×
×

شکایتی ندارم

  • کد نوشته: 155122
  • 15 شهریور 1396
  • ۰
  • «حالم خوش نیست. این کمر درد می‌کند. راه نمی‌توانم بروم؛ اما خدا را شکر می‌کنم. خدا را شکر می‌کنم. زنده‌ام دیگر. ساز می‌زنم‌ها؛ اما خیلی کم.» اینها را «عثمان محمدپرست» می‌گوید؛ وقتی تلفنش را برمی‌دارد. با همان لهجه‌ی شیرین‌اش. می‌گوید: «شکایتی ندارم.» پیرمرد شکایتی ندارد. از زندگی‌اش راضی است. می‌شود نباشد؟ با آن زندگی پر […]

    شکایتی ندارم
  • «حالم خوش نیست. این کمر درد می‌کند. راه نمی‌توانم بروم؛ اما خدا را شکر می‌کنم. خدا را شکر می‌کنم. زنده‌ام دیگر. ساز می‌زنم‌ها؛ اما خیلی کم.»

    اینها را «عثمان محمدپرست» می‌گوید؛ وقتی تلفنش را برمی‌دارد. با همان لهجه‌ی شیرین‌اش. می‌گوید: «شکایتی ندارم.» پیرمرد شکایتی ندارد. از زندگی‌اش راضی است. می‌شود نباشد؟ با آن زندگی پر از ماجرایش، با آن همه حضورِ مقتدرانه‌‌اش در موسیقی، با آن همه کار خیری که انجام داده است؛ پیرمرد شکایتی ندارد. سرخوش است؛ اگر این دردِ بی‌امانی که این روزها اسیرش کرده، امان دهد: «شکایتی ندارم، ۹۰ سالم است دیگر.»

    مصاحبه با «عثمان» کار سختی است؛ نه به خاطرِ آن لهجه‌ی شیرین؛ نه فقط به خاطر اینکه استادِ بزرگی است؛ برای اینکه وقتی حرف می‌زند؛ دلت نمی‌خواهد هیچ بگویی؛ دلت می‌خواهد همین‌طور او حرف بزند و حرف بزند و حرف بزند و زمان متوقف شود و او برای همیشه بماند. گفت‌وگو با «عثمان» درد دارد، وقتی میانِ حرف‌هایش از دردی که امانش را بریده، «آه» می‌کشد: «پدرم دامدار بود؛ من اما ساز زدم از همان وقتی که بچه بودم. خدا کمکم کرد؛ خدا همیشه به من نظر داشت. خب من ساز می‌زدم؛ اما این ساز زدن شنیده شد. رفتم خیلی جاها، خیلی کشورها، مردم من را شناختند. ساز در این منطقه پراعتبار شد، خب خدا کمکم کرد؛ خدا که نخواهد؛ هیچ چیز نمی‌شود. حالا شما هی تلاش کن. هی بدو. فایده ندارد. همه چیز دستِ خداست. خدا.»

    «عثمان» راست می‌گوید. خداوند انگار او را بغل کرده، نه به خاطر اینکه دوتارنوازِ شهیری شده است. خب این هم مهم است؛ اما می‌دانید مهم‌ترش چیست؟‌ همین صدایش، همین صورتی که انگار نورِ خدا دارد، این خطوطِ روشنِ چهره‌اش و این سادگی و این لبخندی که همیشه روی صورتش است. ای کاش این درد از بین برود. عثمان مثلِ آسمانِ پر ستاره‌ی کویر است؛ مثلِ‌ همان سرزمینی که در آن به دنیا آمد، رشد کرد و ساز زد و در تمامِ این سال‌ها دلِ مردمانش را خوش کرد میانِ این همه خشکی: «اینجا محروم است دخترم. عقب افتاده است. برای همین باید دل مردم را به چیزی خوش کرد. من خیلی وقت‌ها برای این مردم ساز زدم. مردم از قدیم دوتار می‌زدند؛ بی‌کلاس و استاد؛ سازی که می‌زدند؛ با این چیزی که من می‌زنم، فرق داشت. من خیلی کارها روی این ساز کردم. بهش چند پرده اضافه کردم. حالا خیلی‌ها دوتار را می‌شناسند. خیلی‌ها دوستش دارند. مردم دلشان خوش است به این صدا دیگر. مثلِ خود من. هیچ چیزی جز صدای خوش حالِ من را خوب نمی‌کند.»

    یادتان می‌آید چه زمانی ساز را برای اولین بار دستتان گرفتید؟ چند لحظه‌ای فکر می‌کند و بعد می‌گوید: «می‌دانم. بچه بودم. خیلی کوچک. خودم خواستم بروم مدرسه؛ پدرم مخالف بود؛ اما من ایستادم سرِ حرفم.» می‌خندد. می‌گوید: «گریه کردم که من می‌روم مدرسه. همان هم شد که ساز زدم، که زندگی‌‌ام تغییر کرد. که حالا این شدم.» بعد تعریف می‌‌‌کند. از گذشته که حرف می‌زند؛ انگار درد راحتش می‌گذارد: «یک خیاطی بود آن‌وقت‌ها دوتار می‌زد گاهی. خب مردم هم تفریحی نداشتند. هیچ چیز نبود در اینجا. نه تفریحی، نه چیزی. مردم دورش جمع می‌شدند. من هم خیلی دوست داشتم، بنشینم کنارش و ساز زدنش را ببینم. همین طور یک گوشه می‌نشستم و ساز زدنش را نگاه می‌‌کردم. یک روز گفتم آقا سازت را بده من ببینم. دستم داد؛ گرفتار شدم تا حالا. هشتاد سالی می‌شود که دیگر این ساز از دستِ من نیفتاد. ساز که نزدیکم نباشد؛ انگار یک چیزی کم دارم. من با این ساز با خودم سماع می‌کنم. این ساز یعنی عشق، یعنی آرامش، یعنی زندگی.»

    به این راحتی‌ها هم که می‌گوید نیست. قبل‌تر گفته است. برای همین است که وقتی می‌پرسیم که: «پدر و مادرتان راضی بودند به این کار؟» می‌خندد: «راضی بودند؟‌ قیامت کردند. می‌گفتند ناخلف شدی. مادرم می‌نشست گوشه‌ی خانه و گریه می‌کرد و می‌گفت حالا جوابِ مردم را چه بدهم؟ پدرم از او بدتر. رضایت نمی‌دادند. اصلا راضی به این کار نمی‌شدند. من اما روی حرفم وایسادم. مرغم یه پا داشت. دوتارم را دوست داشتم. مگر می‌توانستم از آن دل بکنم؟‌ هیچی نمی‌گفتم. کارِ خودم را می‌کردم. آنها هم آخر نرم شدند. دیدند ناخلف نشده‌ام. من همه‌اش از خدا می‌خواندم. از محمد (ص). ناخلفی‌اش کجا بود؟ بعدها پدرم هم سازم را دوست داشت، می‌نشست و خودش گوش می‌داد. مادرم هم. خب هیچ‌وقت از آن روزها نگفتند؛ من هم به رویشان نمی‌آوردم. پدر و مادرند دیگر، نگرانی‌های خودشان را داشتند. خدا رحمتشان کند. این را هم بگویم ها خداوند به من کمک کرد تا ساز بزنم برای خودش. برای خدا. خیلی‌ها با همین موسیقی خراب شدند. موسیقی من اما همیشه برای خودش بوده است. برای خودِ خودش. ساز نزدم برای اینکه کارِ دیگری کنم، حرفِ دیگری بزنم؛ فقط زدم برای رضای خودش. راضی باشد انشاالله.» راضی است استاد عثمان.

    «می‌دانید من هشتاد سال است ساز می‌زنم؛ اما یک شاهی از موسیقی‌ام پول در نیاوردم. یک یک‌تومانی حتی. خیلی جاها رفتم. ژاپن مثلا. خیلی جاهای دیگر هم از من دعوت کردند که بروم؛ اما نرفتم. چه افتخاری دارد؟‌ من اگر ساز می‌زنم باید برای همین مردم باشد. برای همین سرزمین. من همیشه ساز زدم برای رضای خودم و خدایم. برای همین هم هست که خدا این همه کمکم کرده است. خودم را دادم دستش و گفتم: «خودت می‌دانی» او هم کمکم کرد. سازم موفق شد. مدرسه ساختم. می‌دانید مگر چقدر پول داشتم که بتوانم ۷۰۰ مدرسه بسازم. خودش کرد. من وسیله بودم. یک روز یک پسرِ جوانی را سرِ راهم قرار داد و او این فکر را به سرم انداخت. خیر ببیند انشاالله. مردم هم کمکمان کردند. تنهایی که نمی‌شد. مدرسه ساختیم تا جهل از این سرزمین برود. جهل که نباشد، همه چیز خوب می‌شود. خدا از نادانی بدش می‌آید. جهل که نباشد، خشکسالی هم نیست. فقر هم نیست. فساد هم نیست. ما باید پیشرفت کنیم. این سرزمین خیلی غنا دارد، حیف است جهل در آن باشد. حیف است اینجا این همه محروم باشد.»

    او با احترام از استادانِ درگذشته‌ی دوتار یاد می‌کند: «حاج قربان را خیلی دوست داشتم. مردِ پاکی بود. سازش صدای خاصی داشت. سوز و گداز داشت. انگار ساز که می‌زد، می‌رفت جای دیگری. آدم خاصی بود. خدا رحمتش کند. فاتحه بخوان برایش دخترم.» چشم فاتحه می‌خوانم استاد. فاتحه می‌خوانم با یک بغض از خالی‌شدنِ سرزمینم از چهره‌هایی چون حاج قربان و خیلی‌های دیگر، با یک بغض برای اینکه آدم‌هایی نیامدند که مثلِ شما باشند، مثلِ حاج قربان که فکر کنند موسیقی را نمی‌خواهند برای شهرت، برای محبوبیت، برای پول و اعتبار و لایک‌های اینستاگرامی. موسیقی را می‌خواهند برای نزدیکی به خداوند. برای مردمانشان بی‌اینکه یک شاهی پول در بیاورند از آن. این روزها گذشته است استاد عثمان. برای تمامِ این چیزها فاتحه می‌خوانم.

    «فکر می‌کنند باید برای پول کار کرد؛ برای شهرت. برای خوشایندِ دیگران. شما کارِ خودت را بکن جوان. اینها همه‌اش دنبالش می‌آیند؟ برای چه حرص می‌‌خوری؟‌ برای چه خودت را اذیت می‌کنی. من با همه کار کردم. همین آقای شجریان و شهرام ناظری که در شهر خیلی مشهورند. خودشان خواستند من ساز بزنم تا بخوانند. برای همین چیزهاست که من نگذاشتم بچه‌هایم بروند و موسیقی یاد بگیرند. چه می‌دانستم چه می‌شود؟‌ هر روز هم که وضع موسیقی بدتر می‌شود. چه باید کرد خب در این اوضاع و احوال؟‌ ما به دنیا آمده‌ایم که زندگی کنیم، صلح کنیم، با هم مهربان باشیم، حالا این‌طور است؟‌همه‌اش جنگ. همه‌اش دعوا. محبت دیگر نیست دخترم. محبت نیست.»

    استاد عثمان با این درد کمر هنوز هم با سازت سماع می‌کنی؟‌«نمی‌توانم نکنم. اما دلم می‌سوزد گاهی. می‌دانید خیلی به این موسیقی بی‌توجهی شده است. خیلی. این موسیقی دارد فراموش می‌شود. نباید بشود. موسیقی خیلی شریف است؛ باید از آنها حمایت کرد. من شکایتی ندارم، عمرم را کرده‌ام و خوب هم کرده‌ام. به دادِ جوان‌ها برسید. به دادِ این موسیقی. به دادِ این نواها.»

       
    برچسب ها

    مطالب مرتبط

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *