امیرموسی کاظمی: معصومه حسنی مادر مرتضی پاشایی میزبان ما در خانهای است که سالهای آخر دیگر مرتضی در آن اتاقی نداشت. مادر میگوید چند سالی میشد به واسطه کارش در طبقه پایین استودیویاش زندگی میکرد اما هیچوقت جدا نبود؛ همیشه با هم بودیم. غم از دست دادن فرزند مادر را تکیده و غمگین کرده، چشمان سرخ یادگار چهل شبانهروز اشکی است که او در فراق پسرش ریخته. میگوید «اشک ریختنم برای این نیست که مرتضی دیگر در میان ما نیست. بیشتر برای خودم و دلتنگیهایم گریه میکنم. میدانم فقط جسم خاکی پسرم از بین ما رفته اما او، حساش، عشقاش همیشه با ماست. میدانم مرتضی زنده است فقط باید کمی بگذرد تا بتوانم با نبود جسم خاکی فرزندم کنار بیایم. صبوری را از او یاد گرفتهام». مادری که شاید نسبت به دیگر مادران غم فرزند دیده حال و روز بهتری داشته باشد. کسی که داغ فرزند را همراه با یک ملت تحمل میکند. مردمی که در روزهای غم از دست دادن فرزند هیچگاه مادر را تنها نگذاشتهاند. آنچه او برای ما میگوید داستان زندگی مرتضی پاشایی است که در یک نگاه ورق میخورد. از تولد تا لحظه مرگاش.
بخش از این گفت و گو به قلم امیر موسی کاظمی در هفته نامه آهنگ جوانی منتشر شد که تکمیل شده آن را از همین قلم در زیر می خوانید:
برگردیم به عقب، روزگاری که مرتضی کوچک بود. حال و هوای موسیقی از کی در سرش بود؟
آن زمان هیچوقت خیال نمیکردیم او چنان به موسیقی علاقهمند شود که همهچیزش بشود. بعدها که سراغ این کار رفت و تمام زندگی و انرژیاش را برای آن گذاشت، گذشته را مرور میکردم و به یاد میآوردم که او از همان کودکی توجه ویژهای به موسیقی داشت. خاطرم هست وقتی یک سال داشت نسبت به ملودی آهنگ برنامه کودک واکنش نشان میداد. هنوز یک سالش نبود؛ وقتی مشغول خوردن شیر بود تا صدای برنامه کودک میشنید، غذا خوردنش را رها میکرد و چهار دست و پا سراغ تلویزیون میرفت. آن وقتها تازه تلویزیون رنگی آمده بود. فکر میکردم کودک تیتراژ توجهاش را جلب میکند. اما بعدها سناش که بیشتر شد متوجه شدم او به صدای موسیقی واکنش نشان میدهد. این علاقه شاید به این خاطر بود که من از ابتدا دوست داشتم به هنگام شنیدن یک موسیقی سکوت کنم و تمام آن را بشنوم، شاید هم این گوش موسیقیایی را از پدر به ارث برده بود. بزرگ که شد خودش از علاقهاش گفت. علاقهای که باعث میشد کار هر روزهاش با روز قبل فرق کند. مرتضی هر روز یک گام پیش میرفت.
برادر هم میخواهد بعد از مرتضی قدم در راه خواندن بگذارد، او چقدر به این کار علاقه داشت؟ با هم در این زمینه رقابتی هم داشتند؟
مصطفی چهار سال بزرگتر است. او هم به موسیقی علاقه دارد، او هم از گوش موسیقیایی خانوادگی ارث برده است اما هوش موسیقیایی و استعدادی که مرتضی داشت او ندارد. اگرچه صدای خوبی دارد. خیلی وقتها میشد نمیتوانستم صدایشان را از پشت تلفن تشخیص دهم. پسرها سربهسرم میگذاشتند و نمیگفتند کدامشان هستند. ولی در آهنگسازی بعید میدانم هیچکس مثل مرتضی باشد.
پس هیچوقت با او مخالفت نکردید؟
نه، هیچوقت جلوی او را نگرفتم البته دوست داشتم تمرکزش روی درس باشد. اما وقتی برادرم خانه ما میآمد، مرتضی گیتار او را میگرفت و میزد؛ و از برادر من که کلاس رفته و آموزش دیده بود خیلی بهتر میزد. این استعداد و تواناییهایش برایم جالب بود اما هیچوقت تصور نمیکردم که موسیقی همه زندگیاش شود. فکر میکردم موسیقی برایش کنار دیگر کارها انجام میشود.
از چه زمانی به صورت جدی سراغ موسیقی رفت؟
دفتر خاطراتم را ورق میزدم تا چیزهایی که میخواهید یادم بیاید. این روزها تمرکز کافی ندارم. آنجا نوشته بودم به طور جدی از ۱۴ سالگی سراغ موسیقی رفت. یک ارگ برایش خریدیم، دوستاش داشت و مدام با آن تمرین میکرد.
برای اولینبار چه کلاسی رفت؟
هیچ کلاس حرفهای نرفت. فقط یکبار قبل از سربازی کلاسهای تئاتر ثبتنام کرد. خاطرم نیست کلاس استاد سمندریان بود یا نه، از غرب به شرق میرفت و در این کلاسها شرکت میکرد. بعد از کلاس به خانه که میآمد مقابل آینه میایستاد و تمرین میکرد. به من میگفت مامان صدا باید از دیافراگرام بیاید و بعد نشانم میداد که چطور میتواند صدایش را بالا و پایین ببرد. اما در کار هنرپیشگی نماند. موسیقی او را به طرف خودش کشید. شاید هم برای این کار انتخاب شده بود. در جمع خانوادگی هم گیتار دست میگرفت و مینواخت. اصولا اخلاقاش طوری بود که دوست داشت همیشه محوریت جمع باشد. خودش هم این توانایی و جذابیت را داشت. مادر شوهرم همیشه در مورد مرتضی از این تعبیر استفاده میکرد و میگفت مرتضی گوشت شیرین است. منظورش این بود که همه او را دوست دارند. هنوز هم که برایش تعریف میکنم مردم چطور دوستاش دارند و هر روز به آرامگاهاش میآیند، میگوید: خدا او را اینطور محبوب کرده است.
علاقه به موسیقی هیچگاه باعث مخالفت پدرش نشده بود؟
نه اصلا. من فقط میگفتم که تمرکزش روی درس باشد تا رشته موردنظرش را انتخاب کند و دانشگاه برود. سرانجام هم در دانشگاه علمی کاربردی بهنام گرافیک خواند.
هیچوقت مثل پدر مداحی نکرد، یا شما به او نگفتید که راه پدر را برود؟
اهل مداحی نبود. اما ایام عاشورا حس خاصی داشت. بخشی از آنهم به خاطر این بود که خانواده در طول آن ده روز درگیر عزاداری و نذر میشدند. او هم از بچگی در این فضا بزرگ شده بود. کودکی پسرهایم به واسطه مأموریتهای پدرشان در شهرهای مختلف بود. مرتضی هرجا بود در ایام محرم سراغ مراسم عزاداری میرفت. حتی وقتی به تهران آمدیم و در اکباتان ساکن شدیم، محرمها به دهکده میرفت و گاهی هم به خاطر صدای خوباش میخواند.
رابطهاش با برادر که علاقه به موسیقی داشت و از استعداد موسیقیایی هم برخوردار است، چطور بود؟ با هم در عرصه موسیقی رقابت نداشتند؟
رابطه خوبی داشتند. از بچگی هم هیچ اختلاف و مشکلی نبود. آنها بچگی آرامی داشتند، البته این به واسطه ژنتیک خانواده پدریشان بود. البته مرتضی شیطنت داشت. اما در موسیقی رقابت خاصی نداشتند. مصطفی خیلی کار موسیقی نمیکرد. او بیشتر به دنبال زبان بود. راهش را هم اینطور پیدا کرد. حالا نیز کارش را براساس این توانایی انتخاب کرده است.
دوران سربازی مرتضی شما هم مثل همه مادران نگران بودید.
خیلی. چون سربازی مصطفی را خریده بودیم، برایم سخت بود که مرتضی باید از من دور میشد. پدربزرگ او سرآشپز ارتش بود و ما فکر میکردیم بتوانیم کاری کنیم که او معاف شود. اما نشد. ماه رمضان بود که برای تقسیم رفت، بعد از چند ساعت تماس گرفت و گفت که باید برود گیلانغرب. دلشوره عجیبی گرفتم. نگرانش بودم. پسرم در رختخواب راحت نمیتوانست بخوابد حالا نگران جایی بودم که میرود. اما با وجود سختیای که ماه اول کشیده بود پسر مقاومی بود و جای خود را آنجا پیدا کرد. بعد از دو ماه با کولهپشتی سربازیاش آمد. یادم نمیرود خوشحال و خندان از پلهها بالا آمد. آن شب، خیلی خوب بود. تا صبح کنار هم بودیم، برایمان از روزهای سربازی گفت. باقی سربازی را در سفارت امریکا گذراند. آنجا را دوست داشت. برای برنامههای ارتش در سفارت ارگ میزد و کار موسیقی میکرد. سرهنگی که مرتضی با او بود آنقدر از اخلاق او خوشاش آمده بود که میگفت اگر دختر داشتم حتما به تو میدادمش. بعد از سربازی دیگر برای همه مشخص شده بود که فقط باید در موسیقی فعالیت کند.
آن زمان که نمیتوانست مجوز بگیرد، این روحیه مقاومت در وجودش بود؟ هیچوقت به او گفتید که موسیقی را رها کند و سراغ کار دیگری برود؟
نه. اما روزهای سختی را گذراند. سخت میگرفتند و او خیلی دچار اضطراب و استرس شده بود. همیشه برایش دعا میکردم که کارش درست شود. به او انرژی میدادم، حتی نذر کردم که موفق شود. اما هیچوقت پشیمان نشد و عقب ننشست.
میگویند خود مرتضی هم انسان با اعتقادی بوده، خودش هم نذری کرد تا کارش درست شود؟
ما باغی در کرج داریم که مسیر آب از میان آن عبور میکند. بچه که بود آرزوهایش را روی کاغذ مینوشت و در آب میانداخت. شنیده بود که اگر آرزوهایش را در آب بیندازد برآورده میشود. حتی سه ماه پیش که حالاش خوب بود با هم به باغ رفتیم؛ از او پرسیدم یادت هست که آرزوهایت را در این آب میانداختی؟ گفت بله، اتفاقا یکی از آرزوهایم این بود که در موسیقی موفق شوم که برآورده شد.
موسیقیای که ابتدا به صورت زیرزمینی و بدون مجوز منتشر کرد، شما را نگران آینده نکرده بود؟
آن زمان تکآهنگهایی بیرون میداد که مورد استقبال قرار گرفته بود، اگرچه هنوز معروف نشده بود. من هم نگرانیای نداشتم.
مرتضی موزیکهایش را قبل از انتشار برای شما پخش میکرد؟
بله. معمولا کارهایش را برایم میگذاشت. حتی گاهی میگفتم اگر این بخش آهنگ را اینطور کنی بهتر نیست، برایم توضیح میداد این اتود کار است و هنوز باید روی آن کار کند. اخلاقاش اینطور بود، نظر همه اطرافیانش را نسبت به آهنگهایش میپرسید. فرقی نداشت. جز ما از بقیه در هر سنی نظر میپرسید تا بفهمد مخاطبانش چه نظری میتوانند در مورد آهنگ داشته باشند.
سیر پیشرفتاش در آهنگهایش مشخص بود؟
دقیقا. به او میگفتم این آهنگ متفاوتتر از قبلی است. یا مثلا فلان آهنگ شاید مثل قبلی نباشد، اما مشخص است که یک گام پیش رفتی.
یادتان هست از کدام آهنگ احساس کردید که مرتضی دیگر مشهور میشود؟
«یکی هست». وقتی آهنگ را برایمان آورد هنوز هیچجا پخش نشده بود. ما تمام طول راه تا قم آن را شنیدیم. اما نه من، نه حتی خودش نمیدانستیم کدام آهنگ از دیگری بیشتر محبوب میشود. مرتضی «یکی هست» را هم به عنوان یک آهنگ معمولی ساخته بود اما خیلی زود مورد توجه قرار گرفت. با وجود اینکه چند بار از او خواسته بودم به خاطر حالاش کمتر کار کند ولی او همه وقت و زندگیاش را صرف موسیقی میکرد. برای همین آهنگ ۶ ماه زحمت کشیده بود.
آهنگی بود که شما دوست نداشته باشید و او به خاطر نظر شما تغییرش دهد یا کلا کنارش بگذارد؟
اینکه همه آهنگهایش غمگین بود را دوست نداشتم. دلم میخواست شعرهای شاد بخواند، نه اینکه شش و هشتی باشد، اما دلم میخواست وقتی آهنگهای او را میشنوم و حس میکنم که حرف دل پسرم است شادتر باشد. نمیدانستم چرا غمگین میخواند با اینکه خودش شاد و سرزنده بود. یکبار به او گفتم چرا انقدر آهنگ غمگین میخوانی؟ گفت صدا و احساس من به اینجور آهنگها بیشتر میآید و طرفدارانم هم این را بیشتر میپسندند. بعد «عشق یعنی این» یا «صدای قلب تو» را خواند به من گفت که این از همان آهنگهایی است که تو دوست داری.
از چه زمانی از شما جدا شد و تنها زندگی کرد؟
نزدیک به ۸ سال پیش، وقتی استودیو شخصی خودش را زد از اینجا رفت. به خاطر اینکه مدام آنجا مشغول بود و معمولا شبها کار میکرد. معتقد بود احساس برای موسیقی را باید شب پیدا کنی، علاوه بر این شبها آنجا آرام بود و تمرکز لازم را داشت به همین خاطر همانجا میماند. اما مدام پیش هم بودیم. او به ما سر میزد ما برای دیدارش میرفتیم. یادم هست یک سال پیش وقتی از بیمارستان نیکان مرخص شد دکتر گفته بود که باید دوران نقاهتاش را بگذارند. آن وقت استودیویش در گیشا بود. همین که به خانهاش رسیدیم، رفت به استودیو سر بزند و بعد استراحت کند. همین که رفت دیگر بیرون نیامد. آن زمان آهنگ «بغض» را آماده میکرد. تمام آن روز روی این آهنگ کار کرد چون شنیده بود که همسر بنیامین فوت کرده است. شبانه کارش را تمام کرد آن را به بنیامین تقدیم کرد.
اولینبار کی متوجه بیماریش شدید؟
چند ماه قبل از اینکه برای اولینبار بیمارستان برود، چندباری به من گفته بود که معدهاش ناراحت است. رفلکس معده داشت. مسئله دیگری نبود. چند ماه بعد رفت بیمارستان آتیه و بعد از همه آزمایشات گفتند که او هیچ مشکلی نداری. ما هیچوقت به سرطان فکر هم نمیکردیم. اما مشکل جدیتر شد. تا اینکه علی لهراسبی به او پیشنهاد داد برای آندوسکپی به بیمارستان نیکان برود. آنجا بود که گفتند او سرطان دارد. من اوایل نمیدانستم و فکر میکردم زخم معده شدید دارد. باورم نمیشد. میگفتم هر مشکلی هم باشد از پساش برمیآید. خودم را نباختم. خودش برایم کمکم بیماریاش را توضیح داد. با دکترش صحبت میکرد در اینترنت سرچ میکرد و مرحله به مرحله کل بیماری را برایم شرح داد؛ انگار که چیزی به خوردم داده باشند آرام با این قضیه روبهرو شدم. حتی وقتی به مرحله شیمیدرمانی رسید، من دوست نداشتم این کار را بکند اما فهمیدم نمیشود با احساسات تصمیم گرفت باید به حرف دکتر و آنچه برای فرزندم بهتر بود عمل میکردیم.
خودش با شیمیدرمانی به خاطر تغییر ظاهر مخالفتی نداشت؟
نه. برادرش و من مخالف بودیم. اما خودش استقبال کرد. شیمیدرمانی هم اوایل جواب داد، اما بیماری پیشرفت کرده و نوع بیماریاش هم نادر و شدید بود. ولی ما در خانواده سابقه چنین موردی را نداشتیم و نسبت به آن حساس نبودیم؛ اما مدام چکاب کامل میکردیم.
در این مدت که حالاش بدتر شده بود و کنسرتها بیشتر، نگفتید که کار را کم کند؟
چرا گفته بودم وقتهایی که حالت خوب نیست یا فشار کار زیاد است، کارهایت را کم یا حتی کنسل کن. اما میگفت اینطور حالم بهتر است. خوشحالترم. بعد هم که من کاری نمیکنم، همه کارها را دیگران میکنند و فقط من روی سن میروم و میخوانم. خودش اینطور راحتتر بود.
گفته بود چطور شد که در یکسال اخیر اینقدر سرش شلوغ و تعداد کنسرتها بیشتر شد؟
خودش برنامهریزی کرده بود اینطور پیش برود. توانایی و استعدادش را داشت که اینطور پیش برود. حتی اگر بیمار نبود از این بهتر هم میشد. همیشه ایدهآل فکر میکرد و به هیچچیز راضی نمیشد و تلاشاش را بیشتر میکرد. حتی بیماریش مانع فعالیتاش نشد.
در دوران بیماری و بعد از فوتاش چه شایعاتی شنیده بودید که ناراحتتان کرد؟
در بیمارستان از او فیلم گرفته بودند. چون خودش دوست نداشت خیلی ناراحتم کرد. حتی یکبار کسی به اتاقاش آمد و از او که روی تخت خوابیده و اکسیژن در دهاناش بود عکس گرفت. ناراحت شد. من هم دوست نداشتم. این ناراحت شدن یک سوی ماجراست اما مسئله مهم این است که هرکسی باید حریم شخصی داشته باشد. فرقی نمیکند یک آدم مشهور و یا یک فرد معمولی همه باید حریم خودشان را داشته باشند. این فیلم بیشتر به این خاطر ناراحتام کرد، حتی برایم مهم نیست چهکسی این کار را کرده است. بیشتر دوست دارم که این قضیه ریشهای درست شود. به غیر از این هم شایعاتی بود که میگفتند او نامزد دارد. من همیشه دوست داشتم که فرزندانام زود ازدواج کنند اما او همیشه میگفت من حالا شرایط ازدواج ندارم.
خبر بد را چهکسی به شما داد؟
شب این اتفاق که شب جمعه هم بود به ما گفتند برای قربانی به جمکران بروید. من با پسر خواهرم سه ساعته تا جمکران رفتیم. گوسفند ذبح کردیم، زیارت کردیم و نماز خواندیم و برگشتیم. وقتی برگشتم رفتم اتاق ICU. دستاش را گرفتم، نوازشاش کردم. نبضاش هنوز میزد اما چیزی احساس نمیکرد. (همه توان مادر به پایان میرسد. تعریف کردن از آخرین لحظاتی که کنار فرزندش بوده شاید سختترین کاری باشد که او حالا مقابل رکوردر باید انجام دهد. عذرخواهی میکند و ما را ترک میکند. چند لحظه بعد با چشمان سرخ و دستمالی در دست برمیگردد. میخواهد تعریف کند. تکرار آن لحظات سخت، به او کمک میکند غماش سبک شود.) یکی از پرستارها آمد و گفت حضور شما اینجا فایدهای ندارد. برایش دعا کنید. همراه خواهرم آمدم خانه. بیتاب بودم و دلشوره عجیبی داشتم. برای آرامش خود و شفای مرتضی عبادت کردم. خوابم برد. خواب دیدم از دستام شعاع نور به سمت آسمان میرود. (صدایش در گریه منقطع و بریده شده است) فکر میکردم تعبیرش این است که مرتضی خوب میشود. آن شب راحت خوابیدم. صبح که بیدار شدم بعد از چند روز احساس گرسنگی کردم و صبحانه خوردم. حال آن روزم عجیب بود. نمیدانستم آن وقت بچهام از دستام رفته است. (اشکهایش آرام نمیگیرند) مصطفی تماس گرفت و گفت چرا نمیآیید بیمارستان. رسیدیم بیمارستان. پرستارها نمیگذاشتند بروم داخل. به پدرش شکایت کردم و گفتم ببین نمیگذارند بروم پسرم را ببینم. آن لحظه فکر نمیکردم که پسرم از دنیا رفته باشد. وقتی گفتند شما بروید پایین مرتضی را ببینید. تازه فهمیدم پسرم رفته است. نتوانستم او را ببینم. طاقتاش را نداشتم.
روز تشییع تالار وحدت شلوغ بود. نمیتوانستم نزدیک بروم و پسرم را ببینم. در میان جمعیت پلیسی را دیدم، آرام توی گوش او گفتم من مادر مرتضی هستم، مرا پیش پسرم ببر. دستاش را گرفتم و او مرا تا نیمه راه برد. آنجا دیگر خیلی شلوغ بود، نتوانستیم جلوتر برویم. تابوت پسرم را آن بالا میدیدم. حال خودم را نمیفهمیدم. فکر کنم سخنرانی میکردند اما من صدایشان را نمیشنیدم. تا اینکه رفتیم بهشتزهرا، آنجا هم به خاطر جمعیت یک جایی دور از مردم پسرم را نشانام دادند. لحظه سختی بود. صورتاش را نوازش کردم. به فاطمه زهرا گفتم یا فاطمه بچهام را به تو میسپارم. آنقدر جمعیت در بهشتزهرا زیاد بود که نمیشد مراسم را انجام داد. کمی صبر کردیم و گفتند شب که خلوت شود تشییع میکنیم. مخالت کردم، اما گفتند که برای مرتضی نماز خواندهاند و اگر امشب تشییع نشود فردا هم همینقدر شلوغ خواهد شد. قانعام کردند. همان لحظه که او را به خاک میسپردند من در ماشین نشسته بودم. ناگهان بوی خوشی آمد. حس کردم خیال میکنم، وقتی به خواهرم گفتم او هم تأیید کرد. همان موقع استرس و نگرانیام تمام شد و آرام گرفتم. حالا میدانم که حالش آنجا خوب است. من هم اگر گریه میکنم برای دلتنگی خودم است. وگرنه میدانم پسرم یک شبه به کمال رسیده است.
پس از رفتن مرتضی خواباش را ندیدید؟
دو سه روز بعد خواب دیدم تابوتاش تکان خورد و ناگهان در تابوت نشست. نمیرخاش را نگاه کردم. میخواستم به مردم بگویم که مرتضی زنده است. همان حسی که در تمام این روزها در بیداری دارم.
دیدگاهتان را بنویسید