یزدان سلحشور: ستارگان موسیقی همیشه برای سینما جذاب بودهاند حتی در سینمای صامت که موسیقی در آن بیدهان و زبان بود [فیلمهای صامت پُرند از آوازهخوانهایی که صدایشان را نمیشنویم درست شبیه آنهایی که حرف میزنند و نمیشنویم] و در سینمای «صدادار» این ستارگان بدل به ستارگان سینما شدند.
خوانندگان برای سینما، اغلب از موسیقیدانان یا نوازندگان مهمتر بودند که گاهی بدل میشدند به بازیگرانی بزرگ مثل فرانک سیناترا یا دین مارتین یا جان تراولتا و البته در بیشتر مواقع فقط یک موقعیت پولساز محسوب میشدند مثل الویس پریسلی یا ویتنی هیوستون یا امینم.
در ایران [غیر از یک مورد] هیچگاه یک خواننده نتوانست به موقعیت یک بازیگر حرفهای دست یابد چه رسد به مقام یک بازیگر بزرگ. در سینمای پیش از ۵۷، خوانندگان بسیاری وارد این گود شدند و یکی، دو فیلم هم بازی کردند اما حتی به اندازه کُشتیگیرانی که بازیگر شدند مورد پذیرش مخاطبان سینما قرار نگرفتند با اینکه در عرصه موسیقی فوقالعاده محبوب بودند؛ از پوران گرفته تا ویگن، از عارف گرفته [که صدایاش پیش از خودش وارد سینما شده بود] تا داریوش اقبالی و ابراهیم حامدی و از برادران وفایی گرفته تا شهرام شبپره. این وسط فقط یک فیلم در خاطرهها ماند آن هم فیلمی بود که تماشاگران سینما را به این خطا دچار کرد که دارند زندگینامه خوانندهای مشهور را میبینند که از نفتفروشی به دنیای موسیقی گام مینهد. هنوز هم خیلیها نعمتالله آغاسی را با لفظ دوستانه «نعمت نفتی» به یاد میآورند.
«بیخداحافظی» احمد امینی هم در مسیری مشابه قدم میزند با این تفاوت مشخص که امینی کارگردان داناتریست لااقل به آن اندازه که ۵۰ باری «همشهری کین» اورسن ولز را دیده تا دنباله منطقی نعمت نفتی بشود «همشهری رضا صادقی».
رضا صادقی انتخاب خوبی بوده برای این فیلم و احتمالاً بهترین انتخاب ممکن اما باید دید این همشهری کین ایرانی تا چه اندازه با قصهای که برای رضا صادقی ساخته و پرداخته شده، همخوانی دارد؟
من شخصاً خاطرات خوبی از نسخههای ایرانی فیلمهای مشهور ندارم مثلاً از «غلام سیاه» که نسخه ایرانی «اتللو» بود و دِزدِهمونایاش شهناز تهرانی بود! یا «میعادگاه خشم» که نسخه ایرانی «آخرین قطار گانهیل» جان استرجس بود و کرک داگلاس و آنتونی کویین جایشان را به فردین و رشیدی داده بودند یا حتی آن نسخه بیآب و رنگ «کلکسیونر» ویلیام وایلر یا مجلل «معجزه سیب» فرانک کاپرا که شد «گدایان تهران»؛ مشکل همه این فیلمها این بود که سازندگانشان قادر به درک این نکته نبودند که ساخت هر فیلمی منحصر به همان فیلم است و حتی اگر در جغرافیایی مشابه، دوبارهسازی شود، ولو اینکه مو به مو، نتیجهای بهتر از دوبارهسازی دو فیلم «روانی» و «سایه یک شک» هیچکاک نخواهد داشت یعنی تقریباً برابر هیچ.
«بیخداحافظی» فیلم خوبی نیست نه به این دلیل که امینی مثلاً نتوانسته از یک خواننده مشهور پاپ بازی خوبی بگیرد که گرفته، نه به این دلیل که کلاً بازیها خوب نیستند که هستند یا فیلم از لحاظ ساخت از ۹۰ درصد آثار سینمای امروز ایران کمکیفیتتر است که نیست، بلکه به این دلیل واضح که لباس «همشهری کین» به تن این فیلم زار میزند و تطابقی هم ندارد با پسند مخاطبان این نوع فیلم.
امینی اگر هم روزگاری عشقِ سینما بود به گمانم الان بیشتر یک حرفهای سینماست که مخاطب و پسندهایاش را میشناسد و این مخاطب علاقهای ندارد به آسمان و ریسمانکردنهای روشنفکرانه و آن مخاطبی هم که علاقهمند چنین فضاییست راضی نمیشود به «بازاجرا»ی سهلانگارانه و فاقد معماری چنین فیلم مشهوری؛ حاصل اینکه فیلم امینی در هر دو جبهه دچار مشکل میشود و حتی در حد نعمت نفتی هم در خاطرهها نمیماند. جای تأسف است اما یک فرصت طلایی برای سینمای ایران از دست میرود فرصتی که میتوانست نه تنها به اقتصاد این سینما خدمت کند که باب فیلمهای مشابه را بگشاید. فکر میکنید هالیوود چه طور هالیوود شد؟
دیدگاهتان را بنویسید