×
×

زندگی پرماجرای یک زن ایرانی؛ از ترک انگلستان تا شهادت پسرش در جنگ

  • کد نوشته: 284430
  • 03 مرداد 1398
  • ۰
  • زندگی پرماجرای یک زن ایرانی؛ از ترک انگلستان تا شهادت پسرش در جنگ

  • قصه زندگی بعضی از آدم‌ها آنقدر پرماجراست که نمی‌توانی تصمیم بگیری از کجا شروع کنی و به کجا برسی؟ از هر جا وارد می‌شوی به دالان‌های پیچ در پیچ می‌رسی که هر کدام برای خود هشتی دارد تا بنشینی روی سکویش و خستگی‌ات را بگیری و دوباره راه بیفتی به سمت دالان بعدی.

    داستان زندگی فهیمه، قصه هزار دالانی است که در هر کدام که پیچ می‌خوری یادت نمی‌آید که چه شد سر از آنجا درآوردی؟ چه طور از خانه امامزاده عبدالله به عمارت عین الدوله رسیدی؟ چه طور از لندن به جبهه کشیده شدی؟ و این وسط همه را به پای دایره المعارف تشیع دادی؟ بی‌آنکه برگردی و پشت سرت را ببینی. با این همه دوست داری باز هم ادامه بدهی بالاخره جایی تمام می‌شود.

    این عبارات برگرفته از مقدمه نویسنده است و آن را در هفت فصل تنظیم کرده است، داستان از کودکی فهیمه آغاز می‌شود. حوالی سال ۱۳۱۴، اندکی بیشتر یا کمتر. پدرش (آقای انجدانی) وکیل عدلیه بود و مادرش (رحیمه) خانه‌دار. رضا پسرعموی فهیمه برای درس خواندن از روستای زادگاهش در خمین به شهر آمده بود و در خانه آن‌ها می‌ماند و، چون شانزده سال از او بزرگتر بود، فهمیه عمو اُچول (عمو کوچیکه) صدایش می‌کرد. رضا در همانجا ادامه تحصیل می‌دهد و در نهایت با فهیمه ازدواج می‌کند.

    نثر این کتاب روان و خوشخوان است. جزئیات در آن به خوبی بیان شده و پرداخت مناسبی نسبت به شخصیت‌های محوری داستان رخ داده و همچنین فضا و حس و حال آدم‌ها به خوبی توصیف شده است. فصل دوم را می‌توان فصل دیگری از زندگی فهیمه دانست که پس از ازدواج ماجراها و اتفاقاتی در زندگی آن‌ها رخ می‌دهد. سال ۱۳۳۴ است که رضا، فرماندهی هوانیروز شیراز را عهده‌دار می‌شود. پس از سه سال به تهران برمی‌گردد و در یک مأموریت در سال ۱۳۴۶ بر اثر سقوط هواپیما، جان خود را از دست می‌دهد. این اتفاق برای فهیمه و بچه‌هایش سخت بود، اما می‌دانست که باید به زندگی ادامه دهد. فهیمه برای دورکردن فرزندانش از این فضا، همراه با بچه‌ها به لندن رفته و یک زندگی تازه‌ای را در آنجا شروع می‌کنند.

    با پیروزی انقلاب، آن‌ها به ایران برمی‌گردند، اما بلافاصله و با شروع جنگ، فرزندش سعید برای رفتن به جبهه اقدام می‌کند، سعید که در کودکی به لندن مهاجرت کرده بود، نمی‌توانست زبان فارسی را به خوبی صحبت کند، از این رو با اعزامش به جبهه مخالفت شد و درنهایت از طریق هوانیروز و با پیگیری دوستان قدیمی پدرش به جبهه اعزام شد و در همان روزهای آغازین جنگ و در خرمشهر به شهادت رسید. با شهادت سعید، فهیمه محبی خانه خود را در لندن فروخت و برای همیشه در ایران ماند و کمک و امدادرسانی به جبهه را پی گرفت و پس از جنگ نیز انتشارات شهید محبی را راه‌اندازی کرد و تألیف دایرهالمعارف تشیع را آغاز کرد. به دلیل گستردگی کار این دایرهالمعارف و تأمین هزینه‌های آن، طبقات منزل مسکونی‌اش را فروخت و تا زمان فوتش ۱۲ جلد از این مجموعه را منتشر کرد.

    فهیمه اواخر عمرش، به بیماری سرطان دچار شده بود و یک سال با دردها و رنج‌های آن دست و پنجه نرم کرد و در نهایت در سال ۱۳۸۸ درگذشت. این داستان زندگی با مرگ فهیمه پایان می‌یابد.

    در بخشی از کتاب «فهیمه» می‌خوانیم: «همیشه جمله‌ای داشت برای همه: «تا هستم و پول دارم خرج می‌کنم، اگر خودم و پول تمام شد جورش می‌کنم شما دیگه کاری به این کارا نداشته باشین. فروش کتاب‌های چاپ شده کمک کرد تا دایره‌المعارف کمر راست کند و روی پای خودش بایستد. دوباره از نو شروع شد و رفت و آمدها دفتر را شلوغ کرد روزی که جلد سوم دایرهالمعارف آماده شد تا به چاپخانه برود فهمیه ایستاد جلو در و نگاه کرد: «سعید اگه اون موقعی که هفت سالت بود، یادم نداده بودی که مدرسه بسازم، الان به سرم نمی‌افتاد دایرهالمعارف دربیارم.»

    کسی نمی‌دانست فهمیه از کجا می‌آورد و چطور خرج می‌کند، ولی کارها پیش می‌رفت. دفترچه‌ای را برای خودش درست کرده بود و اسم و شماره تلفن همه نویسنده‌ها را نوشته بود. آنقدر زنگ می‌زد تا مقاله‌ها را سر تاریخ می‌گرفت. هیچ نویسنده‌ای از زیر دستش نمی‌توانست دربرود. ۲۲ ماه طول کشید تا جلد سوم بیرون آمد و جلد ۱ و ۲ تجدید چاپ شد. زندگی فهیمه دایرهالمعارف بود. تا ۶ و ۷ شب درگیر کار بود و بعد هم به قول خودش بقچه‌اش را زیر بغلش می‌گذاشت و به خانه کسی می‌رفت. پیش فائزه اتاقی داشت و همین طور پیش خاله‌اش. شب‌هایی اینجا بود و گاهی آنجا. از وقتی خانه را فروخته بود، همینطور زندگی می‌کرد. سخنرانی و مراسم در دایره المعارف راه می‌انداخت. هر طور بود کتاب‌ها را معرفی می‌کرد. نمایشگاه کتاب آن سال برای اولین بار سر در غرفه‌ای خورد: «دایره المعارف تشیع». از صبح تا غروب در غرفه می‌ماند و سعی می‌کرد با آدم‌ها ارتباط بگیرد و کتاب‌ها را معرفی کند برایش فرقی نمی‌کرد این آدما چه رده کاری یا سمتی دارند. هر کدام می‌آمدند حتماً به غرفه فهیمه برده می‌شدند، بعضی‌ها چند جلدی هم خرید می‌کردند. بعضی‌ها هم آرزوی موفقیت. گاهی فانی و خرمشاهی چند ساعتی در غرفه می‌نشستند، ولی فهیمه هیچ ساعتی را از دست نمی‌داد.»

    ۵۷۵۷

       

    مطالب مرتبط

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *