×
×

عشقی که باعث شد پای بهرام افشاری به کلانتری باز شود

  • کد نوشته: 356045
  • 03 فروردین 1399
  • ۰
  • عشقی که باعث شد پای بهرام افشاری به کلانتری باز شود

  • بهرام افشاری، بازیگر تئاتر، سینما و تلویزیون با حضور در برنامه «دورهمی»، از چگونگی ورودش به گروه بازیگران سریال «پایتخت» و عشق دوره نوجوانی که پایش را به کلانتری باز کرد، گفت.

    به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، بهرام افشاری، بازیگر تئاتر، سینما و تلویزیون، شب گذشته (شنبه ۲ فروردین)، مهمان برنامه «دورهمی» با اجرای مهران مدیری بود. در این قسمت از برنامه که فضای شاد و مفرحی هم داشت، این بازیگر از نحوه ورودش به «پایتخت» تا ماجرای عاشقی‌اش را تعریف کرد.

    بازیگر «پایتخت» درباره ماجرای وارد شدنش به این سریال گفت: «من در چایخانه بیکار نشسته بودم و در حال غر زدن بودم که این چه وضعی است، یک نفر با من تماش گرفت و گفت آقای احمد مهرانفر شماره تو را می‌خواهد، با او تماس بگیر. من آن زمان یکی از طرفداران بزرگ «پایتخت» بودم. خلاصه با او تماس گرفتم و رفتیم دفتر آقای مقدم، محسن تنابنده هم آنجا بود اولین سوالی که از من پرسید گفت قدت چند است؟ من هم گفتم مگر برای تست بازیگری نیامده‌ام با قد من چه کار دارید؟ از آنجا اعتماد شکل گرفت و خدا رو شکر من وارد این سریال شدم.»

    افشاری درباره وضعیت فعلی تلویزیون گفت: «احساس می‌کنم این روزها چند دستگی‌ای در این رسانه دیده می‌شود. تلویزیون برای مردم است و سرمایه‌اش هم از مردم است چون بودجه‌ای که به تلویزیون تعلق می‌گیرد از پول نفت ما است و از سهم مالیاتی است که مردم پرداخت می‌کنند، پس طبیعتا باید برنامه‌هایی در آن پخش شود که مردم دوست داشته باشند.»

    این بازیگر درباره علاقه‌اش به ورزش‌های رزمی گفت: «من خیلی انرژی داشتم و دوست داشتم بروم ورزش رزمی، چون قدم هم بلند بود، دوست داشتم دعوا کنم. تصمیم گرفتم بروم ورزش سان شو. یک مربی وارد شد می‌خواست یک فن یاد بدهد، من را صدا زد و گفت تو بیا، بعد رو به بچه‌های کلاس گفت از این دراز تر نداریم که! بعد محکم یک ضربه به من زد، روز بعد هم همینطور! چند جلسه که گذشت، پدرم گفت تو کجا می‌روی که هر روز سیاه و کبود به خانه بر می‌گردی؟ گفتم ورزش رزمی می‌رفتم ولی مثل اینکه دیگر قسمت نیست!»

    در ادامه بهرام افشاری ماجرای عاشق شدنش را تعریف کرد و گفت: «من در هنرستان درس می‌خواندم یک هنرستان دخترانه هم پانصد متر بالاتر از ما بود، یک دختر خانمی را آنجا دیدم و از او خوشم آمد، هر روز که سوار اتوبوس می‌شد یک لبخند به او می‌زدم او هم به من یک لبخند می‌زد و ماجرا تمام می‌شد. یک بار او را دیدم و لبخند زدم، من را نگاه کرد و گفت خفه شو بیشعور. من که متحیر و تعجب زده مانده بودم با کوله‌باری از شکست عشقی به خانه رفتم. فردای همان روز دوباره او را دیدم و به او لبخند زدم او هم به من یک لبخند زد. این تناقض رفتاری مرا خیلی درگیر خودش کرده بود تا زمانی که فهمیدم اینها دوقلو هستند و یکی از آنها به شدت از من بدش می‌آید. یک روز دل را به دریا زدم و رفتم جلوی در مدرسه شان که مدیر مدرسه به همراه مامور کلانتری من را تا کلانتری هدایت کردند.»

    او ادامه داد: «یک چیزی که درباره رفت و آمدمان وجود داشت این بود که یک اتوبوس فقط جلوی در مدرسه هنرستان پسرانه نگه می‌داشت یک اتوبوس دیگر فقط جلوی هنرستان دخترانه یک روز که یکی از این اتوبوس‌ها خراب شده بود، همه ما باهم سوار یک اتوبوس شدیم من آن دختر خانم را دیدم به جای اینکه روی صندلی بنشینم، خیلی آرام رفتم قسمت وسطی اتوبوس ایستادم بدون اینکه کوچکترین کاری انجام دهم، یک دفعه یکی از دخترها فریاد زد آقای راننده این پسر ما را اذیت می‌کند. راننده هم بدون اینکه یک کلام چیزی بگوید، مستقیم با اتوبوس رفت داخل حیاط کلانتری و مجددا راننده اتوبوس و مامور من را تا خود کلانتری هدایت کردند.»

       

    مطالب مرتبط

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *