارشان قیمت ندارد، مثل ویلن قنبری. مهر تاریخ سازسازی ما در ایران مدیون او است.
به نظر من ما باید به آن خلاقیتی برسیم که پای اسممان مهر بخورد. حالا یک نفر بیاید بگوید بیات عجم، معید، مبرع سهگوشه، عاشورا و… این است. اینها را اگر به یک بچه هم بگویید، یاد میگیرد. ولی در اجرا میگویند: ردیفدان، ردیفخوان، آوازهخوان، مرصعخوان و خلاق. شما یک سهگاه بخوانید بعد هم دوباره یکبار دیگر آن سهگاه را بخوان. چه فایدهای دارد؟ آن را که قبلا خواندهاید! هر دفعه همان را بگذارید ولی اگر توانستید پنج تا سهگاه مختلف اجرا کنید، آن وقت خلاق هستید، ما باید به دنبال این باشیم.
عارف قزوینی یا شیدا بینظیر بودند اما در زمان خودشان. آنها را باید لای پنبه نگه داشت و حفظ کرد. باید یک آکادمی یا موزه موسیقی درست کنند و عکسها و کارهای این بزرگان را در آنجا نگه دارند، اما نه اینکه الان برگردیم همان کاری که عارف قزوینی یا شیدا خوانده یا ساختهاند را تکرار کنیم. باید یک کار نو خلق کنیم. نباید دوباره کارهای بنان یا کاری را که همایون خرم ساخته و فلان خواننده خوانده است، اجرا کنیم. اینها که قبلا خوانده شده! باید کارهای نو انجام دهیم.
در دوره شما تعداد کسانی که به قول شما مهر داشتند، زیاد بود اما این روزها اکثر خوانندهها شبیه هم میخوانند. البته در سالهای اخیر پیشرفتهایی در این زمینه شده اما مثل قبل نیست… .
بعد از ۳۰واندی سال که از برنامه گلها میگذرد، مردم هنوز تشنه گلها هستند. حالا جوانها که به هم میرسند میگویند برویم یک حالی بکنیم. من به شما سه ماه وقت میدهم تحقیق کنید، ببینید این حال چیست؟ این حال همان چیزی است که در برنامه گلها وجود داشت. همانی که خالقی تنظیم میکرد و پیرنیا زحمتش را کشیده، همانی که پرویز یاحقی، مرتضیخان محجوبی، فرهنگ شریف، حبیبالله بدیعی داشتند. خیلیها میخندند اما من میگویم این جوانها حق دارند. آنها به دنبال چیزی هستند که قبلا در کارهای این بزرگان وجود داشت. ممکن است شما در اتومبیل خود نشسته باشید و از رادیو یک آهنگ پخش شود، شما هم میشنوید اما یک زمان به دوستتان میگویید برویم فلان موسیقی را گوش کنیم. به نظر من تمام موسیقیها زیبا هستند؛ راک، پاپ و…. هر موسیقیای اگر به شکل صحیح خود باشد، زیباست. تنها سهگاه و شور نیست. انواع و اقسام دارد و اگر بگویید فقط فلان موسیقی، به نظر من خودخواهی است. وقتی شما دنبال یک موسیقی خاص میروید تا گوش دهید یعنی به دنبال همان حالی هستید که من میگویم.
آن حال چگونه به وجود میآید؟
شما اشاره کردید که چرا این روزها اکثر موسیقیها شبیه هم شده است، برای اینکه آن حال و خلاقیت وجود ندارد. من همیشه به شاگردانم میگویم، درست است که شاگرد من هستی اما خودت باید جلو بروی. مرحوم صبا میگفت گلپاجان اگر قرار باشد شاگرد از استادش پیش نیفتد، علم متوقف میشود. شاگرد باید همیشه از استاد دو قدم جلوتر برود. یک زمانی در ایران تلفنها هندلی بود. شما یادتان نمیآید و بعد تبدیل شد به تلفنهای شمارهای و حالا تبدیل شده به موبایل. پرویز نادری شاتل را برده به مریخ. یک ایرانی به این درجه رسیده است. خب این آقا یک استادی داشته اما حالا او از استادش جلو زده و این کار بزرگ را کرده است. در همه زمینهها شاگرد باید از استاد جلو بزند و این در موسیقی هم مصداق دارد.
چرا بعد از دوره گلها که به دوره طلایی موسیقی معروف است، این روند در موسیقی ما متوقف شد؟
خلاقیت باید در وجود و خون آدم باشد. وقتی من پا به عرصه هنر گذاشتم، خوانندههای خیلی خوبی داشتیم. بنان، فاختهای، عبدالوهاب شهیدی، ایرج، محمودیخوانساری، گلچین و دیگران. آنها همه جایگاه خودشان را داشتند و همه خوب بودند. اما چه اتفاقی افتاد که من توانستم جایگاه خودم را پیدا کنم، چون من نیامدم با «مرغ سحر» خودم را معروف کنم. این اواخر مد شده بود همه فقط «مرغ سحر ناله سر کن» را بخوانند. این مرغ سحر بیچاره گرفتار شده بود. حالا خوب است که مرغ سحر شکایت نکرده (خنده). از بس افراد مختلف این شعر را خواندند و فکر میکردند اگر مرغ سحر را بخوانند، گل میکنند. بابا این برای آن زمان بوده، خیلی هم خوب بوده اما شما باید چیزی برای زمان حال بخوانید. من وقتی شروع کردم، ۱۷ سال فقط آواز خواندم، نه ترانه. استاد من نورعلیخان خوشش نمیآمد، من ترانه بخوانم و میگفت ترانه برای خانمهاست. البته این عقیده شخصی او بود، عقیده من نیست. من هم ۱۷سال آواز خواندم و با «مست مستم ساقیا دستم بگیر» معروف شدم و بعد در یک موقعیتی که فکر کردم مناسب است شروع کردم به خواندن ترانه.
حالا اگر من به شاگردم بگویم فقط باید همین قالب و شکلی که من میخوانم، بخوانی و همینجور تحریر دهی، آن شاگرد خراب میشود. شاگرد باید ردیفها و دودوتا چهارتا را از من یاد بگیرد اما راه خودش را برود. شما ممکن است برای آمدن به منزل ما بروی سر پل تجریش، بعد بروی توپخانه بعد بیایی فرمانیه یا صد راه دیگر اما مهم این است که به اینجا برسی. راههای رسیدن بینهایت است و هر کس باید راه خودش را برود.
برخی از خوانندگان، خوانندگان قالبی هستند. مثل قالبهای خشت که سابقا یک قالب میگذاشتند که چهارگوش بود و در آن خاک و گل میریختند و دوباره یک دفعه میدیدید صدتا خشت بغل هم، همه یک اندازه است. این نوع قالبی زدن و خواندن را مردم نمیپسندند. مردم دنبال چیز نو هستند. اگر آوردید خریدار هم پیدا میشود.
به نظر شما آیا کپی کردن کارهای قدیمی باعث افت موسیقی ما شده است؟
بله، این مثل کپی کردن است. وقتی کپی میکنید، همه شبیه هم در میآید. مثلا من یک همایون با پرویز یاحقی خواندهام. اگر همان همایون را با مرتضیخان محجوبی میخواندم، فرق میکرد. همایون، همایون بود اما فرمها تفاوت داشت و این خلاقیت است.
جالب است که شما همایون را هم مثل همایونی که استاد گلپا میخواند، نمیخواندید. کسانی بودهاند که همایون را دقیقا مثل کس دیگری میخوانند.
آنها که اداست. من اساتید بزرگی داشتم مثل نورعلیخان برومند. حاجآقا محمد ایرانی، مرحوم ادیب خوانساری و طاهرزاده. تمام این دوستانی هم که حالا هستند، برای من محترماند، اما هیچکس نباید جایگاه خودش را فراموش کند. تمام بزرگان در جایگاه خودشان بینظیر هستند و اگر ما بخواهیم آنها را کوچک کنیم، خودمان را کوچک کردهایم.
وقتی من شروع کردم تازه از دانشکده افسری بیرون آمده بودم، جوان بودم و کلهام هم بوی قرمهسبزی میداد و فکر میکردیم همیشه جوان هستیم و شور و انرژی جوانی را داریم. در بین خوانندگان بزرگی که آن سالها بودند، فکر کردم که من باید چه کار کنم، اگر میخواستم مثل آنها بخوانم که آنها خیلی بهتر از من میخواندند. از آن طرف موسیقی پاپ بود و خوانندگانی مثل ویگن، منوچهر و غلامعلی روانبخش. از یکطرف دیگر سبک کوچهبازاری بود که آن را هم نباید دستکم گرفت زیرا آنها برای دل مردم میخواندند و مردم آنها را میخواستند، مثل آقای جبلی، منوچهر شفیعی و خیلیهای دیگر که الان اسمشان خاطرم نیست و در دل مردم جا داشتند.
من با اساتید صحبت کردم و آنها هم یک چیز به من گفتند که اگر میخواهی مثل آقایان اساتید بخوانی، اصلا چرا بخوانی، آنها که به این خوبی میخوانند. تو کاری کن که یک چیزی را خلق کنی تا ماندگار شوی تا پای اسمت مهر بخورد و من با استاد مسلم مرتضیخان محجوبی، «مست مستم ساقی دستم بگیر» را خواندم. در سهگاه «کاروان» را خواندم و بعد «پیش ما سوختگان مسجد و میخانه یکی است»، «ما رند خراباتی و دیوانه و مستیم»، «امشب شدهام مست.» اینها همه در سهگاه است اما هرکدام از یکجا.
همه آنها هم آواز هستند.
همهشان آواز هستند. آوازهای من مثل ترانه معروف شده بود. شاید خیلیها از حرفهای من ناراحت شوند. من چقدر علاقهمندم که ناراحت نشوند اما بعضی وقتها حتی خوشحال میشوم که پشتسرم بد بگویند زیرا این بدگوییها یک بخشاش کینه است و بخش دیگرش انتقاد و من از این انتقادها استفاده میکنم و درس میگیرم.
علاقه ندارم بیخودی به من بگویند گلپا آواز فلان و بهمان را خواند. من یک چیزی را خلق کردم که موردپسند مردم قرار گفت، چیزی که تا آن زمان نبود. کسی رمانس نمیخواند. «بر موج غم نشسته» یا «تصورهای باطل نقش زد آینده ما را.» حالا هم تاریخ در مورد همه ما قضاوت خواهد کرد. حبیب بدیعی خدابیامرز میگفت: گلپا جان «صد سال دیگه میفهمند گلپا کی بود.» البته بعضی از بدگوییها از روی کینه است اما عیبی ندارد. من نه میخواهم در رادیو و تلویزیون بخوانم و نه میخواهم کنسرت بدهم. من دنبال آرامشم نه سیاست و پول. اصلا اگر فردا بیایند بگویند رییسجمهور باش و برو فلان شهر و فلان کشور میگویم نه. من که این کاره نیستم. من که نمیخواهم بخوانم و روی سن بروم. هیچوقت حاضر نیستم آرامشم را از دست بدهم.
اگر بخواهیم دلیل موفقیتهای نسل شما را بررسی کنیم، شاید یکی از دلایلش این بود که شما و همدورهایهایتان با هم همراه و هم دل بودید.
یک چیزی هست، شما اگر الان با بچههایی که از دوره ما ماندهاند، صحبت کنید، هیچوقت حرف بد راجع به کسی نمیشنوید. شاید در نهایت بگویند فلانی خیلی خوب است اما این نقاط ضعف را هم دارد اما نقاط ضعف را هم گنده نمیکنند و برای زحمتی که دیگران کشیدهاند، ارزش قایلند اما حالا همه اصل مطلب را فراموش کردهاند و دنبال یک نقطه جوهری در یک قالیچه زیبا میگردند تا آن را درشت جلوه دهند. همه محترم هستند و جایگاه خودشان را دارند. مردم هم خوب میفهمند که چه کسی چه کاری انجام داده و همینجا میگویم که من دست تمام هنرمندان ایران را میفشارم و همه آنها را دوست دارم.
اجازه بدهید گفتوگویمان را با صحبت درباره کار جدیدتان تمام کنیم. اگر امکان دارد از کار جدیدتان بگویید؟
حدود دو ماه پیش، نیمههای شب از خواب پریدم، احساس کردم یک چیزی به من الهام شد به همسرم گفتم خودکار و کاغذ را بیاور و این چیزی را که به ذهن من رسیده، بنویس. همسرم پرسید چه چیزی؟ گفتم: مثل اینکه در خواب به من الهام شد. برعکس همه که میگویند همه هم شاعر هستند و هم آهنگساز، من نه شاعر هستم و نه آهنگساز و به نظر من هر کس یک جایگاهی دارد. این مصرع از یک شعر به من الهام شده بود: «دیگه این آخر کاره.» همان شب حدود ساعت چهار صبح با دوست عزیزم پازوکی که شاعر و آهنگساز هستند، تماس گرفتم، چون در آمریکا ساعت چهار بعدازظهر بود. گفتم آقای پازوکی من خواب بودم و در خواب یک چیزی به من الهام شد اما چون شاعر نیستم نمیتوانم بقیه آن را بنویسم و شما باید ادامه آن را بگویید. او گفت چند روز به من وقت بدهید تا من خوب روی آن فکر کنم. بعد از ۱۰، ۱۵روز آقای پازوکی تماس گرفت و گفت گلپا بنویس و ادامه شعر را برای من خواندند. قطار وقتی به ایستگاه آخر میرسد، سوت میزند. استادحسین تهرانی که بسیار بینظیر تنبک میزدند، صدای قطار را خیلی خوب با تنبک در آوردند و صدای سوت قطار را هم با دهانشان زدند. آقای پازوکی با در نظر گرفتن همه این مسایل و به خاطر روحیه شاعرانهشان این شعر را به زیبایی ادامه دادند چون شاعر چیزهایی را میبیند که مردم عادی نمیبینند. شاعر هر ثانیه و هر دقیقه چیزهایی میبیند که به نظر ما نمیرسد. اگر ما در آینه نگاه کنیم، عکس خودمان را میبینیم اما شاعر میگوید: «موی سپید توی آینه دیدم» و یا: «دروغ نگو آینه که من هنوز جوونم.» البته ما شاعر خیلی داریم اما پازوکی بسیار خلاق هستند. خلاصه او ادامه شعر را اینگونه ساخته بودند: «دیگه این آخر کاره/ آخرین سوت قطاره / هنوز یکی پیاده /هنوزم یکی سواره / آخرین فرصت مونده/ برای دیدن یاره / زندگی تعارف نداره / دیگه این آخره کاره».
آهنگ این کار را چه کسی ساختند؟
من فکر کردم پازوکی باید آهنگی برای این شعر بسازند که خیلی زیبا باشد. پازوکی آهنگهای «موی سپید»، «درویش»، «پس چرا عاشق نباشم» و این آخری، «من تو را آسان نیاوردم به دست» را برای من ساختهاند و فکر کردم که او با آن نگاه زیبایشان باید برای این شعر هم آهنگ بسازند. روزی در منزل یکی از دوستانم به نام دکتر برومند بودم که دندانپزشک هستند و اتفاقا خیلی بینظیر ویلن مینوازند اما اهل این نیستند که خودشان را نشان دهند و در هیچ ارکستر و گروهی نیستند. یک روز جمعه که ما در منزل او بودیم، او شروع کردند به نواختن ویلن در دستگاه سهگاه و من این شعر را زمزمه کردم. دیدم چقدر حالت قشنگی پیدا کرده. به دکتر برومند گفتم میشود این آهنگ را ادامه دهید و او پیشنهاد دادند که ما این قطعه را ضبط کنیم. او تشکیلات ضبط صدا را در خانه داشتند. گفتم: اینجا که مثل استودیو نیست اما او هم گفت برای خودمان ضبط میکنیم. چون خیلی زیباست و یادگاری میماند. من شروع به خواندن کردم و او هم ساز میزدند. کمی که گذشت و او متوجه شد ملودی آهنگ چیست، آن را ضبط کردیم و این آهنگی که الان آمده همان است که ما ضبط کردیم.
در این قطعه اشعار دیگری هم میخوانید. آن اشعار و آواز چگونه وارد کار شد؟
همیشه یکی از دغدغههای ذهنی من این بوده که چرا هر کس میمیرد، پشتش عزاداری میکنند؛ چرا در بودن هنرمندها، ورزشکاران و قهرمانان، هیچکس حالی از آنها نمیپرسد؟ من دو بیت شعر راجع به این مساله در ذهنم بود که خوشبختانه آن هم برای پازوکی است: «دستههای گل نهادن بر مزار من چه سود / در زمان بودنم یک شاخه گل دستم بده.» ما آهنگ را با همین شعر شروع کردیم.
وقتی شروع به خواندن کردم، آنقدر در حال خودم بودم که متوجه نشدم که چند نفر از دوستانی که آنجا بودند، گریه کردند و گفتند ما خیلی تحت تاثیر قرار گرفتیم.
این اشعار را به صورت آواز میخواندید؟
به صورت رومانس خواندم. چیزی بین آواز و ترانه.
با چه سازهایی؟
فقط ویلن دکتر برومند. دوستان پرسیدند که این ملودی را از کجا آوردید و من گفتم همانطور که «دیگه این آخر کاره» در خواب به من الهام شد، این ملودی هم الان در منزل دکتر برومند ناگهان به ذهن رسید!
این آهنگها هم الان آماده شده و در آلبوم جدیدتان است؟
بله، در سایت من هست و میتوانید بشنوید. این آهنگ را وقف افرادی کردیم که سنشان بالاست یا نابینا هستند. هر کس هر چقدر دلش خواست، میتواند بپردازد. این کار قیمت خاصی ندارد. یک فرد مطمئن را مشخص کردیم که هر کس دلش خواست، بتواند از آن طریق آهنگ را حتی به صورت مجانی تهیه کند یا در صورت تمایل، مبلغی به آن صندوق بپردازد، برای هدیه و وقف برای افراد نابینا و سالخوردهای که کسی را ندارند تا از آنها مراقبت کند. در عرض سه روز ۲۸هزار تا فروش رفته. آهنگی بسیار ساده که چون از دل برخاسته به دل مینشیند. نه بحث سیاسی دارد و نه هیچ چیز دیگر، چون من از سیاست بدم میآید. آن زمان که در دانشگاه افسری بودم، مزه کار سیاسی را چشیدم و از آنجا خارج شدم. همان زمان هم غیرمستقیم به من گفتند اگر شما در رادیو باشید، اشخاصی که کار موسیقی انجام میدهند و تازه وارد رادیو شدهاند، شاید گل نکنند. من هم گفتم با شما خداحافظی میکنم تا زمانیکه این آقایان گل کنند بعد از آن بیایید تا با هم صحبت کنیم.
استاد غیر از این کار، کار دیگری انجام ندادهاید؟
چرا دوتا کار دیگر هم هست که هنوز آماده نشده و فکر میکنم اگر رویشان کار شود، مقبول هنردوستان و هنرشناسان قرار بگیرد.
دیدگاهتان را بنویسید