جمشید مشایخی خاطرهای از جوانمردی جهانپهلوان تختی را این چنین نقل کرد: من جوان بودم عاشق جهان پهلوان تختی؛ یک بار ایشان را دیدم همان سال ۱۳۳۶ که در اداره هنرهای دراماتیک استخدام شدم و هنوز بازیگر آنچنانی نبودم که مرا بشناسند. من در زردبند ایشان را دیدم و دوست پدرم ما را پاگشا کرده بود، به من گفتند ماشین را قفل کن بیا یک مقداری عقب ماندم به شب برخورد کردم. تا برسم به آنها چند رستوران بود؛ دور یک رستورانی شمشاد بود و چند میز و صندلی داشت. سر یک میز جهان پهلوان تختی نشسته بود.
من ایشان را دیدم دلم نیامد به ایشان سلام نکنم. یک مقداری جلو رفتم مردد شدم و گفتم شاید ایشان جای خلوت آمده مزاحمشان نشوم. ولی باز دلم نیامد و گفتم سلام آقا تختی! روزنامه کیهان دستش بود روی زمین گذاشت من را بغل کرد و بوسید. تو را خدا بیا بشین من تنها هستم. گفتم نمیخواستم مزاحم شما بشوم من هم مثل میلیونها نفر عاشق شما هستم. شما به پاگشای ما تشریف نمیآورید گفتند خوش باشید و پیروز باشید. تا برسم به خانواده با خودم گفتم خدایا اگر یک روزی هنرپیشهای نامآور شدم یک هزارم تختی فروتن باشم.
دیدگاهتان را بنویسید