متن زیر، یادداشت و روایتی از حمید کاظمی، دوست و همراه روزهای پایانی زندگی فرهاد مهراد، خواننده فقید موسیقی پاپ ایران است که در سالمرگ او منتشر میشود.
روزنامه شرق آورده است: در روزهای پایانی زندگی فرهاد، نام یک دوست و همراه او مطرح بود. همه نام حمید کاظمی را بهعنوان وکیلش میشنیدند که کارهای ایشان در پاریس را مدیریت میکند و یاور خانواده فرهاد در همه مراحل است. بعد از درگذشت فرهاد هم، کاظمی رتقوفتق امور انتشار آثار فرهاد را برعهده گرفت و چندی همه کارها را پیش برد اما بعدتر نامهای دیگری بهعنوان وکیل مطرح و موضوع جایزه فرهاد پیش کشیده شد و همچنین اتفاقات دیگری افتاد که او، در نهایت احترامی که برای فرهاد و خانوادهاش قائل بود، در سکوت از همراهیشان کنار کشید و نامش کمتر شنیده شد.
اما بنا بر خبری که حمید کاظمی به «شرق» داده است، دوباره از طرف خانواده زندهیاد فرهاد مهراد با ایشان تماس گرفته، دیدارها و توافقاتی انجام شد که باز این دوست و عاشق فرهاد وکالت و پیگیری کارها و آثار فرهاد را بر عهده گیرد. این اقدامات بعد از این انجام شد که برخی سوءاستفادهها از طرف برخی ناشران و افراد حقیقی و حقوقی انجام شده و کاظمی قول داده است بهزودی و بعد از پیگیریهای قانونی و مستند، در یک مصاحبه مفصل، پرده از این سوءاستفادهها بردارد و روند کارهای تازهای که در کنار خانواده فرهاد برای ماندگاری یاد و آثار این هنرمند تکرارنشدنی انجام خواهد داد را تشریح کند.
او این یادداشت را پیشتر از این نوشته که بیشتر یادآور شکل آشنایی و دوستیاش با این هنرمند فقید است:
حدود سالهای دهه ۵۰، ترانه «شبانه» احمد شاملو را با صدای فرهاد شنیدم.
هیجان، امیدواری، سؤال، ابهام، تردید، ملغمهای تلخ و شیرین ایجاد کرده بود. حال عجیبی داشتم و شب از نیمه گذشته و در پی سردرگمی وسیعی که احساس خوب و بد را توأمان میداد:
نگاه کن مردهها به مرده نمیرن!
حتی به شمع جون سپرده نمیرن!
شکل فانوسی که اگه خاموشه!
واسه نفت نیست هنوز یه عالم نفت توشه!
آن شب تا صبح به طور مداوم، صفحه گرامافون را زیر سوزن گرامافون گذاشتیم و بارها گوش دادم.
روز بعد، در پی شکستهشدن صفحه گرامافون-که خواب از چشمان اعضای خانواده ربوده بود – توسط پدرم، دنبال تهیه صفحهای جدید بودم که متوجه شدم آنها را از بازار جمعآوری کرده بودند.
شنیدن زوزه گرگ. در تیتراژ آغازین آهنگ و شاید برای اولینبار در تاریخ آهنگسازی در ایران و صدای فرهاد که از تیرگی و تاریکی خانهها و بستهبودن و شکستن طاقها میگفت و همراهی صدای ساز ابوآ که بهندرت در آهنگسازی طراحی میشد (آن هم بهعنوان صدای اصلی) تصویری ملموس و واقعی از زندگیهایی میداد که زیر پوست شب نهان و بازتابش در قالب ادبیات و هنر جرم محسوب میشد.
دوره نوجوانی حدود ۱۲ – ۱۳ سالگی دوره شکلگیری و انتخاب راه و رسم زندگی من و خیلیها مثل من محسوب میشد.
صرفنظر از عواقب تأثیرات روشنگرانه هنر در جوامعی با فقر فرهنگی وسیع و صرفنظر از اظهارنظر مثبت یا منفی درباره نتایج و عواید افکار روشن و سازنده بانیان و پیروان و هواداران تغییر و سازندگی، معتقدم که:
ارتقای جوامع از آغاز پیدایش تاکنون، چه بخواهیم و چه به هر شکلی نخواهیم، چه دیر و چه زود، باوجود محدودیتها و … ، خارج از اختیارات ما به صورتی اجتنابناپذیر، در جریان بوده و هست. طبیعی است آنان که به قول برتولت برشت میگویند: «نه»، مخالف جریان رود شنا میکنند و نان به نرخ روز نمیخورند و به هر سازی نمیرقصند، در این روند تنهایند و دردآلود و …!
طبیعی است و پیدایش و رشد و ظهور آنان نیز اجتنابناپذیر چرا که «تنها توفان است که فرزندان ناهمگون میزاید.».
هنر در قالب فیلم و سینما، شعر و ترانه، آهنگ و موسیقی، نقاشی و نویسندگی، همواره نقش و وظیفه متفاوتی ایفا میکند. هنر به موازات وظیفه تجاری و کسب درآمد یا سرگرمسازی یا منحرفسازی افکار از درک وقایع و حقایق و غوطهورسازی در فضای «هرچه باداباد»، گهگاه و در مواردی غالبا وظیفه بیان و تصویرگری از دنیایی بهتر و انسانیتر برای جوامع را عهدهدار میشود و به ارمغان میآورد.
ما همه ویکتور خارا را میشناسیم و افرادی از اینگونه را (از هنرمندان ایرانی به دلیل اینکه جانبداری تلقی نشود و سوءنظر و تفاهم بهوجود نیاورد، امتناع میکنم). فرهاد نیز از اینگونه بود و هست. یکبار در یک دیدار خیلی کوتاه چند دقیقهای، در حالی که بغض گلویش را میفشرد و سرش را تأسفبار تکان میداد و لبخندی تمسخرآمیز بر لبانش جاری بود، گفت:
«نمیخوان بفهمن، من خواننده نیستم! من، … .»
حذف گفتهها (… .) از نگارنده به خاطر تواضعی بوده که در کلام فرهاد حس کردم. دقیقا فرهاد معتقد به رسالت و تعهدی بود که بسیار بالاتر و مهمتر از خواندن یک شعر انتخابی یا فرمایشی یا سرودهشده برای چشم و ابروی این و آن، مینمود و درصدد ادای دین به این وظیفه و تعهد بود که میخواند!
قبل از اینکه بخواند، با دقت و موشکافی میجست، انتخاب میکرد، تغییرات لازم در شعر را میداد و با قدرتی در ادای کلمات با هجی کامل، در انتقال معانی و مفهوم واقعی آنها تأکید میورزید. بسیاری از ما، با کارهای فرهاد و هنرمندانی از این گونه، قدرت درک و تجزیه و تحلیل وقایع و حقایق را یافتیم و بزرگ شدیم و به شناختی روشنتر و جامعتر رسیدیم. از این روست که خیلی از ما، استادان واقعیمان را هیچگاه فراموش نکرده و نمیکنیم. زندگی امروز را، ساختار فکری و اخلاقی امروز را، مدیون مدرسان روزهای شکلگیری خود میدانیم و با آن خاطرات خوشیم و به نوستالژی آن روزها، دلخوش و سرمستیم.
از اینکه یاد گرفتیم با هر سازی، نرقصیم، از اینکه یادمان داد که «خم نه و در هم نه و کم هم نه که میباید با هم باشیم» و … هر چند در دل تاریکی که باغچههای سرد از راه میرسد، هنوز و هر چقدر از اینکه به انسان و به زندگی انسانی میاندیشیم، خوشحالیم و دلشاد.
«با صلیبم، به قله قلب انسان صعود میکنم
ای خداوند، ای خداوند.
بگذار، تا صلیبم را بستایم»
هر قدر در درک و شناخت کارهای فرهاد و هنرمندان همکار در خلق آثار او تفکر و تعمق میکنی، گویی رسالهای داری که هزاران بار آن را دوره میکنی و هیچگاه خسته نمیشوی، با عشق وافر و رغبت فراوان این کار را لحظه به لحظه تکرار میکنی! در همه لحظات کار و زندگی، صدای فرهاد بهطور خودکار در ذهنم میپیچد و راه و روش درست را برایم بازگو میکند. مثل همین لحظه که همراهی و همصداییاش را با خودم حس میکنم که میگوید:
من دلم سخت گرفتهست
از این میهمانخانه میهمانکش، روزش تاریک
که به جان هم نشناخته، انداخته است
مشتی ناهوشیار
بهعنوان حادثه بد یا حادثه ناگوار و …، به عملکردهای افراد، ناهشیار یا خوابآلود که عادتی دیرینهست، نمیدانم اشاره بکنم یا که نه. اصولا همیشه و در همه حال هستند کسانی که بیشتر بر حسب وظیفه، سعی در تغییر چهره واقعی و گریم فرد یا افرادی دارند به آنگونه که میخواهند!
زمانی فرهاد، در انزوایی بود که بهتعبیر صادق هدایت مثل خوره، ذرهذره، او را میخورد و از بین میبرد. زمانی فرصت حضور مییابد با قید و شرطهایی و… و زمانی که دیگر نیز، از ترانههایش، کلیپ و سریالهایی ساخته میشود.
زمانی اینسرت یا کتابچه حاوی اشعار ترانههای فرهاد، با وجود داشتن مجوز چاپ و نشر، انتشار نمییابد و صرفنظر از تحمیل خسارت مالی، دوگانگیهای عجیب میآفریند و زمانی اصرار میشود که پیکر بیجان فرهاد از گورستان تیه به ایران آورده تا در قطعه هنرمندان به خاک سپرده شود.
مطمئنا فرهاد جسما زنده هم، هیچوقت نمیخواست و دوست نداشت که پرندهای در قفس باشد. آنقدر که دق کند و نفسش بند آید و بعد جان باختنش، پیکرهای بهیادبود و آرامگاهی برای آرامش و آسایش بعد مرگش، ساخته شود. کملطفیها، از آنان که نبودند و دور بودند و برحسب وظیفه به یکباره نزدیک شدند و باید کاری میکردند، طبیعی بود و همانگونه که گفته شد رسم و عادتی دیرینه.
تأسفبارتر از این، مصداق ضربالمثل قدیمی: «من از بیگانگان هرگر ننالم» و مدعیانی که بودند، نه دور که نزدیک!
در این لحظه که مواردی از این نوع کملطفیها را ذکر میکردم، چهره فرهاد نازنین با آن لبخند کوچک و کوتاهش در نظرم آمد و من از عزیزان دوستداشتنی، جناب آقای نیکبخت و همسر همیشهعاشق فرهاد «بانوی گیسو حنایی» (برگرفته از مجموعه سرود نوشندگان آفتاب اثر ناظم حکمت در ترانهای به همین نام از فرهاد) صمیمانه و خالصانه تشکر میکنم که از شدت دردهای من و ماها، میکاهند و صدای فرهاد در ذهنم طنین میگستراند که:
«پای در زنجیر، پرواز میکنم
با غمهای درون، اوج میگیرم
با شکستهایم، به پیش میتازم
با اشکهایم، سفر میکنم»
دیدگاهتان را بنویسید