×
×

دلنوشته ای از حمید متبسم: استادم هوشنگ ظریف…

  • کد نوشته: 353673
  • 18 اسفند 1398
  • ۰
  • حمید متبسم در صفحه شخصی اینستاگرام خود دلنوشته ای به یاد استادش هوشنگ ظریف و در پی درگذشت این شهنواز تار ایرانی به اشتراک گذاشت.

    دلنوشته ای از حمید متبسم: استادم هوشنگ ظریف…
  • یادداشت متبسم به یاد استاد ظریف

    حمید متبسم، آهنگساز و نوازنده تار و سه تار سرشناس موسیقی ایرانی و یکی از شاگردان زنده یاد استاد هوشنگ ظریف، در پی درگذشت او خاطره ای را در قالب یک یادداشت منتشر کرد.

    به گزارش سایت خبری و تحلیلی «موسیقی ایرانیان»، حمید متبسم در صفحه شخصی اینستاگرام خود دلنوشته ای به یاد استادش هوشنگ ظریف و در پی درگذشت این شهنواز تار ایرانی به اشتراک گذاشته است که متن آن را به قرار زیر می خوانید:

    از آن به بعد، تحصیل موسیقی به معنای واقعی برای من شروع شد و از این طریق به کلاسهای دیگر هنرستان نیز راه پیدا کردم. ولی آنچه برایش زنده بودم، کلاسهای استاد بود. دو روز کلاس داشت که هر دو روز را می رفتم. بین ساعت سه تا هفت شاگردان به ترتیب می آمدند و درس می گرفتند و می رفتند. من ساعت یک ربع به سه آنجا بودم تا هفت و ربع…، دم در هنرستان می ایستادم و به چهارراه کاخ چشم می دوختم، پیکانش که می آمد خیالم جمع می شد.

    به خودم می گفتم: یک چنین هنرمندی پیکان سوار بشود و چه کسانی…!؟

    تا آنکه یک روز با یک بی.ام.وی پانصد و نمیدانم چند آمد. من گفتم: حالا شد. توی حیاط ماشین را پارک می کرد، با هم از جلوی دفتر می گذشتیم و به طبقه اول می رفتیم. توی کلاس روی یکی از صندلیها، سوئیچ و سیگار “ونتیج” و کیف دستی اش را می گذاشت و کار ما شروع می شد. اگر کیفیت اجرا خوب بود، افتخار پیدا می کردیم که با ما بنوازد. اغلب اوقات که از نشستن خسته می شد، توی کلاس خیلی آرام و پاورچین قدم می زد که صدای پایش مزاحم کار هنرجویان نشود. یک روز که به کلاس آمدم از قبل آنجا بود. صدای تار می آمد. گل محمدی و دلنوازی را نشانده بود به تمرین هر قطعه ای سه بار از آرام به تند. تابستانها که خیلی گرم بود، پنجره ها را باز می گذاشتیم و بوی عطر گل وگیاه هنرستان با صفای ملودیهای وزیری و درویش حال کلاس را دو چندان می کرد.

    با حوصله و متانت، ملودیها را می شنید و تصحیح می کرد. آرام و خوش اخلاق بود. تا امروز نیز جز نیکی درباره او نشنیده ام. آنقدر خوبی داشت که همه همکلاسی های هنرستان واله اش بودند. بعضی ها از بوتیکی که او لباس می خرید، هم رنگ و هم فرم او لباس می خریدند و مانند او سخن می گفتند و رفتار می کردند. تا آخر وقت کلاس، گاهی پیش می آمد که به من فرصت می داد یک بار دیگر قطعه ای را اجرا کنم یا به پرسش هایم که تمامی نداشتند، پاسخ می داد. کلاس که تمام می شد، با هم به حیاط می رفتیم. لحظات تند می گذشت. سوار ماشین اش می شد و می رفت. من دم در هنرستان می ایستادم و به چهارراه کاخ چشم می دوختم تا دیگر نمی دیدمش… بخشی از متن “یاد شیرین کلاس استاد”

    نوشته شده در سال ۱۳۷۹

    حمید متبسم

       

    مطالب مرتبط

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *