گفت: «ببین! به فرضِ این که تو درست بگویى، باز یک جاى کار مىلَنگد.» گفتم: «کجاش؟» گفت: «این که بههرحال حقیقت این است که هر کَس نمىتواند کارِ عملى بکُند، قلم بَرمىدارد و دربارهى عملِ دیگران اظهارِنظر مىکُند.» دیدم نَه، واقعاً خوششانس است که آن سَرِ دنیاست و از توى «سْکایْپ» دستام بهاش نمىرسد! امّا باز خودم را جمعوُجور کردم و کوشیدم از کوره به دَر نروم. گفتم: «بخشِ وسیعى از نظریهپردازانِ هنرى، اتفاقاً خودشان هنرمندانِ بلدى بودهاند و به شرطِ آن که جلوى کارشان بنا بر دلیلهاى بىشمار و احمقانه گرفته نمىشد، حجمِ تولیدِ هنرىشان اگر از کسانى که تو «عملگرا» مىخوانى بیشتر نمىبود، کمتر هم از کار در نمىآمد. امّا خودِ این هم که فکر کُنى نوشتن دربارهى هنر و فرهنگ، کار و عمل نیست، از آن خرافههایى است که فقط از آدمهاى بىسواد و عامى مثلِ تو و رفیقات و همتیمىهاى رفیقات بَرمىآید. [بد حرفى بهاش زدم و گُناه داشت طفلک رفیقام، امّا بالاخره در جَدَل که حلوا خیرات نمىکُنند!] او گفت و من گفتم و بحث به درازا کشید، امّا بحثى شد که هنوز مرا -وَلو در تنهایىِ خودم- رها نکرده است.
نتیجه این که گُمان مىکُنم یک عدّهاى -که تعدادشان در جامعهى موسیقى کم هم نیست- از پایه با خواندن و نوشتن مشکل دارند و بر اساسِ همین مشکل، تجربهشان در نوشتن و خواندن اندک است. این تجربهى اندک، امکانِ درکِ دشوارى و پیچیدگىِ خلقِ یک متنِ مکتوب را سَلب مىکُند مسلّماً. این حرف، بسیار گُفته شده و از من نیست، امّا من با آن موافقتِ عمیق دارم که نوازندگى لزوماً هنر نیست. صناعت است، مهارت است، مثلِ خوشنویسى. حالا گیریم که کسانى مثلِ «پاگانینى» یا «میرعماد» اینجور مهارتها را تا سرحدّ هُنر ارتقاء داده باشند، استثناء که قاعده نمىشود. امّا اینجور مهارتها چون نسبتِ بلافصل دارند با مقولهى فرهنگ، مىتوانند در شخصِ صاحبفن این توهّمِ نابهجا را ایجاد کُنند که آدمِ بافرهنگ یا صاحبنظر و روشنفکرى است و حال آن که واقعاً نیست و حق ندارد به مبحثهاى جدّىِ اینجور موضوعات ورود کُنَد. در برابر امّا، نگارنده در هیچیک از منبعهاى معتبرِ تاریخِ هنرِ جهان نخوانده و یا حتی اشارهاى گذرا ندیده است که نوشتن را مهارت یا صناعت خوانده باشند. شأنِ نوشتن اهمیّتى دارد مرادفِ تمدن و نوشتن اصلاً یعنى سواد و اطلاع و نظر و به تبعِ آن حقِ مسلّمِ اظهارِ نظر کردن.
فلذا همینجور به شیوهى شوخى و جدّى که از آغاز این یادداشت در جریان است، پیشنهاد مىشود همهى عزیزانِ نوازنده که احیاناً از نوشتهاى دربارهى کارشان دلخور مىشوند و پیش از هرگونه قضاوت دربارهى دُرستىِ نظرِ نگارنده، مىکوشند او را به بىعملى یا بیرون گود نشستن وُ «لنگاش کُن» گفتن متّهم کُنند، بکوشند چند سطرى دربارهى هر موضوعى که دوست دارند [از آبوُهوا و آشپزى گرفته تا موضوعاتِ جدّىِ فلسفهى هُنر یا جامعهشناسىِ فرهنگى یا هر موضوعِ دیگر و با هر سطح از ادبیاتى که بضاعتاش را دارند و دامنهى واژگانشان مجال و امکان مىدهد] بنویسند. اگر حاصلِ نوشتنشان چیزى فراتر از ۶۰۰ کلمه شد، تشریف بیاورند تا دربارهى عمل و بىعملى حضوراً چانه بکِشیم. اگر هم نشد که خُب بروند و کوشششان را در زندگى بیشتر کُنند!
تعارف که نداریم. ممیّزى پیشِ اهلِ هُنر، کارِ دلچسبى نیست. موضوعى است از اساس توهینآمیز. دستِکم پیشِ نگارنده که اینجور است. جماعتى فرض را از آغاز بَر این گذاشتهاند که تو بَلَد نیستى و یا مُجاز به فعالیّتِ فرهنگى نیستى، مگر به تشخیصِ آنها. این نزدِشان بدل به باورى شده که مواجههى با آن، گاهى تحمّل و طاقتى مىطلبد فراتر از جانِ آدمى.
مدّتها بود نمىخواستم کُنسرت بدهم. اصلىترین دلیلام هم، همین نوع نگاهِ «ارشادى» و البتّه ساز و کارِ دیوانسالارىاى بود که پیرِ آدم را دَر مىآورد. تا اینکه دوستان اغفال کردندِمان و باورِمان شد که این پرتوپلاها که مىنویسیم را مىشود «کوارتت» تلقى کرد و یکى دو نفرى از آشناها از سَرِ بیکارى شاید بیایند و بشنوند. با نوازندهها حرف زدیم و قرار و مدار تمرین گذاشتیم و پیشِ خودمان فکر کردیم یک روز هم مىرویم «ارشاد» و چند ساعتى معطّلى داریم و بعد لابد مجوز مىگیریم و بیرون مىآییم.
یک روز صبح، مبلغِ قابلِتوجهى (قابلِتوجه براى یک معلّمِ موسیقى البتّه) ضرر کردیم و کلاسهایمان را تعطیل کردیم و رفتیم «ارشاد». گفتند گروهتان را ثبت کنید و البتّه هفت، هشت صفحه کاغذ هم گذاشتند جلومان که سیر تا پیازِ کارِمان راتوضیح بدهیم. تا آمدیم توضیح بنویسیم، فرمودند با قلم ننویسید و همهى «فُرم»ها باید «تایپ»شده باشد. رفتیم و فردا دوباره چند کلاس را تعطیل کردیم و آمدیم و توضیحِ کارِمان را تایپشده تحویل دادیم. البتّه بمانَد که توضیح دادنِ ۱۱ موومانِ یک کوارتتِ موسیقىِ کلاسیک، کارى است کمابیش شبیه توصیف کردن مزهى یک غذا براى کسى که هرگز نچشیده باشدش؛ و من هرچه فکر مىکُنم نمىفهمم کسى که آن کاغذها را مىخوانَد (اگر کسى واقعاً مىخوانَد) از کجا مقصودِ نوشتهى ما را مىفهمد؟ و تازه مگر براىِ اخذِ مجوز، نمونهى صوتى یا تصویرىِ کار را از گروههاى اجراکُننده نمىگیرند؟ پس توضیحِ مکتوب مىخواهند چه کار؟ به هر حال در روزِ دوّمِ مراجعت، کاغذهاى تایپى را ارائه کردیم. داشتیم بیرون مىآمدیم که خانم متصدّى فرمودند: «شما که اینجا نوشتهاید غیر از ۴ نوازنده، ۲ راوى هم دارید!» عرض کردیم: «بله خُب. منظور؟!» فرمودند: «آنها قرار است چه کُنند؟» گفتیم: «خُب راوى، منطقاً روایت مىکند دیگر!» فرمودند: «آنوقت چه چیز را؟» گفتیم: «نوشتهاى از مرا، ساختمانِ اثر یک چیزى است شبیهِ «داستانِ سربازِ» جنابِ آقاى «سْتراوینسکى»». یکجورى نگاهمان کردند که انگار داریم به زبانِ روسى حرف مىزنیم، امّا از تَکوتا نیفتادند باز و گفتند: «خُب حالا! هرچه که هست، باید بیاورید تا «شوراى شعر و ترانه» تأیید کُنَد.»
دیدیم نه، مثلِ این که دیوانسالارى تازه آغاز شده است. رفتیم و فردایش براى بار سوّم، چند کلاس را تعطیل کردیم و یک نسخه از متنِ نوشتهها را مکتوبِ تایپشده و تَروتمیز آوردیم که ارائه بشود به «شوراىِ شعر و ترانه». بعد هم با فرضِ اینکه دیگر کارى باقى نمانده، رفتیم دنبالِ زندگىمان که یک هفته بَعد تلفن زنگ خورد. پیغام رسید که فُلانى چه نشستهاى که متنات را شورا به کُل رد کرده. چرا؟ فرمودهاند گُنگ و نامفهوم و ضعیف است. از شما چه پنهان، صاحبِ این قلم آدمى است از خود راضى و گَندهدماغ و ابله و خیلى طاقتِ نقد شنیدن ندارد و راستاش این که در این ۳۶ بهار هم که از عمرش گذشته، بىخود و بىجهت، هم بابتِ موسیقىها و هم بابتِ فارسینوشتههاش از خالهجان و عمّهجان زیادى تمجید شنیده و بد عادت شده است. این بود که خیلى بهمان بَرخورد. تقاضا کردیم قرارى مقرّر شود و برویم شورا و اهلِ ممیّزىِ ادبِ سرزمینمان را حضوراً ملاقات کنیم و ببینیم کجاى سوادِمان آنقدر مىلَنگد که شورایى که برخى مصوباتِ منتشر در بازارش، پهلو مىزند به «چهقدر قَدِت بُلنده و چهقدر چِشِت قشنگه» کارِ ما را از بیخ و بُن ضعیف تلقّى کرده است؟
یکشنبهروزی و ساعتى معیّن کردند و ما براىِ بارِ چهارم چند کلاس را تعطیل کردیم و رفتیم که برسیم خدمتِ اهلِ ادب. رسیدیم. در آن روز که من به اتاقِ شورا ورود کردم، ترکیب عبارت بود از دو غزلسراى سَرشناس و محترم، یک ترانهسراى روزهاى جنگِ تحمیلى، یکی دو ادیبِ همیشهحاضر در رسانهها و چند ریشسفید که به چهره نمىشناختمشان و یکى دو تنِ دیگر که جوانتر بودند و دستکم منِ عامى هیچ به جا نمىآوردمشان. از راه نرسیده، یکى از همان ناشناسهاى جوانتر گفت: «این که نوشتهاى چیست؟» گفتم: «کُجاش؟» گفت: «مثلاً این جمله که زیرِ آن خط کشیده شده. این در «نظامِ» ما چه معنى مىدهد؟ هیچ به محتواى سیاسىِ نوشتهات فکر کردهاى؟» نگاهاش کردم. چهلوچهار،پنج ساله مىزد به زعمِ من یا کمى بیش و یا کمى کم. تَهریشِ امضادارى داشت و لحنى که انگار متولّىِ تمامِ ارزشها در ۳۵ سالِ گذشته (یعنى از نُه، دَه سالگىاش تا به امروز) بوده است. در آمدم که بگویم «شما اوّل تکلیفِ مرا روشن کُن که اینجا یک وزارتخانه فرهنگی است یا امنیتی و من آمدهام اینجا بحثِ فنّىِ ادبى بکُنیم یا بازجویىِ امنیتى پس بدهم» که آن ترانهسراى روزهاى جنگِ تحمیلى رو به من گفت: «عزیزِ دل! این بحثها که دوستان مىگویند به ما ربطى ندارد. من متنِ شما را کامل خواندم و با استاد (اشاره به غزلسراى صاحبنام کنارِ دستاش) هر دو متفق بودیم که متنِ زیبا و مستحکمى است، چند سطر از کار را بخوان که شورا بشنود و دفاع کُن.»
متن را خواندیم. در طولِ زمانى که مىخواندیم امّا آدمهاى مختلف -از کارمند و آبدارچى و مراجعین بخشهاى دیگرِ وزارتخانه- مىآمدند و حرف مىزدند و امضاهایى مىگرفتند و مىرفتند. چند نفر از حاضرینِ مسنّ شورا هم اصلاً گوش نمىکردند و با هم گفتوگو داشتند و من پیش خودم فکر مىکردم نوشتهى دوریالى ما که هیچ، در چنین فضایى اگر «تاریخِ بیهقى» هم خوانده بشود، نثرى پریشان و گُنگ و ضعیف تلقّى خواهد شد. به هر سختى بود، خواندیم و کوشیدیم لحنِ نوشته و ضربانِ کلام در حدِ بضاعت و در همان فضاىِ پُر رفتوآمد و شلوغ منتقل بشود. شد ظاهراً، چون همه به جُز همان «متولّىِ خودخواندهى ارزشها» کمابیش پذیرفتند که دستکم غلطى در کارِ ادبىِ ما نیست و آن کسى که ذیلِ متنِ ما نوشته «گُنگ و ضعیف است»، حق نگفته است. «متولّىِ خودخواندهى ارزشها» دوباره در آمد که فُلانجا و فلانجاش «مسأله» دارد. ادیبِ محبوبِ رسانهاى و ترانهسراى جنگِ تحمیلى گفتند «مسأله»اى ندارد. بحثشان بالا گرفته بود و من نشسته بودم به تماشا. ادیبِ محبوب و آن ترانهسراىِ جنگ، خیلى همراهى کردند و سرانجام وقتى که «متولّىِ خودخواندهى ارزشها» خیلى پایش را کرد در یک کفش، رو کردند به من که ما متنِ تو را کامل تصویب مىکُنیم و تو هم «براى این که کارت راه بیفتد» فُلان جمله را حذف کُن. مىدانستم این یعنى «سانسور» و یادم بود آن نامهى درخشانِ «استاد بهرامِ بیضایى» را به وقتِ اکرانِ «مسافران»اش که وقتى «ارشاد» از او خواسته بود، قسمتهایى از فیلم را «اصلاح» کُنَد، نوشت و فرمود و به بچههایى مثلِ من آموخت که «من دستام را قطع مىکنم و نمىگذارم شما مرا سانسورچىِ خودم بکُنید.»
نگاه کردم به جُملهاى که دورش خط کشیده شده بود و بنا داشتند حذفاش کُنند. یقین داشتم و دارم که آن جمله هیچ «مسأله»اى نداشت و البتّه دیدم که ترانهسراى روزهاى جنگ، با شرفِ بسیار تلاشاش را کرده که حداقلِ آن چه ممکن است درونِ خط قرار بگیرد و حذف بشود. به سانسور اعتقاد نداشتم و ندارم، امّا به مرام و معرفت معتقدم همچنان. خوشام آمد از مرامِ کهنهسربازِ ترانهسراىِ سرزمینام و دیدم شرطِ مروّت نیست موىِ سپیدش را نادیده بگیرم و شانه بالا بیندازم و بگویم: «این جهل است و سانسور است و من بر جهل، گردن نمىنهم.» مىتوانستم بگویم، مىتوانستم قید کُنسرت را بزنم. مىتوانستم بیایم بیرون و به بچههاى نوازنده بعد از یک ماه تمرین بگویم خواستهى شورا با آموختههاى من از بزرگترهام منافات دارد و اجرا نمىرویم. مىتوانستم چهرههاى پَکَرشان را تجسّم کنم. آن نوازندههاىِ درخشان ارکستر سمفونیکِ حالا تعطیلشدهی مملکت را. این لحظهها سختترین لحظههاى عمر آدمى است. لحظهاى که میان عقیدهى خودت و منافعِ جمع باید یکى را انتخاب کُنى. انتخاب کردم. رو کردم به کهنهسربازِ جمع، فقط به او و خطاب به او گفتم: «من معذوراتِ شما را درْک مىکُنم و حذفِ این جمله، فقط همین تَک جمله را مىپذیرم.» کهنهسرباز بلند مىشود و از تمام شورا براى پاى نوشتهى من شخصاً امضا مىگیرد، هرچند متولّىِ خودخواندهى ارزشها همچُنان از امضا تن مىزنَد، امّا حالا دیگر در میانِ «رأىِ اکثریت» نظرِ شخصىِ او محلّى ندارد از اعراب. بیرون مىآیم.
مسئول روابطعمومىِ گروهام بشارت مىدهد که «در شوراى موسیقى کار برعکس بوده و همه تو را مىشناختهاند و کوارتتها درجا تصویب شده». با خودم مىگویم بعید نیست آهنگسازِ بلد گمنامى به همان شورا اثر ارائه کُند و نظر به این که «نمى شناسندش»، همان بر او برود که بر ما در شوراىِ شعر رفت. به مسئول روابطعمومىِ گروهام مىگویم: «خُب مجوز موسیقىها و متن که گرفته شد. کار تمام است دیگر؟» مىگوید: «البتّه که نه! تازه الان پروندهى گروه مىرود به «حراست»، ۲۰ روز طول مىکِشد (یا مىکُشد) تا آنها جواب بدهند، بعد باید «پوستر» و «بروشور» را ارائه کنیم تا «مورد» نداشته باشد؛ اگر نداشت، آنوقت تمام است و مىتوانیم ۲ شب در «تالارِ رودکى» با ظرفیتِ ۲۰۰ نفر یک ساعت موسیقى کلاسیک اجرا کُنیم.»
نگاهاش مىکُنم، مىدانم که شوخى نمىکُند. فکر مىکُنم: «من دوندهى استقامتِ فرهنگِ سرزمینام هستم، مثلِ بسیارى از دوستان و همکارانام. تا وقتى بتوانم و جان داشته باشم، مىدوم. امّا خیلى دوست دارم بدانم آنها که در جایگاهِ ویژه نشستهاند و دویدنِ ما را تماشا مىکنند، مرادشان از حضور در «استادیوم» و تماشاىِ دویدنِ ما چیست؟
باقى بقایتان [یا بنابر روایتى دیگر] باغى برایتان!
دیدگاهتان را بنویسید