×
×

به بهانه قتل عام «سگ‌های زرد» در نیویورک

  • کد نوشته: 45014
  • موسیقی ایرانیان
  • جمعه, ۱ام آذر ۱۳۹۲
  • ۰
  • به بهانه قتل عام «سگ‌های زرد» در نیویورک

  • شب پاییزی و بارانیِ آبان را از پشت شیشه‌های رستوران نگاه می‌کردیم و به همراه دوست عزیزی از غذای خوشمزه جلویمان و گپ‌هایمان لذت می‌بردیم که صدای آلارم SMS گوشیم از توی کتم حواس هردویمان را پرت کرد. به گمانِ دریافتِ یکی از آن SMSهای تبلیغاتیِ مزاحم و یا پیغامی از دوستی و یادآوریِ دیر شدن تحویل آلبوم به ارشاد و غیره، بی‌حوصله و شاکی از توقف آن شام خوب، گوشی تلفنم را نگاه کردم که خشکم زد.

    شاید در آن لحظه در چند ثانیه ۱۰ بار متن SMS را خواندم ولی مغزم قادر به درک و هضم چیزی که جلوی چشمانم می‌دیدم نبود. بیشتر به خلاصه چند خطی فیلمنامه‌ی فیلمی ترسناک و خونبار با شرکت دوستان موزیسین‌ام شباهت داشت. قاشق غذای معلق روی هوا و چشمانم که هر لحظه گردتر می‌شدند، به سرعت استرس و ترس را بر فضای میزمان حاکم کرد و من در مقابل سوال‌های پی‌در‌پی آن عزیز همراهم -که به شدت نگران شده بود- واقعاً زبانم بند آمده بود و نمی‌دانستم از کی و کجا و چی بگویم. «بچه‌های موزیسین ایرانی در نیویورک توسط دوست روان‌پریش‌شان سلاخی شدند.» اسامی فوق‌العاده آشنا و خاطره روابط دوستان مشترک داشت مرا دیوانه می‌کرد.

    در بین عکس‌ها و چهره‌هایی که مغزم به سرعت در صفحات آلبوم خاطراتم ورق می‌زد و در پس طوفان نام‌ها و صداها و موزیک‌ها در ذهنم در تلاش بودم به یاد بیاورم از کی و کجا این بچه‌ها را می‌شناسم. شخصیت‌های قوی و موزیک‌های تاثیرگذار هیچ‌وقت از ذهن انسان پاک نمی‌شوند و بالاخره یک گوشه خاطراتم پیدایشان کردم:

    سال ۱۳۸۶ بود -که دوست مشترکی که از آلمان برای تعطیلات عید به ایران سفر کرده بود- با من تماس گرفت و گفت که گروهی از بچه‌های موزیسین خیلی بااستعداد را می‌شناسد که مایل هستند من سینگل‌های جدیدشان را میکس و مسترینگ کنم. نام گروه‌ها عجیب ولی بامزه بودند: «سگ‌های زرد» و «کلیدهای آزاد». اینها بچه‌هایی بودند که در فیلم جدیدی به نام «کسی از گربه‌های ایرانی خبر ندارد» ظاهر و به شدت محبوب شده و قصد مهاجرت از ایران و ادامه کارشان در خارج از کشور را داشتند. موزیک‌شان پرانرژی و جالب بود و به زبان انگلیسی خوانده شده بود. به نظرم خیلی پتانسیل خوبی داشتند و به دوست مشترک‌مان گفتم «اگر فارسی میخوندن، دیگه بی‌نظیر می‌شد کارشون.»

    خود من هم در حال آماده شدن برای سفری چندباره و تلاشی چندین‌باره برای مهاجرت و ادامه موزیکم در غربت بودم؛ اولین بار در سال ۱۳۸۱ به کانادا و بعد آن روزها به برلین و بعدترها به جاهایی که آن موقع خبر نداشتم. خسته، تحقیر شده، خشمگین و آس‌و‌پاس. فرصت و انرژی برای همکاری با این دوستان جوان نبود و علیرغم میلم مجبور شدم جواب منفی بهشان بدهم.

    چند شب بعد و در جمعی از دوستان و موزیسین‌ها این بچه‌ها را دیدم. از آن شب و جمع‌شان چیزی جز کفش‌های کتانی آل‌استار و شلوارهای جین کهنه و موزیک‌هایی که با گیتار آکوستیک می‌خواندند چیزی به یادم نمانده بود، ولی به یاد داشتم که مطمئن بودم که این بچه‌ها مال اینجا نیستند و با شخصیت‌ها و موزیک خاص‌شان باید در جاهای دیگری به رویاهاشان دست پیدا کنند. با موزیکی خیلی«متین»تر و اشعار حافظ، خود من با مشکلات و اعمال سلیقه‌های شخصی بسیار زیادی در کشورم مواجه بودم و از ادامه کارم در اینجا مأیوس. می‌دانستم این بچه‌ها با رویاها و هدف‌های بزرگ‌شان باید در دریایی بزرگ‌تر شنا کنند تا به جزیره خودشان برسند.

    از رستوران بیرون زدیم و از میان باران و دریای ماشین‌ها در خیابان‌ها خودم را به خانه رساندم تا جلوی مانیتور کامپیوترم تا صبح خشکم زده و ببینم که برادران موزیسین‌ام چگونه یک‌شبه در همه دنیا به شهرت رسیدند، شهرتی که خداوند نصیب هیچ انسان و گروه موزیکی نکند. پایانی بی‌نهایت تلخ و آن هم در چند قدمی رسیدن به آرزو و رویایی که سال‌ها برای آن رنج و زحمت و دوری از خانه را تحمل کرده بودند. خبرها ترسناک و غیرقابل باور بودند و از حادثه‌ای که تازه چند ساعت پیش اتفاق افتاده بود، جزییات زیادی در دست نبود. ولی کلیت ماجرا حتی از فیلم‌های هالیوودی هم تخیلی‌تر بود:

    علی که از اعضای گروه موزیک و دوستانش طرد شده بود، با مسلسل آتوماتیکی پنهان در کِیسِ گیتار بیس از چندین پشت‌بام عبور کرده و با ورود به آپارتمان محل زندگی بچه‌ها، دوستانش را یکی‌یکی به قتل رسانده بود. اکثراً با یک گلوله دقیق در سرِ هدف‌های بی‌گناه و از همه‌جا بی‌خبرش که شبی آرام و معمولی را می‌گذراندند؛ و جدال نهایی ترسناک و خونین بین دو دوست سابق و دشمن فعلی بر سر تفنگی که خشاب از آن خارج شده و سپس ادامه با مشت و دست خالی، تا هر کس که دستش به خشاب رسید آن را جا بزند و کار را تمام کند. و علی برنده می‌شود: ولی یک تیر بیشتر در خشاب نمانده است… نتیجه نبرد را امروز همه می‌دانند.

    نگاهی به فیسبوک، نابودم می‌کند: پسر بیسیست قاتل امشب، دوست مشترک ۲۹ نفر از دوستان موزیسین من است! اولین بار است که صفحه‌ی کسی که قاتل دوستانم است را باز می‌کنم و عکس‌ها و مطالب و کلاً مود صفحه‌اش، تنم را به لرزه می‌اندازد. صفحه‌ای که آئینه‌ی کامل دنیای ترسناک و تاریک روزها و ماه‌های آخرِ روحی سقوط کرده است و وحشتناک‌تر از آن کامنت‌های آدم‌هایی که با کلماتی سرشار از نفرت، تنها سوال‌شان از صاحبِ مُرده‌ی این صفحه این است: چرا؟

    عکسی از آخرین روزهایش -که با موبایل در آسانسور از خودش گرفته- موجودی تقریباً اسکلت‌مانند و چشمانی بی‌روح را نشان می‌دهد. چشمانی که از مسافت‌های دور پشت ته خط به من نگاه می‌کنند و به دنبالش هجوم سوال‌ها و افکار عجیب: این پوست و استخوان چگونه تفنگی به آن سنگینی را در کِیس گیتاری سنگین، آن همه مسافت و بالا و پایین حمل می‌کند تا دوستانش را ساقط کند؟ یعنی نفرت از آدرنالین هم قوی‌تر است؟ انگشتان این موزیسین چند بار در زندگی‌اش شلیک کرده بود که با اولین تک‌تیر، آن جوان‌ها را از پا در می‌آورد؟ دستش موقع شلیک نمی‌لرزیده؟ حرفه‌ای‌ترین تیراندازهای دنیا هم هنگام شلیک به دوستان و عزیزان‌شان انگشت‌شان روی ماشه حتما خواهد لرزید. نمی‌لرزد؟ تفنگ نظامی در نیویورک به این راحتی پیدا می‌شود؟ و در نهایت همان سوالی که بقیه می‌پرسند: چرا؟ چرا؟ و چرا؟

    آن شب تا صبح و ساعاتی بعد از طلوع آفتاب بیدار ماندم و در افکارِ به‌هم ریخته‌ام چرخ زدم. همه‌ی آنچه در طول شب می‌خوانم و در ذهنم تصور می‌کنم، من را به سفری در ۱۰-۱۲ سال گذشته‌ی زندگی خودم می‌کشاند. سال‌هایی که به دنبال تحقق آرزوهایم و رویاهای بزرگی که در سر داشتم، به هر نقطه از دنیا که برایم ممکن بود سفر کردم و با یک گیتار و یک چمدان، چه روزها و شب‌های شیرین و تلخی را گذراندم. میل و عشق به موزیک و موفقیت، هر سختی و شکستی را برایم قابل‌تحمل می‌کرد و بی‌اغراق از گردنه‌هایی عبور کردم که امروز حتی فکر کردن به آنها هم تنم را از ترس به لرزه می‌اندازد. در راهِ این عشق هرچه داشتم فدا کردم: از خانه‌ای که ارثیه‌ی پدری بود تا سلامتی روح و جسمم. در مقابل، هم موفقیت‌ها و لحظات رویایی (به قول بچه‌ها ۷ ستاره!) تجربه کردم و هم لحظات سیاه و تیره و تنها که نه پای پس و نه پای پیش داری و کمی فشار بیشتر می‌تواند کمرت را برای همیشه تا کند و یا به نقطه‌ای برساندت که کمر چند خانواده را برای همیشه بشکنی.

    همه این ها به کنار. اتفاقی که بدتر از همه می‌افتد این است که به دلیل اعمال سلیقه شخصی و جناحیِ عده‌ای که در دوره کوتاهی تصمیم‌گیرنده می‌شوند، عده‌ای جوان به خاطر موزیک متفاوت‌شان طرد و مجبور به مهاجرت از خانه مادری‌شان می‌شوند و در مسیری پا می‌گذارند که کاملاً شمشیر دو‌لبه‌ای است که می‌تواند آنها را به دو نتیجه‌ی کاملاً متفاوت برساند. اتیکت و برچسبی که به این جوان‌ها چسبانده می‌شود («زیرزمینی»، «گروه راک بدون مجوز» و…) نتیجه اشتباه آن سلیقه‌های شخصی تصمیم‌گیرنده و خوراکی بسیار چرب برای رسانه‌هایی است که این گونه موضوعات جوان‌پسند و سیاست‌پسند برایشان همیشه جذاب بوده است. در واقع، هر دو طرف، بچه‌های موزیسین را به نقطه‌ای می‌رسانند که برای پیشبرد کارشان و رسیدن به هدف‌هایشان ناخودآگاه و خودآگاه شروع به استفاده از این برچسب‌ها کرده و علیرغم میل باطنی‌شان زیر پرچم کسی یا جایی خواهند رفت. به خاطر همان اعمال سلیقه‌ها و این مسیری که پیش روی بچه‌ها به اجبار باز می‌شود و اتفاقاتی که در مسیر می‌افتد، روزی همین بچه‌ها در صورت بازگشت باید دوباره توضیح بدهند که چرا و به کجا رفتند!

    در شرایطی که خیلی از سفارتخانه‌ها حتی به پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌های ما ویزای سفر نمی‌دهند، این برچسب‌ها و پرچم‌ها مورد سوءاستفاده خیلی جریان‌ها قرار می‌گیرند و من بچه‌هایی را می‌شناسم که مجبور به تحمل همین اتیکت‌ها برای دریافت ویزا یا پناهندگی آمریکا و اروپا شده‌اند. همین اتیکت‌ها کمی بعدتر توجه خیلی رسانه‌ها و منابعی که برای تبلیغ و موفقیت سریع یک گروه موزیک لازم هستند را جلب می‌کنند و در این بین مصاحبه‌هایی شده، حرف‌هایی رد و بدل می‌شوند و این اتیکت‌ها جوری آگراندیسمان می‌شوند که می‌توانند برای بچه‌های موزیسین مشکل‌ساز شده و کاملاً ناخودآگاه وارد داستان‌ها و بازی‌های سیاسی شوند. هر کسی برای منافع خود و به نسبت نیازش از این برچسب‌ها استفاده می‌کند و در این بین، مظلوم و بی‌گناه همان بچه‌های موزیسین هستند که بادبانِ کشتیِ نحیفِ گروه‌شان در آن دریا با فوتِ همین رسانه‌ها به پیش می‌رود. اگر آن بچه‌ها موفق شوند که هیچ و آن برچسب هم به رشد خودش ادامه خواهد داد، ولی اگر به هر  دلیلی یکی از آنها موفق نشد یا اصلاً از موزیک زده شد و خواست به کشورش و پیش خانواده‌اش برگردد چه می‌شود؟  گاهی کار به جاهای باریک کشیده شده و گاهی هم واقعاً هیچ خبری نیست؛ ولی تصور و توهم و ترسی که در خود این بچه‌های مهاجر برای بازگشت به ایران -بر اثر تکرار این برچسب‌ها و شعارها به وجود می‌آید- تحت شرایطی می‌تواند «قوز بالا قوز» شده و تنها پل باقی‌مانده در پشت سر -که همان بازگشت به خانه است- را هم خراب کرده و آدم را از شدت ناامیدی و افسردگی به نقطه جنون پایانی برساند. (طبق گزارش بازجویی پلیس نیویورک از بازماندگان صحنه جنایت، قاتل داستان ما هنگام شلیک به سمت دوستانش فریاد می‌زده «چرا من رو از ایران به اینجا کشیدین که حالا تنهام بذارین و دیگه هم نتونم برگردم؟»)

    خیلی «چرا»ها راجع به این اتفاق تلخ در ذهن من باقی مانده و اصلاً موضوع محدود به ماجرای ترسناک این گروه‌ها نیست. من در ابعاد و دیدی کلی‌تر به داستان پایان‌ناپذیر مهاجرت موزیسین‌های جوان ایرانی نگاه می‌کنم و فارغ از این که چقدر هنرمندان و گروه‌های راک ایرانی در خارج از کشور موفق بوده یا نبوده‌اند، سوال‌های زیادی برایم مطرح است. شاید بزرگ‌ترین‌شان این باشد که چرا باید یک موزیسین جوان راک که هیچ گناه و جرمی مرتکب نشده، از بازگشت به کشورش اینقدر ترس و واهمه داشته باشد که ناامید ترجیح بدهد تا ته خط رفته و نابود شود، ولی به خانه بازنگردد؟ ما چه تصوری از موزیک و کارش و کشورش به او داده‌ایم که او اینقدر به خاطر چند مصاحبه یا هرچیزی از بازگشت به کشورش بترسد؟ او چه تصوری از بازگشت و سرنوشتش دارد؟ چرا او را در مسیری قرار می‌دهیم که اول از همه قصد رفتن کند، بعد خیلی‌ها از موقعیت او سوءاستفاده کنند و در بازگشت او را مورد مواخذه هم قرار دهیم که چرا و به کجا رفتی و چه کردی؟ با قاطعیت می‌گویم که بچه‌های موزیسین جوان ایرانی نه اهلش هستند، نه بلد هستند و نه علاقه‌ای که دارند وارد مسائل و بازی‌های سیاسی شوند و اگر هر زمان این اتفاق افتاده، نتیجه تصمیمات و اعمال سلیقه‌های اشتباه در دوره‌های گذشته بوده است. جوانی که استعداد خوبی در موزیک دارد، انرژی و عشق و آرزو و هدف‌های بزرگ دارد، طبیعی است که در مقابل طرد ما منصرف نشده و بیکار ننشسته و راه‌های رسیدن به آرزوهایش را در جای دیگر و به نوعی دیگر دنبال کند و ممکن است در این مسیر اشتباه هم انجام دهد؛ ولی نباید جوری همه چیز در ذهنش جا بیفتد که برای بازگشت به وطنش این همه احساس ترس و ناامیدی کند. برای ظهور و شکوفایی تک‌تک هنرمندان ایران بی‌نهایت منابع مادی و معنوی صرف می‌شود و نباید سرمایه‌های واقعی آینده‌مان را با دست خودمان از همین الان عقیم کنیم. این بچه‌ها نماینده یک نسل هستند و از بین همین جوان‌ها هنرمندان برجسته آینده کشورمان به وجود خواهند آمد. چیزی که همه‌چیز را پیچیده‌تر می‌کند، حجم سوءتفاهم‌ها و کج‌انگاری‌های بین خود ما راجع به همه مسائل و دسته و صف‌بندی در مورد تک‌تک موضوعات است.

    چند روز بعد، پیام تسلیتی برای دوستان و خانواده‌های این عزیزانِ از دست رفته در پیج اوهام در فیسبوک پست کردم. واکنش‌ها مطابق انتظارم فوق‌العاده سوءتفاهم‌زده، ناامیدکننده و با عینک‌های قطور بدبینی بودند: سوژه کلی و فضای حاکم در صحبت‌ها، برداشت و تصور دو دسته آدم با دو دید متفاوت بود که پیغام تسلیت من را تأییدی و تبلیغی نسبت به زندگی در ایران، و یا برعکسش تفسیر کرده بودند. استفاده از عبارت «شب سیاه و تیره بروکلین» نیز غیرت و تعصب عده‌ای را به کشور و محله‌شان تحریک کرده بود و عده‌ای دیگر هم فکر می‌کردند منظور من این بوده که چون این بچه‌ها در آمریکا بوده‌اند، این اتفاق برایشان افتاده و در کشورمان همه چیز صددرصد گل و بلبل است! همه طرف‌ها به شدت تحت‌تأثیر پیش‌داروی‌ها و تجربه‌های خوب و بد شخصی‌شان و کشف «کد»های مخفی درون متن و بازی با کلماتی -که در رسانه‌ها باب است- بودند و معدودی از افراد واقعاً منظور و حرف من را فهمیده و درک کردند. آن هم در یک پیام تسلیت ساده که کل حرفش این بود: «آرزوی روزی که جوانان هنرمند کشورمان به خاطر موزیک‌شان مجبور به مهاجرت و تحمل سختی به هیچ شکلی در هیچ نقطه دنیا نشوند.»

    این واکنش‌ها و صحبت‌ها برای من تازگی ندارد: در ۳ سال گذشته که به ایران برگشته‌ام، انواع و اقسام این برداشت‌ها را شنیده‌ام و به طور کلی عده‌ای تصور می‌کنند من برای بازگشت به خانه‌ام نیاز به توضیح یا تبلیغی در مورد چیزی دارم یا اینکه سعی دارم اعلام کنم ایران بهترین نقطه جهان برای زندگی بوده و همه‌چیز برای موزیسین‌ها مهیا و بهترین است! مضحک‌تر اینکه از سال ۱۳۸۱ که برای بار اول از ایران مهاجرت کردم، در بین ایرانیان خارج از کشور هم همیشه این پچ‌پچ را به شکل دیگر و در مورد مهاجرت شنیدم. در میهن‌ات تو را غرب‌زده بخوانند و در غرب تو را «آدم خودشونه وگرنه چه‌جوری تو اروپا می‌تونه بیاد کنسرت بذاره؟» و… این اوج غریبی نیست؟

    تصمیم من برای بازگشت به وطنم مثل بقیه تصمیمات و کارهای زندگی‌ام از روی دل و خواست قلبی خودم بوده و خدا را شکر می‌کنم که حتی در سخت‌ترین و سیاه‌ترین لحظات روزهای غربت، هیچ‌وقت امید و پل بازگشت به خانه را از دست ندادم و همیشه سرم را بالا گرفته و به وطنم بازگشتم. اینجا جایی است که روح من در آرامش زندگی می‌کند و احساس می‌کنم تلاش‌هایم و فعالیت‌هایم در موزیک به جز شخص خودم برای خیلی انسان‌های دیگر نیز شادی، آرامش، انگیزه و امید به آینده به وجود می‌آورد و به قول آن ضرب‌المثل قدیمی «چراغی که به خانه رواست…»

    هیچ توضیح یا تبلیغی برای بازگشتم به کسی ندارم و به موازات‌اش هم هیچ تأیید یا تکذیبی برای زندگی در هیچ نقطه دنیا. انسان‌ها مطابق روحیات و شرایط و آرزوهایشان محل و سبک زندگی‌شان را انتخاب می‌کنند و هر اتفاقی در هر مکانی ممکن است. من اینجا را با علم به همه مشکلات و محدودیت‌هایم انتخاب کردم، چون این روزها دیگر کارم و شغلم هدف اصلی زندگی‌ام نیست: اولین و بزرگ‌ترین هدف من دستیابی به خوشبختی واقعی و لذت از همه نعمت‌های کوچک و بزرگ زندگی است. با وجود همه آرزوها و اهدافی که هنوز هم در سر دارم و به دنبال‌شان هستم، در نقطه‌ای از این مسیر متوجه شدم بعضی چیزهای این سفر برای من مضر یا خطرناک هستند و یا به طور کلی آن چیزی که از دور به نظر می‌آمدند نیستند و پافشاری برای رسیدن به آنها ممکن است نه تنها موزیک، بلکه روحم و زندگی‌ام را هم از مسیر درستش خارج کند. با وجودی که دل کندن از بعضی رویاها خیلی سخت بود و در آن لحظه به نظرم شکست و قدمی به عقب می‌آمد، من تصمیمم را گرفتم: لوله‌اش را روی شقیقه خودم گذاشتم، کمی به همه آرزوهای بزرگ جهانی‌ام فکر کردم، نفس عمیقی کشیدم و آن ماشه را چکاندم…

    [ شهرام شعرباف (آهنگساز و خواننده گروه اوهام) ]

    https://musiceiranian.ir/?p=45014
       
    برچسب ها

    مطالب مرتبط

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *