×
×

وقتی فرهنگ،‌ شریف شد!

  • کد نوشته: 57922
  • 18 مرداد 1393
  • ۵ دیدگاه
  • میترااسدنیا: عصر یک روز گرم در تابستان ۹۳ در منزل استاد فرهنگ شریف افتخار داشتم که خدمت ایشان باشم. دراثنای گفتگو ایشان که به تازگی از بیماری شفایافته و حالشان روبه بهبودی می‌رفت، یادی از تهران قدیم کردند و دوران کودکی‌شان که گریزی نیز به پیشینه هنری و آغاز زندگی حرفه‌ای ایشان داشت. دریغم آمد که […]

    وقتی فرهنگ،‌ شریف شد!
  • IMAGE635424243363194176میترااسدنیا: عصر یک روز گرم در تابستان ۹۳ در منزل استاد فرهنگ شریف افتخار داشتم که خدمت ایشان باشم. دراثنای گفتگو ایشان که به تازگی از بیماری شفایافته و حالشان روبه بهبودی می‌رفت، یادی از تهران قدیم کردند و دوران کودکی‌شان که گریزی نیز به پیشینه هنری و آغاز زندگی حرفه‌ای ایشان داشت. دریغم آمد که این خاطرات شیرین را، آن هم از استادی برجسته که سال‌ها با هنر خود دل ها را صفا و شفا داده، با دیگر هم وطنان خود درمیان نگذارم و دوستداران ایشان و شیفتگان هنر ازاین داستان بی بهره بمانند. خاطراتی هرچند کوتاه که حکایتی از نخستین روزهای نوازندگی استاد است و نیز یادی از شخصیت‌ها و هنرمندان برجسته دیگر.

    زمانی که ۱۰ سالم بود روزی از من خواستند که به عنوان نوازنده سولو در رادیو بنوازم. تا قبل از ان در رادیو تعداد بسیار اندکی تکنوازی می‌کردند. رییس ارکستر سنفونی تهران درآن زمان شخصی بود به نام “پرویز محمود ” که در مدرسه” نوربخش” که الان بخشی از تالار وحدت است، ازمن امتحان گرفت.

    من همان جا در حضور ایشان در امتحان نوازندگی تار شرکت کردم و درهمان نشست اول کارمن چنان توجه حاضران را جلب کرد که ایشان از من خواست در رادیو تار بنوازم آن هم نه به صورت هم نوازی، بلکه به عنوان سولو یا تکنوازی! و این طور شد که من یک پسر ۱۰ ساله به عنوان نوازنده سولو، به رادیو رفتم. درآن زمان نوازندگی سولو چندان مرسوم نبود و فقط چند نفر تکنواز بودند همانند مرحوم”عبدالحسین شهنازی”، شادروان”احمد عبادی” و شادروان” مجد” و”مرحوم حسین یاحقی” که دایی پرویز یاحقی است. من درواقع در شمار اولین تکنوازان در رادیو بودم.

    روزی که تعیین شده بود من به محل ارکستر رفتم و آنجا منتظربودم که صدایم کنند. آنجا پرده‌ای آویخته بود وقتی کنار زدم دیدم یک پسر ۱۰ ساله آنجا نشسته و ویولون می‌نوازد . به من گفت اینجا چه کار می‌کنی؟

    گفتم از من خواسته اند که سولو بنوازم! با تعجب انگشتش را به سمت من گرفت و گفت تو؟!! گفتم بله! آن روزهمه با تعجب به من نگاه می‌کردند وحالتی داشتند که چه طور می‌شود به من برنامه بدهند اما وقتی ساز مرا شنیدند بکلی دگرگون شدند. آن پسر ۱۰ ساله که آنجا بود، امد نزدیک من و ازمن ادرس گرفت و گفت من می‌خواهم شما راببینم بیا با هم یک ارکستر درست کنیم! انجا من متوجه شدم که آن پسر ۱۰ ساله پرویز یاحقی بود و این درواقع نقطه شروع اشنایی و دوستی و همکاری من با” پرویز یاحقی” بود.

    “پرویزیاحقی” با دایی خودش حسین یاحقی زندگی می‌کرد و موسیقی را خوب یاد گرفته بود و ازهمان ابتدا با هنرمندانی مثل “ابوالحسن صبا”،” مرتضی محجوبی”، و “علی‌اکبر شهنازی” آشنایی داشت. او یک سال قبل، یعنی از ۹ سالگی در رادیو نوازندگی را شروع کرده بود و در ارکستر داییش حسین یاحقی اجرا می‌کرد.

    باری …آشنایی آن روز شکل گرفت و ما با هم رفت و آمد داشتیم که درواقع قبل از آمدن پرویز به رادیو بود. خانه ایشان در چهارراه استانبول بود واتفاقا بیژن ترقی هم در همان کوچه می‌نشست ویادم هست چون در دستش ناراحتی داشت ویولون را به طور صاف و عمودی در دست می گرفت و آرشه را ثابت نگاه می‌داشت.

    یک روز در چهار راه استانبول با “داریوش رفیعی” از خواننده‌های قدیمی که ان روزها خیلی طرفدار داشت، ملاقات داشتیم. یادم هست که او به پرویز گفت من یک قطعات تاری از رادیو شنیدم و متعجبم که نوازنده این قطعات کی بوده و چرا کسی نوازنده‌اش را نمی‌شناسد و چرا قبلا از رادیو این اجرا را نشنیده بودم.

    بیژن ترقی به من اشاره کرد و گفت : نوازنده آن قطعات، “فرهنگ شریف” است. داریوش رفیعی گفت فرهنگ شریف کیه؟ بیژن به من اشاره کرد و گفت: ایشون هستند. داریوش رفیعی با تعجب به من نگاه کرد و گفت؟ ایشون؟؟

    البته بعدها از نزدیک نوازندگی مرا دیدند ولی از همان روز آشنایی من با آقای رفیعی هم شروع شد.

    اما موثرترین فرد درزندگی و آینده من “عبدالحسین شهنازی” بود. البته ایشان شاگرد نداشت اما منزل ما رفت و امد زیاد داشت و من از نوازندگی ایشان خیلی خوشم می‌امد و سبک ایشان را ازهمان ابتدای کودکی پیروی کردم به طوری که وقتی هشت سالم بود خیلی عالی تار سولو می‌نواختم. اولین بار اوقاتی بود که به ییلاق می‌رفتیم و من که علاقه داشتم قطعاتی را با تار بنوازم، از فرصت استفاده می‌کردم و تار پدرم را برمی‌داشتم و پنهانی تمرین می‌کردم.پدرم و هیچ فرد دیگری ا زاین موضوع خبر نداشت فقط خواهرم می‌دانست. درنتیجه مدت‌ها تمام روزهای فصل تابستان که همه خانواده به ییلاق و باغ می‌رفتیم، من انجا هر بعدازظهر پنهانی و در تنهایی با ساز پدرم تمرین می‌کردم.

    درآن زمان یادگیری من حسی بود. هیچ استادی نداشتم. در واقع می‌توانم بگویم که استاد من به جز الهامات و حس خودم، به طور غیر رسمی فقط عبدالحسین شهنازی بود که از بدو تولد صدای سازش را می‌شنیدم و از همان کودکی نوازندگی ایشان بشدت مرا تحت تاثیر قرار می‌داد. ولی این آموزش به هیچ وجه به معنی آموزش نزد یک استاد آن طور که تصور می‌شود نبود، ایشان اصلا هیچ شاگردی درآن زمان نداشت وتدریس هم نمی‌کرد. من هم آموزشی نداشتم .اصلا قصد تعلیم و آموزشی در میان نبود. ایشان فقط در منزل ما می‌نواخت و من تنها خودم، بدون برنامه خاصی، فقط روی حساب دوستی و رفت و آمد خانوادگی که در منزل ما و با پدرم داشتند و گاه می‌نواختند، ازنزدیک با ایشان و هنرشان آشنا شده و علاقمند بودم.

    من دو ساله بودم که روی زانوی عبدالحسین شهنازی که تار می‌نواخت، خوابم می‌برد .گاه که مادر می‌آمد که مرا ببرد، شهنازی می‌گفت این بچه خواب نیست، گوش می‌دهد … وقتی مادرم می‌خواهد مرا از زانوی ایشان بلند کند من گریه می‌کردم و درواقع نشان میداد که حق با ایشان بود و من درهمان عالم کودکی از ساز ایشان لذت می‌بردم و آرام می‌شدم. درنتیجه حدود ۴ ساله بودم که با دهان، تمام ردیف‌های موسیقی را از حفظ بودم و با همان روحیه و لحن کودکی با دهان می‌نواختم و پدرم که گاه تار می‌نواخت، وقتی قطعه‌ای مثلا درآمد شور را اشتباه می زد، از من که می‌دانست همه ردیف‌ها را از حفظ شده‌ام، نحوه صحیح را می‌پرسید و یا من خودم با دهان، قطعه درست را نواخته و اجرای درست را به پدرم یادآوری می‌کردم.

    از شش یا هفت سالگی بود که در زیرزمین یک خانه روستایی تمرین با ساز را شروع کردم. یک روستای ییلاقی در جاده هراز به نام “کندلو” بود که هرتابستان آنجا می‌رفتیم و من در زیر زمین انجا با تار پدرم یوشکی تمرین تار می‌کردم . چون پدرم تاکید داشت که کسی به سازشان دست نزند که مبادا خراب شود. توران خانم خواهرم یک روزبه پدر خبر می‌دهد که آیا می‌دانید این بچه در زیر زمین خانه، پنهانی تار می‌زند؟

    پدرم با تعجب و نگرانی وارد زیر زمین می شود که تار را از دست من بگیرد اما صدای دلنشینی می‌شنود که او را از آن کار منصرف می‌کند . من ایشان را که دیدم ترسیدم که الان مورد مواخذه قرار می‌گیرم. تار را زمین گذاشتم و فرار کردم. اما پدرم به من گفت که نترس و بازهم بنواز… در واقع ایشان از نواختن من بقدری متعجب و راضی بودند که از آن روز به بعد با این که خودشان سال‌ها ردیف‌های موسیقی را با تار می‌نواخت، دربرابر من دیگر هیچگاه دست به تار نبرد.

    بعدها که بزرگتر شدم از یک طرف سبک کار “عبدالحسین شهنازی” را خیلی دوست داشتم و درضمن ردیف‌های موسیقی ایشان را هم یادگرفته و با تار اجرا کرده بودم و از یک طرف چون گوشم خیلی حساس بود و علاقه به سمفونی هم داشتم و زیاد گوش می‌کردم ، همه مجموعا مرا تحت تاثیرخود قرارداد. این‌ها همه در کنارهم الهامبخش من بودند. به طوری که بعدها باعث شد از مجموع همه آنچه که در اختیارم بود بهره برداری کنم ودر تمام کارهایم الهام بگیرم.

    یک کمانچه نوازی هم به نام “مسیو هاگ‌” بود که درآن زمان می‌نواخت و تبحر عجیبی داشت و نوازندگی او همه را مدهوش می‌کرد. کارهای او هم بشدت مرا تحت تاثیر قرار می‌داد. از بس که جالب بود. درنهایت می‌توانم بگویم مجموع همه این افراد و آثار و همه هنرمندانی که جسته و گریخته در ابتدای سال‌های کودکی و نوجوانی پیرامون من بودند، بر من اثر گذاشتند و مسیر هنری و زندگی حرفه‌ای مرا شکل دادند. به طوری که گویی چند ساز را با هم ادغام کرده باشند، ادغام همه این تجربیات به طور ذوقی و حسی سبب شد که سبک نوازندگی خاص خودم را در کشف کردم وبعدها با تجربیات بیشتر و ایده‌های تازه به گونه‌ای شد که اکنون شده و می‌شنوید.

       

    مطالب مرتبط

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *