ربکا جلیلی (همسر محمدرضا لطفی): محمدرضا لطفی زنده است. او زنده است در جان هر آن کس که در این عالم گوش دل به آثار او می سپارد و زنده است به هر نوازنده که در جای جای این سرزمین پهناور، ساز، بی یاد او بر دست نمی گیرد. او زنده است به هر شهر در دیاران غریب که شاگردانِ چون فرزند او گرد هم می آیند و به یاد او که عاشق شمع و گل بود، فضا را به نور شمع و عطر گل مزین می کنند و از او می گویند و می نوازند و زنده است به رهگذران خیابان لاله سیزدهم محله سبزه مشهد گرگان که لحظه یی تنهایش نمی گذارند و به آن خاک وطن که چه زود پیراهنش شد.
او زنده است به یاران قدیم و خاطرات ایام سپری شده، به شیدایان دیرزمان و زنده است به شیدایان امروز که در لحظه تحویل سال نو همه بهاران را نثار سرِ انگشتانش کردند. او زنده است به چاووش و به آن چاووشیان که خنکای آب های دریاچه گهر را به بالینش آوردند و کادر بیمارستانش را به شیرینی پرستاریش میهمان کردند. او زنده است به ضرباهنگ زندگی آن یار همراه بر صحنه های بسیار که در سکوت به هر شهر و دیار تا واپسین ساعات به دیدارش شتافت و زنده است به رفیقان و یاران دیرین که با احترام و شکیبایی خبر خوب دیدارش را به انتظار ماندند و نشد که خبری باز بیاید. محمدرضا لطفی زنده است به نام استادانش که از جان عزیزترشان می داشت و شاگردانش از کرمانشاه و گرگان تا ژنو و بوستون که «هر لحظه هرچه در توان شان بود بی دریع نثار تداوم زندگی استادشان کردند.» او زنده است به هر زخمه و هر نغمه که آغشته به نفس حق اجداد هزاران ساله این مرز و بوم است، که به خون دل از سوز سینه خود عبورش داد تا به سینه نسل دیگر و نسل های دیگر پی در پی و نو به نو نقل شود. او زنده است به تاریخ که بحق هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق. زنده اوست و مرده منم که بی او پایم به راه مراسم اش میخلد، که راه و بیراه جاده ها و خیابان ها را می پیمایم بی آنکه نیازی به آن باشد تا آرام برانم، مبادا گزندی از حرکت ماشین بر جان عزیزش و سرو قدش وارد آید، بی آنکه در راه نگران آن کیف سیاه رنگ ساز او بر صندلی عقب ماشین باشم، بی آنکه دیگر شوق غرق شدن در جادوی نوای بداهه او را به جان با خود برم. مرده منم که شنیدن آثار و دیدار تصاویرش بی قراری ام را مرهمی نیست، که من آن جامه سپید را آماده بر دست دارم و نمی دانم بر درگاه کدامین دیار بجویمش تا بر تن کند و بر صحنه آید. مرده منم که در یادبودها و یادهست ها جز نوای او در گوشم طنین نمی افکند: با سهوشان من سهو می خرم از حرف های کام شکن شان من درد می برم خون از درون دردم سرریز می کند من آب را چگونه کنم خشک؟
دیدگاهتان را بنویسید