شاعر شنیدنی است. حسین منزوی جان غزل معاصر است. مردی که شاعرانه زندگی کرد؛ شاعرانه نه به معنای عرف -که تصویر رمانتیکی از زندگی شاعرانه دارند- به این معنا که از تمام اتفاقات دور و برش با فاصلهای رازآلود و تفاوتی عمیق زندگی میکرد.
برخی برای اینکه او را تحسین کنند، شعرش را از شخصیتاش جدا میکنند؛ به این بهانه که یکی از این دو برایشان ناخوشایند است. من میگویم غزل منزوی آنجا که زندگی او است، تأثیرگذارترین لحظه را خلق میکند. جایی که از خودش میگوید، از زندگیاش میگوید، از برادرش میگوید و در نهایت، از گلوگاه شعرش که به نفس عشق بند است؛ به واقعیت اولین دیدار:
تو از معابد مشرقزمین عظیمتری
کنون شکوه تو و بهت من تماشاییست
چند سال پیش مستندی از زندگی او میدیدم و حیرتآور بود که شاعران شهرش چگونه از او میگریختند و به او میآویختند. از گلایههایش که میگویند، به این فکر میکنم که چه باید میکرد؟ در مقابل جامعهای که برابر هنرش سر تعظیم فرود نیاورده بود، چه باید میکرد، جز دوری و گلایه؟ چه باید میبود جز آنچه که بود؟ از دور، چون شکوه معابد مشرقزمین میدیدماش و به این فکر میکردم که این مرد دارد کجا و با چه نگاه و شرایطی به زندگیاش ادامه میدهد.
هر روز داستانهای تازهای از او میشنوم که خاصیت او است؛ نه غمگین میشوم و نه خوشحال. باور میکنم که شعر زندگی او است؛ که این فیلم رئال را خودش نوشته، خودش کارگردانی کرده و خودش بازی کرده است. فیلمنامهای با پایانی باز که قلب عاشقش را غافلگیر میکند.
و نهایتاً باید بنویسم که در مجال یک یادداشت، حتی نظر دادن در مورد شعر منزوی -که شعور است و پلی معلق بدون طناب بین زبان و نگاه کلاسیک و مدرنیته- روا نیست، چه برسد به تحلیل شعرش.
همیشه وقتی که از خواندن شعری از «منزوی بزرگ» فارغ میشوم، این دو بیت را زمزمه میکنم که سالها پیش نوشته بودم:
من آن جنون بلندم که مثنوی نشدم
تو شمسوار دمیدی و «مولوی» نشدم
«ردای شعله به تن» دست از سرم بردار
«حسین» بودم و افسوس «منزوی» نشدم
دیدگاهتان را بنویسید