×
×

نادر مشایخی: خوش‌حالم که پدر خوب زندگی کرد

  • کد نوشته: 244462
  • 18 فروردین 1398
  • ۰
  • سه‌شنبه‌ی آخرِ سالِ گذشته بود که با «لوریس چکناواریان» و «نادر مشایخی» در هتل نادری نو در آن محله‌ی قدیمی و اعجاب‌انگیزِ جمهوری قرار گذاشته بودیم برای انجام گفت‌وگویی که رنگ و بوی بهار دهد. می‌خواستیم دو آهنگساز، از عشق‌هایشان بگویند، از زندگی‌شان و در این میان نقبی هم به موسیقی بزنند. «نادر» محل قرار […]

    نادر مشایخی: خوش‌حالم که پدر خوب زندگی کرد
  • سه‌شنبه‌ی آخرِ سالِ گذشته بود که با «لوریس چکناواریان» و «نادر مشایخی» در هتل نادری نو در آن محله‌ی قدیمی و اعجاب‌انگیزِ جمهوری قرار گذاشته بودیم برای انجام گفت‌وگویی که رنگ و بوی بهار دهد. می‌خواستیم دو آهنگساز، از عشق‌هایشان بگویند، از زندگی‌شان و در این میان نقبی هم به موسیقی بزنند. «نادر» محل قرار را با کافه‌ی نادری اشتباه گرفته بود و رفته بود آنجا که به سراغش رفتیم و میانِ آن همه آدم و دود و گل‌های شمعدانی که داشتند آماده‌ی بهار می‌شدند، پیاده آمدیم سمتِ هتل. او کنجکاو به آدم‌ها و خیابان‌ها نگاه می‌کرد و می‌گفت که دنیا هیچ معجزه‌گری به بزرگی «بهار» ندیده است. گفتیم حالِ پدر چطور است که سراپا خنده شد و گفت: «خوب» بِ خوب را کشید و دوباره گفت:‌ «خیلی خوب. باورتان می‌شود پاشده رفته است سفر. عصایش را برداشته و رفته است سفر.» می‌گوییم خدا را شکر و ما هم پر از خنده می‌شویم. چه می‌دانستیم این بهار، این‌ می‌شود. چه می‌دانستیم نحسی سیزده این‌طور دامن‌مان را می‌گیرد و تعطیلات تمام نشده، باید زنگ بزنیم برای تسلیت و فرزندِ آهنگ‌سازش بگوید: «به خاطرِ از دست دادنش ناراحت هستم؛ اما خوش‌حالم که او خوب زندگی کرد. همان‌طور که می‌خواست. او خیلی ایرانی زندگی کرد، تمام عمرش به هنر گذشت. به شعر و تئاتر و سینما و موسیقی. این ماه های آخر زیاد مریض می‌شد؛ اما از پا نیفتاد. می‌دانید پدر همیشه همین آرزو را داشت. اینکه از پا نیفتد و همین اتفاق هم افتاد. خیلی آرام مرد. همین بس است دیگر. نیست؟»

    این قرار نبود گفت‌وگو باشد. از این گفت‌وگوهای مهوع بعد از مرگِ یک ستاره که از قضا این بار ستاره، اسطوره هم هست؛ اما «نادر» خودش ادامه داد: «پدر خیلی کارهای بزرگی کرد. او فقط بازیگر نبود. اینکه بیاید و در نقشی بازی کند و پولش را بگیرد و برود. او با خودش یک فرهنگ داشت و برای همین من فکر می‌کنم هنر و تاریخِ‌ این مملکت به پدر وام‌دار است. هیچ‌کس جز ما نمی‌داند برای اینکه نقشی را بازی کند، چه‌ها می‌کشید؟ چقدر مطالعه می‌کرد؟ چقدر راه و رسمِ زندگیِ آن نقش را می‌آموخت. من یادم هست برای اینکه «کمال‌الملک» را بازی کند، مدام می‌رفت کتابخانه‌ی ملی و درباره‌ی کمال‌الملک می‌خواند و نقاشی یاد گرفت یا برای اینکه «سلطان صاحبقران» را بازی کند، همه‌ی عکس‌های ناصرالدین شاه را دید، همه‌ی اسناد درباره‌ی او را خواند. حتی رفت با خیلی‌ها حرف زد، پدر خیلی‌ها را دوست‌دار سینما کرد، دوست‌دارِ بازیگری و از آن مهم‌تر فرهنگِ ایران.»

    آهنگ‌ساز بزرگ انگاردارد با خودش حرف می‌زند که می‌گوید: «پدر همه‌ی عمرش شیدا بود. عاشق و عارف. می‌دانید چقدر مادرم را دوست داشت؟ این دو تا خیلی عاشقِ همدیگر بودند. من خیلی زود از ایران رفتم؛ اما او به من گفت که اگر موسیقی رادوست دارم، باید زندگی‌ام را برایش بگذارم. اگر این‌طور کنم، موفق می‌شوم؛ واگرنه که هیچ و در حالی این توصیه‌ها را می‌کرد که خیلی هم دوست نداشت من موسیقی کار کنم، می‌گفت کار هنری همه‌اش دردسر است، این را می‌گفت، در حالی که خودش عاشقِ هنر بود و می‌گفت دلم می‌خواهد همیشه صدای بنان و شجریان توی گوشم باشد.»

    او پیش از این در گفت‌وگویی که با سایت «موسیقی ما» انجام داده بود، درباره‌ی خانواده‌اش گفته بود: «می‌دانی خانواده یعنی چه؟ یعنی هر وقت که دستت از همه‌جا کوتاه است، آنها هستند.»

    و ادامه داده بود: «پدرم با اکراه پذیرفت که من کار موسیقی کنم. او خیلی وقت نداشت که پیش ما باشد. هیچ‌وقت خانه نبود. زمان کودکی من تا اکران «قیصر» زمانی که تئاتر کار می‌کرد، بیشتر خانه بود. بعد یواش یواش دیگر اصلاً نبود. ما یک صندلی داشتیم که یک روز منوچهر فرید روی آن نشست و مبل شکست، اما هنوز توی مهمان‌خانه بود. زمان ساخت «قیصر»، کیمیایی و وثوقی آمدند خانه ما. من بدو بدو رفتم روی آن مبل نشستم تا کسی ننشیند و کامل بشکند! (خنده) سبک بودم دیگر. به‌هرحال من بیشتر خانه پدربزرگم زندگی می‌کردم. آنها زندگی منظمی داشتند؛ در حالی که در خانه ما این نظم نبود. می‌دانید که تئاتر و سینما چه‌طور است؟‌ پدرم یک‌دفعه ساعت هشت شب آفیش می‌شد و تا ۵ صبح سر کار بود. بعد می‌آمد خانه و تازه می‌خوابید. نظمی نبود که یک بچه بتواند در آن بزرگ شود. البته تمام تلاش‌شان را می‌کردند؛ اما این کار همین است. من هم خانه پدربزرگم راحت‌تر بودم. خب پدر و مادر و عموها و عمه‌هایم به مادربزرگ و پدربزرگم «مامان و بابا» می‌گفتند. من هم فکر می‌کردم بابا و مامان من همین‌ها هستند! پدر و مادرم را هم به اسم کوچک صدا می‌کردم، چون خودشان به این اسم همدیگر را صدا می‌کردند. به پدرم می‌گفتم «جمشید» و به مادرم می‌گفتم «گیتی». فکر می‌کردم خواهر و برادرهایم هستند تا اینکه یک روز پدربزرگم گفت که اینها پدر و مادر تو هستند! گفتم پس من را چه‌طوری به دنیا آورده‌اند؟ با جدیت گفت: «لک‌لک‌ها تو را آورده‌اند!» بعد من عصبانی رفتم به کودکستان و با همه دعوا کردم که لک‌لک من را آورده است! (خنده)»

     او از فضای خانه‌شان در آن روزها نیز چنین گفته است: «خیلی‌ها به خانه‌ی ما می‌آمدند. بیشتر از همه جعفر والی بود که من مثل یک پدر او را دوست داشتم. محمدعلی کشاورز، منوچهر فرید، مسعود کیمیایی، علی حاتمی و همسرش. خیلی‌ها بودند اما من از همه بیشتر «غلامحسین ساعدی» را دوست داشتم.»

    «جمشید مشایخی» نیز سال‌ها پیش درباره‌ی فرزندش گفته بود: «نادر در اینجا به هنرستان عالی موسیقی می‌رفت که بعد او را به اتریش فرستادیم و ادامه تحصیل داد. تا سال ۵۹ هم می‌توانستیم برایش پول بفرستیم که بعد اعلام کردند، کسانی که در رشته‌های هنری در خارج تحصیل می‌کنند نمی‌توان برایشان پول ارسال کرد. به همین دلیل روی پای خودش ایستاد و زحمات زیادی کشید. خواهرم هم در طول ۲۸ سال کمک‌های زیادی در خارج از کشور به او کرد تا اینکه برگشت و به عنوان رهبر ارکستر سمفونیک تهران انتخاب شد. با اینکه نادر فرزند من است، اما کاری برایش نکردم و هر چه شده تلاش خودش بوده و هیچ دخالتی در پیشرفت او نداشتم. الان به وجودش افتخار می‌کنم و معتقدم از من جلوتر است و بعضی وقت‌ها از او یاد می‌گیرم.»

       
    برچسب ها

    مطالب مرتبط

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *