«لمى کیلمیستر» صدایى داشت که به نظر همه ما -متالبازهاى واپسگرا- خودِ خودِ خودِ صداى دثمتال بود. آهنگهاش هم یک راکِ سادهی خشنِ بىحد اندوده از انرژى بود. بسیارى از آثار راک را وقتى بازنوازى میکرد، آنها را بدل به یک استخوانبندى سفت و عضلههاى برجسته میساخت و پوستى از جنس سمباده آهن به رویشان میکشید و همهچیز در حداقل ممکن و مطلوب بود.
به دو تا از دوستهام گفتم کتاب خاطرات «لمى» را بیاورند برایم که بخوانم. یکیشان که در بچگى در انگلیس مدرسه رفته بود، به لطف، برایم کتاب مزبور را خرید و در هواپیما شروع به خواندناش که کرد، بهرغم تمام نفرتاش از انگلیسىها -که دوستم هیکل کوچکى داشت و در مدرسه خیلى اذیت شده بود- کتاب را نگه داشت، بس که خواندنى بود. آن یکى نسخه کتاب را که خواندم، تصمیم گرفتم یک پاراگرافاش را محض تفنن ترجمه کنم، در وبلاگام در مجله «نسیم هراز» بگذارم که «باشگاه دعوا» اسماش بود.
حتی یک پاراگراف در تمام متن نبود که به مواد مخدر، مشروب، زنها یا خشونت اشاره واضحى نداشته باشد. با این حساب، چهطور من با این روحیهام عاشق «لمى» بودم و هستم؟ چون «لمى» بىادعا و بىافراط و تفریط، خودِ تجسمِ راک اند رول بود که خودش، اجراى لُخت و خالصِ افراط و تفریط است.
«لمى» عضو یک گروه پروگرِسیو راک بود. این سبکِ ملعونِ محمودِ محبوب همهچیز را از راک اند رول میزداید: همه آن حس و حال و جوش و خروش و زندگى و سرزندگى، آنهمه در لحظه بودن که مجامعت لاینهاى بیس پیانوى بوگى ووگى به اضافه ملودیهاى آوازىِ چوپانهاى سوئیسى به علاوه هارمونیهاى سادهی آوازهاى کلاسیک، در کنار ریتمهاى سادهی خوشفرمانِ تودستبیاى موسیقى کانترى به اضافه سیّالیت مطبوع ملودیهاى هاوایى به اضافه جنسیت عصبانى و گاه آسوده آوازهاى سول و گاسپل سیاهان به علاوه توالى از پیش تعریف شده آکوردهاى بلوز همراه با تکنوازىهاى معمولاً آتشینِ موزیسینهاى جَز را به چکیدهاى مطلوب و داغ بدل میکرد.
راک سنجیده حسابشده پروگرسیو، پیش من و لابد پیش «لمى» و حتماً پیش «متالیکا» -که نصف صداشان را صداى موتورهد میدانند- از راک اند رول اولیه وحشى دور است. «لمى» گروه خودش را راه انداخت و با نوعى بیخیالى، با کمى سادهگیرى، با لحظه را دریافتن، راک اند رول امریکایى دهه پنجاه را به نحو انگلیسى دهه شصتى بازآفرید.
راک جمع افراط و تفریط است. زیر ذرهبین بردن هر کدام از حسهاى بشرى است. اجراى تجربههاى فردى و جمعى ماست: آهاش جگر میسوزد و آخاش از زخم خبر میدهد و از نمکِ لاى زخم و از دوباره سوختنِ موضعِ یکبار قبلتر سوخته. آن وقت که به سراغ لذت میرود و چون از هیجان میگوید، از همه آنچه که میتوان از دنیا دریافت، میگوید و یادمان مىآورَد زندگى چرا ارزش زیستن دارد و بهرغم همهی اجراى درد و تشویش و غضبِ حیات، آن لحظهها همیشه هستند که معامله ادامه زندگى را عاقلانه نشان دهند.
آن لحظهها ممکناند و راک یادآور آنهاست. دو طرف قصه راک اند رول دو تیپ ایستادهاند. آنها که به جاى زیر ذرهبین بردن درد و لذت و مابقى تجربههاى حسى و عقلانى بشرى، آنها را زیر میکروسکوپ قرار میدهند و یا با افراط و یا با تفریط در سرزندگى، حسهاى جعلى را در راک ایجاد، جعل، اماله یا تزریق میکنند. یک وَر، این پانکها و هیپىهاى بیسوادِ بیفرهنگ ایستادهاند که بینهایت ساده میگیرند و آن طرف، پروگرسیوهاى بیذوق و زیادى باسواد و خودآگاه که سخت میگیرند.
لمى کیلمیستر و «موتورهد»اش در میانه ایستاد؛ بهواقع راک اند رول بود و در همه حرفهاش همه دخترها را زیبا دانست.
دیدگاهتان را بنویسید