«پرواز همای» بعد از اخذ مجوز برای فعالیت در ایران، در مدت زمانی بسیار کوتاه آنچنان چشم ها را متوجه و پیگیر خود کرد که هیچ اجرایی از او بی مخاطب یا کم مخاطب به روی صحنه نرفت. البته در ابتدا وقفه هایی برای شروع فعالیت هایش پیش آمد و مثل بسیاری از هنرمندان در هر زمینه، انتقادهایی از او شد اما او همه مراحل قانونی و رسمی را طی کرد و امروز، همای خستگی ناپذیرتر به پیش می رود و گامهایی استوارتر برمی دارد. بویژه اینکه، همانطوری که دراین گفتگو می خوانید، او از کودکی تا نوجوانی و جوانی، راهی بسیار سخت تر و طولانی تر از همه را پشت سر گذاشته است و دیگر هیچ مانعی را مشکلی حل نشدنی تلقی نمی کند.
به گزارش سایت خبری و تحلیلی «موسیقی ایرانیان»، «آرش نصیری» همکار رسانه ای ما، که سردبیر ماهنامه ی «دیده بان» نیز هست، در آخرین شماره این ماهنامه گفتگوی مفصلی با این هنرمند موفق و خودساخته انجام داده و همای در این گفتگو بسیاری از ناگفته های زندگی اش را بیان کرده است.
در مقدمه ای که نصیری برای این گفتگو نوشته، آمده است: «بیست و دوساله بود که با پرتلاشترین و محجوبترین دختری که همکارش هم بود ازدواج کرد و حالا، بابت یک زندگی خوب و موفق خدا را شکر میکند. همای میتواند یکی ازبهترین مثالهای خودساختگی و تلاش باشد چراکه هیچ مانعی نتوانست او را از علایقش دور کند. بخش مهمی از داستان زندگی، به ویژه داستان دوران تحصیلاش را در اینجا میخوانید و میبینید که چگونه پنج و نیم صبح از خواب بیدار میشد، یک مسیر طولانی ۵۵ کیلومتری شامل چندکیلومتر پیادهروی، سفر با مینیبوس، و پیادهروی مجدد را طی میکرد تا در هنرستان نقاشی بخواند وبعد، با چه سختی کار کرد تا بتواند خرج تحصیلاش در دانشگاه و کلاسهای مختلف را در بیاورد. برای همین است که وقتی از رنج مردم میخواند اینقدر به دلشان مینشیند و اینگونه با همه وجود باورش میکنند. او برای مردمش شعر نوشت و با همه وجود خواند و وقتی به موفقیت رسید، مردمی را که از میان آنها برخاسته فراموش نکرد و حالا بسیار محبوب و مردمیست. همای از روستاهای گیلان با تلاش و پشتکار خود را بالا کشید و موفق شد و هیچ وقت از آموختن دست نکشید و هنوز هم در حال آموختن است و حالا در دانشگاههای ایتالیا….»
در ادامه بخش هایی از این گفتگو را می خوانید، ناگفته نماند متن کامل این گفتگو را می توانید در ماهنامه دیده بان بخوانید.
-نگاهی به زندگی سخت همای و پشتکار و سخت کوشی او که علیرغم امکانات محدود از تلاش برای آموختن دست نکشید
* ما چون در روستا زندگی میکردیم و در خانواده خیلی فقیری بودیم، امکانات آنچنانی برای شناخت هنر نداشتیم و تنها چیزی که در این مورد برای ما جالب توجه بود، یک تلویزیون سیاه و سفید بود. یادم هست آن موقع این تلویزیون برنامه هنر هفتم را پخش میکرد که در برنامههای کودک هم بچهها نقاشیهایشان را میفرستادند به آدرس همین خیابان الوند که ما الان در آن نشستهایم و داریم صحبت میکنیم. من از اینجا و از طریق همین برنامهها علاقهمند شدم به نقاشی. در دوران ابتدایی و در مدرسه گرایش من به سمت نقاشی و خوشنویسی بود و بزرگترین آرزویم این بود که کتاب ارژنگ را بخرم. اگر یادتان باشد در دوران ما یک کتاب نقاشی بود که انواع تمهای نقاشی و طراحی سیاه و سفید در آن کشیده شده بود و براساس آن آموزش میداد که ما باید چگونه نقاشی کنیم. این بزرگترین آرزوی من بود و دوست داشتم یک روز این کتاب آموزش نقاشی را بخرم. بالاخره هم به این آرزویم رسیدم. برای گاوهای پدربزرگم علف درو کردیم و کار کردیم و بابابزرگم پولی به من داد و من رفتم این کتاب را خریدم. من اولین گام زندگی هنریام را با کپی کردن از کتاب ارژنگ شروع کردم.
-آشنایی با اشعار و صدای شیون فومنی
* بعدها پدرم، به خاطر اینکه عاشق شیون فومنی بود، نوار شیون فومنی را به خانه آورد. زندهیاد شیون مثل زندهیاد احمد شاملو اشعارش را خودش دکلمه میکرد. پدر دکلمه اشعار شیون را به خانه آورد و هر شب گوش میکرد و من فهمیدم چیزی به نام شعر هم در زندگی وجود دارد و یکی روایت زندگی آدمها را نقل میکند. از آنجا چشمم به شعر باز شد و طبعم هم شکوفا شد. یک دایی داشتم که وقتی با دوستانش جمع میشدند دو تومان، سه تومان و پنج تومان به من میدادند و میگفتند بیا شعرهایت را برای ما بخوان. من کل یکی از منظومه های شیونی را از حفظ بودم و واقعا بهترین منظومه گیلکی است. نقاشی و شعر اولین گامهای من در کار هنر بود.
-پدرم کشاورز بود
* این خیلی مهم است. پدر من کشاورز بود و از نظر مالی خیلی فقیر بود اما از نظر تفکر خیلی انسان پری بود. پدرم صدای بسیار خوشی داشت و معروف بود که با دوستانشان در عروسیها میخواندند. صدای ایشان شبیه صدای استاد عبدالوهاب شهیدی بود. یک مرد کشاورز مزرعه که چهارتا بچه قد و نیمقد دارد که باید به مدرسه بروند و یک خانه کاهگلی قدیمی دارد و در این فضا یک ضبط داشتیم که مال عموی من بود و آن را قرض میکرد و آورد پایین و این نوار را میگذاشت داخل آن و گوش میکرد و ما اولین چیزی که میشنیدیم صدای شعرخواندن شیون فومنی بود.
-شغل آینده، بازیگری وآشنایی یا آواز استاد شجریان
* آن موقع بچههای مدرسه همه میگفتند که تو میخواهی نقاش شوی. ما آن موقع شناخت چندانی از دنیای هنر نداشتیم که چه کسانی اسطوره هستند اما با توجه به این نقاشیها بچهها فکر میکردند که من نقاش یا خوشنویس میشوم چون خوشنویسی هم میکردم. بعدها که به دوران راهنمایی آمدم، دایی من که عاشق استاد شجریان بود نوارهای ایشان را مرتب میآورد و آلبوم یادایام و دل مجنون اولین آلبومهایی بود که من از استاد شجریان شنیدم و این نگاه که خانواده به ایشان داشتم طوری بود که من فکر کردم دلم میخواهد من یک روز آدمی شوم مثل استاد شجریان.
* آن موقع من استادی را به عنوان استاد موسیقی گیلانی نمیشناختم ولی در مزرعه، مادر و خالهها و خانمها که نشا میکردند، همیشه میخواندند و من اینها را میشنیدم. من هنوز گام به دنیای موسیقی نگذاشته بودم و در دنیای تئاتر و نقاشی و شعر بودم. وقتی بزرگتر شدم و بیشتر خودم را شناختم دیدم یک چیز غنی و باارزش هست به اسم موسیقی فولکلور.
* بگذار یک نکتهای را بگویم که مربوط به موسیقی است. ما در شمال قبل از عید سنتی داریم به نام نوروزخوانی. از ۱۰روز مانده به عید با بچهها یک فانوس میگرفتیم دستمان و از یک پیرمرد نوروزخوانی را یاد میگرفتیم و میرفتیم در خانهها میخواندیم و پول میگرفتیم: (می خواند): «بهار آمد بهار آمد خوش آمد/ علی با ذوالفقار آمد خوش آمد/ تو را بستم به گهواره بخوابی/ نمیدانم چرا در پیچ و تابی» اشعار این نوروزخوانی یک سری مضامین مذهبی بود که با مضامین مربوط به بهار ادغام شده بود. ما اینها را میخواندیم. همانطوری که گفتم بعد که با صدای استاد شجریان آشنا شدم شیفته آواز شدم و همزمان با کلاسهای بازیگری تئاتر که میرفتیم، رفتم کلاسهای استاد فریدون پوررضا.
* در رشت آموزشگاهی بود به نام جشنواره هنر که استادانی مثل امیرثابت و بهزاد عشقی داشت. چون در مدرسه در این زمینه فعال بودیم خیلی علاقهمند بودیم و اکیپی رفتیم تئاتر. در تلویزیون و صداوسیمای گیلان هم سابقه خوبی دارم، هم کار بازیگری و هم عروسک گردانی. شاید بالغ بر ۱۰ تئاتر بازی و کارگردانی کردم و در گیلان روی صحنه بردم؛ از کارهای چخوف تا آندره پراگا و کارهای معمولی که خودمان مینوشتیم و روی صحنه میبردیم. استادانی مثل پورسیفی، کورش اسماعیلی، امیرثابت، علیرضا عباسی، بهزاد عشقی و… استادان تئاتر ما بودند. بعد که من وارد دانشگاه شدم اول رفتم دانشگاه تئاتر اراک و بعد که نتیجه موسیقی آمد انصراف دادم و آمدم موسیقی. داشتم این را میگفتم که چشم من به موسیقی گیلانی زمانی باز شد که با استاد فریدون پوررضا آشنا شدم.
از خانه ما تا مدرسه ۵۵ کیلومتر بود
* از شهر رشت تا روستای ما حدود ۵۵ کیلومتر است. من صبح ساعت پنجونیم از خواب بیدار میشدم، از خانه ما تا خیابان اصلی دو کیلومتر بود که پیاده میرفتم و هر روز یک مینیبوس از آنجا رد میشد. اگر این مینیبوس را میگرفتم سر موقع به هنرستانم در رشت میرسیدم. در این مینیبوس که ۱۸-۱۷ نفر جا دارد، ۴۰نفر نشسته بودند و از در و دیوار این مینیبوس آدم آویزان بود تا میرسیدیم به شهر. وقتی میرسیدم در یخسازی پیاده میشدیم تا برسم به استخر ۵۰دقیقه و گاهی یک ساعت هم پیادهروی داشتم تا میرسیدم به هنرستان که ساعت هشت باز میشد. گاهی زودتر میرسیدم و باید جلوی مدرسه میایستادم. در مسیری که میرفتم هم یکسری گدا نشسته بودند یا زندگی میکردند و میخوابیدند که پرترهشان را میکشیدم و میرفتم. خیلی نقاشیام خوب بود. هر روز کارم این بود. از کلاس دوم دبیرستان کارم این بود. متاسفانه در مدرسه راهنمایی که در شهرمان شفت درس میخواندیم یک مدیرمدرسه خیلی بدی داشتیم که اکثر اونایی که نتوانستند درس بخوانند و معتاد شدند تقصیر آن مدیر ظالم و بداخلاق بود. او خیلی از بچهها را بدبخت کرد و نزدیک بود مرا هم بدبخت کند. به من گفت که به تو معدل نمیدهم که بروی هنرستان. انضباط من را کم داد که معدلم کم شود و بروم کار و دانش و نروم هنرستان. من سال اول را مجبور شدم کار و دانش بخوانم و در آنجا یک مدیر مدرسه بسیار خوب داشتیم که به من گفت تو چرا اینجا آمدی؟ تو باید بروی هنرستان و کمکم کرد که بروم هنرستان، وارد شدن به هنرستان در بزرگی را به روی آدم باز میکند. آنجا تاریخ هنر را میخوانی و میبینی نقاشان بزرگ دنیا چه کسانی هستند و سبکهای نقاشی چیست و بزرگترین آثار معماری دنیا چیست نگاهت به هنر باز میشود. یعنی در کنار ریاضی و عربی و انگلیسی و… بقیه درسها نقاشی و مبانی هنر و صفحهآرایی و سبکشناسی و… است و بنابراین ذائقهات عوض میشود.
-شهریار (فرزند پرواز همای) از پدر می گوید
* من یک چیزهایی از زندگی پدرم شنیده بودم اما نه اینجور کامل و برایم جالب است که میبینم چنین سختی را در زندگیشان کشیدهاند.
* از وقتی کوچک بودم یادم میآید که پدرم به سختی کار میکرد و از صبح زود میرفت و شب خیلی دیروقت میآمد و بعضی وقتها هم آنقدر دیر میآمد که صبح بود و سه ساعت میخوابید و دوباره صبح میشد و میرفت. من خواب بودم و نمیدیدم اما ایشان به سختی کار میکرد و پول میداد که ما برویم کلاس و درس بخوانیم. بعضی وقتها هم که در پیانو مشکل داشتم به من توضیح میداد. همین الان که این حرفها را شنیدم برایم جالب بود و با خودم فکر میکنم چطور این همه سختی کشیدند تا رسیدند به این سطح. بعضیها میخواهند برای اینکه سطح خودشان را بالا ببرند دیگران را پایین میکشند که خودشان بالا بروند. مثل سالیاری و موتزارت. موتزارت چطوری هنرمند شد و سالیاری بدبخت شد؟ همین است قضیه. تا در زندگیات سختی نکشی نمیتوانی به جایی برسی.
-صحبت های مهریار فرزند دیگر همای
* من اول ویولن میزدم ولی زیاد بهش علاقه نداشتم و هر شب به بابام میگفتم با سهتارش برایم آهنگ بزند. من گوش میدادم و هر شب با صدای سهتار پدرم میخوابیدم. بابام هر شب دیر میآمد خانه و زیاد کار میکرد و سختی میکشید. از اول دوست داشتم خواننده بشوم. بعد چند تا کتاب گرفتم و دوست داشتم پیانیست شوم. این دو تا شغل را دوست داشتم. بعد یک رهبر ارکستر آمد خانه ما که اسمش انریکو (جرولا) بود. من فهمیدم کسی که رهبر است هم پیانیست است و هم یک ساز سخت دیگر بزند برای همین از آن به بعد خواستم رهبر ارکستر بشوم. از اول صورت نقاشی هم میکشیدم و برای اینکه صورت نقاشی بکشم هم ۱۰ بار باید آن را میکشیدم تا درست بشود و پدرم هم به من یاد میداد.
-استاد شهریار دلیلی بر نام فرزند
* بزرگترین اسطوره زندگیام در شهر استاد شهریار است. علاقه عجیبی به ایشان داشتم و در و دیوار خانهام پر است از عکس ایشان بود و خیلی روی شعر ایشان کار میکردم تا بتوانم خوب شعر بگویم. خود استاد شهریار هم وقتی شعر میخوانند تا اعماق وجودم نفوذ میکند. قبل از اینکه پسرم به دنیا بیاید تصمیم گرفته بودم که اسمش را شهریار بگذارم. مهریار هم به واسطه علاقه قلبیام به او و بهخاطر اینکه قرار بود پاییز به دنیا بیاید مهریار گذاشتیم. البته مهریار عجله کرد و اواخر شهریور به دنیا آمد اما ما اسم را به نیت پاییز و نزدیک بودن به اسم شهریار مهریار گذاشتیم. شهریار هم متولد آبان است.
-علاقه به نوازندگی و تنگدستی برای خرید ساز
* من عاشق این بودم که ساز بزنم اما وضعمان خوب نبود و نمیتوانستم ساز بخرم بنابراین با تخته و سیم برای خودم ساز درست میکردم. اگر یادت باشد پشت تعمیرگاههای موتور سیم کلاجهای خرابشده را دور میانداختند. من این سیم کلاجها را برمیداشتم و سیمهایش را از هم باز میکردم و با دو تکه تخته خرک درست میکردم و دو طرف تخته را هم ذورنقهای میبریدم مثل سنتور و سیمها را میکشیدم و با انبردست میپیچاندم و یک دور می فا سل درست میکردم که البته نمیدانستم هست یا نه. بعد با دو تا چوب روی اینها ساز میزدم. البته اینها مربوط به اواخر دبستان و راهنمایی هست. بعدتر هم که رفتم به کلاس استاد پوررضا که در موسیقی گیلان یک اسطوره بود و صدای ایشان سرشار از موسیقی بود. ایشان از بازماندگان تعزیه در ایران بود و اصولا خانواده ایشان نسل اندر نسل تعزیهخوان بودند. همه میدانند که از دوره صفویه موسیقی ردیفی ایران در قالب تعزیه زنده ماند و بهترین ردیفها را کسانی داشتند که از تعزیهخوانی به آوازخوانی آمده بودند. اکثر تعزیهخوانها صدای بسیار قوی و رسا دارند و درواقع یک جور اپرای مذهبی بازی میکنند. به نظرم تعزیه یک جور اپرا است. ساز را از وقتی که وارد دانشگاه موسیقی شدم با آقای محمد فیروزی کار کردم که درواقع نوازنده عود هستند و در دانشگاه سهتار و تار هم درس میدادند. در کنارش هم پیانو و آواز کلاسیک و… هم کار میکردم. ۱۶ سال داشتم. این کلاسها در رشت در مجتمع فرهنگی – هنری سردارجنگل برگزار میشد که درواقع تنها سالن تئاتر بود و وزارت ارشاد هم همانجا بود. در بخش موسیقی استاد پوررضا کارشناس بود. من میرفتم مدرسه و بعد میرفتم اینجا کلاس استاد پوررضا و غروب هم با مینیبوس آن ۵۵ کیلومتر را برمیگشتم به خانهمان.
-درس و کار توآمان
* شبانهروز کار می کردم ودرس می خواندم. وقتی آمدم تهران منبع درآمدی نداشتم و باید کار میکردم. وقتی میآمدم پدرم از فروش برنجش ۵۰ هزار تومان به من داد و گفت این آخرین پولی است که من میتوانم به تو بدهم. البته من میگویم نرو و همین جا پیش ما بمان اما اگر میخواهی بروی بجنگی در این دنیای وانفسا، همین پول را میتوانم به تو بدهم. من وقتی آمدم تهران از این ۵۰ هزار تومان ۳۰ هزارتومان را دادم به پیشدانشگاهی، ۱۰ هزار تومان دادم پیش کرایه و ۱۰ هزار تومان هم برای من ماند. از این ۱۰ هزارتومان هم ۵-۴ هزار تومان را خرید خانه انجام دادم و ۳-۲ هزار تومان را هم یکی از رفیقام بالا کشید (خنده). دیگر پولی نداشتم و باید کار میکردم. کار اولی که من شروع کردم پرتره زدن و نقاشی کردن بود. در دوره دیپلم و در رشت عکس شاعران، هنرپیشهها و خوانندههای قدیمی را میکشیدم و به بچههای مدرسه میفروختم و البته کارهای مدرسه بعضی از بچهها را هم انجام میدادم. در تهران نمیتوانستم آن نقاشیها را بکشم و اولین عکسی که کشیدم نقاشی پرتره استاد شهرام ناظری بود. فکر میکنم عکس روی جلد آلبوم یادگار دوست هم بود. دو، سه تا نقاشی از ایشان فروختم. از استاد شجریان خیلی پرتره کشیدم و فروختم. یک بار رفتم پشت یکی از این عکاسیها در چهارراه ولی عصر، اول خیابان فلسطین دیدم یک عکس بچه هست که خیلی خوشگل و مثل پری است. وایسادم آنجا و چندین روز آنجا رفتم و خواهش کردم تا عکاسش یک کپی از آن به من بدهد تا از روی آن نقاشی کنم. گفت به شرطی به تو میدهم که یکی برای خود من هم بکشی. من یک نقاشی برای ایشان کشیدم و بعد این عکس را با ذهن خودم ترکیب کردم و واقعا یک پری از آن ساختم و شبها که این تابلو را میکشیدم اشک میریختم و نگاه میکردم و لذت میبردم. بالاخره این تابلو تمام شده و بردم در خیابان بفروشم. از شانسم همین تابلو را که کشیده بودم و کنار خیابان گذاشته بودم و مردم محوش بودند که سد معبر رسید و با لگد زد و شیشهاش را شکست و این نقاشی از وسط پاره شد. یادم هست که من یک هفته با این نقاشی پاره شده نگاه میکردم و گریه میکردم. همان جا تصمیم گرفتم که دیگر نقاشیام را در خیابان نفروشم. بنابر این راه افتادم در خیابانها گشتن برای پیدا کردن جایی که بتوان در آنجا کارگری کرد. باید خرج زندگی، خرج درس و پیشدانشگاهی و همه خرجهای دیگر را درمیآوردم. باید کار میکردم.
* در خیابان بیستون یک ساختمان هست که الان هم هست و ساختمان بیمه ایران است. آنجا دیدم چهار، پنج نفر افغانی دارند کار میکنند. رفتم آنجا و گفتم میخواهم اینجا کار کنم. گفتند باید بروی بالا و با معمار صحبت کنی. یک معمار بود به نام آقای قاسمی که هرجا هست خدا به سلامت نگهش دارد. به ایشان گفتم که آمدم کار کنم. گفت چه کاری بلدی؟ گفتم کارگری. هیچ کار دیگری بلد نیستم. گفت برای چی؟ گفتم دانشجو هستم و میخواهم کار کنم. گفت نه. باید هر روز بیایی. گفتم نمیتوانم. باید به من کار بدهی. من سه روز باید بروم پیشدانشگاهی و سه روز دیگر و حتی جمعهها را هم میآیم کار میکنم میشود چهار روز. گفت کجایی هستی؟ گفتم رشتی هستم. گفت نه نه. رشتیها اهل کار کردن نیستند. گفتم نه. من بچه روستا هستم و سر زمین با پدرم کار کردم و اهل کار هستم. گفت حالا که دانشجو هستی از فردا بیا بالا با اوستا عزیز کار کن. صبح فردا آمدم بروم سرکار دیدم تا زانو برف آمده. از فلاح با یک اتوبوس آمدم میدان منیریه، از آنجا با یک اتوبوس دیگر آمدم سر فاطمی و از آنجا پیاده رفتم تا رسیدم به ساختمان. کارگرها گفتند باید بروی طبقه چهارم. رفتم آنجا دیدم استاد عزیز آمده. گفت آقاسعید تویی؟ گفتم بله. گفت برو پایین گچ بیاور بالا. گچ را هم که آوردی این بشکهها را پر کن که شروع کنیم به کار. رفتیم پایین و دو سه سری گچ را گذاشتم روی شانهام و آوردم بالا. بعد گفت این بشکه را پر کن. گفتم باشه. اما نمیدانستم این بشکه را چگونه باید پر کنم. گفت برو پایین شلنگ را بیاور که این بشکه را پر کنی. رفتم پایین دیدم شلنگی که باید میبردم بالا، دیشب ۱۲ تن آجر خالی کردند رویش و نصفش مانده آنطرف و نصف اینطرف و از آن زیر در هم نمیآمد. با کارگر افغانی گفتم چکار باید بکنم؟ گفت باید از این داربستت ببری بالا. حالا این داربست یخزده و سرد. من میخواستم این کار را از دست ندهم بنابراین این شلنگ را بستم به خودم، از داربست یخزده رفتم بالا. دو طبقه که بالا رفتم تمام وجود و استخوانهایم یخ زده بود. به طبقه سوم که رسیدم تمام بدنم یخ بود و سرم گیج میرفت. به طبقه چهارم که رسیدم اوستاعزیز مرا از توی پنجره دید و داد زد یاحسین یا ابوالفضل و آمد سمت من. هرچه کار بالاتر میرفتم این شلنگ سنگین تر میشد و میتوانست بکشد پایین. آنها با فریاد آمدند سمت من و پنج شش نفر مرا کشاندند و آوردند داخل. میگفتند سابقه ندارد در تاریخ ساختمان سازی که یک نفر بتواند از داربست یخ زده انجور بالا بیاید و شلنگ را به خودش ببندد و بیاورد. تو دیگر کی هستی؟ معمارقاسمی هم که فکر میکرد من اهل کار نیستم با اینکه خیلی از این کارم ناراحت شده بود گفت این خیلی اهل کار است. به این ترتیب من آنجا ثابت شدم و یک سال و نیم دو سال آنجا بودم و خیلی کار ساختمانی یاد گرفتم. بهترین کار هم بود. منت هیچ کس را نمیکشیدم. روزهایی که مدرسه نداشتم میرفتم صبح تا شب آنجا کار میکردم، همان جا داد میزدم آواز میخواندم، اجازه میگرفتم میرفتم کلاس آواز و میآمدم. با این کارگری کردن راه برایم باز شد که آقای خودم و نوکر خودم باشم چون یک موقع رفتم در کتابفروشی کار کنم، آنها گفتند که نه، تا باید شب تا صبح اینجا کار کنی. یا درس یا کار. انتخاب کن.
-پدر خوانده
* ما یک پدرخوانده داشتیم که این مرد بزرگ مثل یک فرشتهای در زندگی ما ظاهر شد. وقتی کنسرت اول من در کاخ نیاوران را دید گفت من تو را میبرم آمریکا تا آنجا کنسرت بدهی. از من حمایت کرد و رفتیم آنجا کنسرت دادیم و آنجا کنسرتهایم سروصدا کرد. بعد از آن ایشان شد پدرخوانده ما. پسر هم نداشت. مثل پدر برای ما پدری کرد. یک سالونیم هم هست که متاسفانه فوت کرده. خدا رحمتشان کند. این بچهها همه عاشقش بودند.
-ازدواج
* در سال دوم در خیابان مطهری نرسیده به شریعتی در یک شرکت بستهبندی کار میکردم که آنجا با همسرم آشنا شدم. آنها در یک زیرزمین بستهبندی میکردند و ما هم برایشان روزی دو، سه تن بار جابهجا میکردیم. ما بار را جابهجا میکردیم و آنها بستهبندی میکردند. سختکوشترین دختر و بهترین گزینهای که میتوانستم برای زندگیام انتخاب کنم را انتخاب کردم. من فکر میکنم بهترین فرصتی را که خدا در زندگی در اختیارم قرار داد همین بود. بعد از ازدواج زندگیام کاملا دگرگون شد، خدا یک همسر خیلی خوب به من داده است.
* من ۲۲ سالم بود و همسرم ۲۱سال. در اوج سختیها ازدواج کردیم و بعد از آن دیگر بیشتر سختیها را با هم تجربه کردیم. از وقتی که خدا به ما بچه داد هم زندگی ما در یک چرخه متفاوتی افتاد. در تمام این مدت من برای اینکه بتوانم آزاد باشم که کلاسهای دانشگاهم را بروم و کلاسهای دیگرم را هم بروم مدام شغلهای آزادی که اختیارم دست خودم باشد را دنبال کردم تا بتوانم به اهدافم برسم. خیلیها شاید به باد تمسخر گرفتند و نفهمیدند اینکه یک نفر از روستا آمده و برای اینکه به اهدافش برسد تن به هر کار دستی داده یعنی چه. بنایی کردن، دستفروشی کردن، گچکاری کردن، مسافرکشی با موتور، نگهبانی دادن. همه اینها کارهایی بوده که من زندگیام انجام دادم و کلاسهای آوازم را هم رفتم، شب شعرهایم را شب و روز رفتم و از این شب شعر رفتم به آن شب شعر، از این فرهنگسرا به آن فرهنگسرا، هر فرهنگسرایی را که بگویی رفتم. در شب شعرها شعرهایم را با سهتار میزدم و میخواندم و اینجاها بود که همه با کارم آشنا میشدند و میگفتند یک جوانک آمده خودش سهتار میزند و میخواند و شعرهایش را هم خودش میگوید.
* من در جامعه بودم. چون مسافرکشی هم میکردم غم و غصه و درد مردم را میشنیدم. پشت موتور همهچیز را میشنیدم. از حالوروز مردم و کار و کاسبیشان میپرسیدم و بین مردم بودم و در جریان غم و شادیشان بودم. در شب شعرها هم میخواندم و میدیدم ببینم از چه چیزها و حرفهایی خوششان میآید. اینطوری سبک شعر و آهنگ و راهم را پیدا میکردم. خدا را شکر این راهم جواب داد و روز به روز دنیای موسیقیام رنگینتر و بهتر شد و خدا به ما بچههای خوب و زندگی، شهرت، موسیقی، پول و همه چیز خوب داد. خدا را شکر.
* خانمم در تربیت این بچهها نقش اصلی را دارد. من وقتم طوری است که نمیرسم کارهای این بچهها را انجام بدهم اما ایشان وقتش را صرف تربیت این بچهها کرده است. او بچهها را سر کلاسهای مختلف میبرد و به اضافه اینکه درسهایشان را با آنها کار میکند. من همیشه میگویم زن نقش مهمی در تربیت، تشکیل و حفظ خانواده دارد. مخصوصا در دنیای ما هنرمندان که از هر ۱۰ نفر هشت نفر زنشان را طلاق میدهند. شاید یکی از دلایل از هم پاشیدن زندگیهایشان این است که هر دو در یک ژانرکاری هستند و هر کس میخواهد به هنر خودش برسد از زندگی غافل میماند و بچههای خوبی ندارند. خوشبختانه در زندگی ما این مساله حل شده است. خانم من نقش اصلی را در تربیت و حفظ خانواده ما دارد.
* خیلی مهم است. آن موقع که من کار میکردم ایشان هم کار کرد، خیاطی کرد، مونجوقدوزی کرد، بچهها را به دنیا آورد و تربیت کرد، خانهداری کرد و صبر و تحمل کرد. این خیلی مهم است. نبودنهای مرا تحمل کرد، سفر رفتنهای مرا. دو ماه دو ماه در آمریکا کنسرت داشتنهای مرا و … . حاصلش این زندگی است.
دیدگاهتان را بنویسید