کوروش یغمایی که بسیاری او را پایه گذار موسیقی راک در ایران میدانند مدتهاست به دنبال انتشار آلبومی است با عنوان «مَلِک جمشید»؛ آلبومی که بیخود و بیدلیل در ممیزی اداره موسیقی جا مانده و همین جاماندگی این آلبوم و آلبومهایی نظیر آن است که سبب ساز آن شده گروهی خواننده نما بازار موسیقی پاپ را در اختیار خود بگیرند. یغمایی خیلی کم حرف میزند و کمتر از آن مصاحبه میکند اما هرگاه که حرف میزند با گفتن یک جمله به اندازه یک رُمان اثر میگذارد. یغمایی در تازهترین یادداشت خود که یادداشت بلندی هم هست از خلال ساخت تازهترین قطعهاش «نوروز» نقبی زده است به هفت خوانی که بر سر انتشار «ملک جمشید» قرار داده شده است. متن کامل یادداشت یغمایی را در ادامه میخوانیم با این امید که متولیان موسیقی این مرز و بوم برای یک بار هم که شده به درددلهای یغمایی گوش دهند.
روز کهنه میرود
روز کهنه میرود، روز نو میشود. خجسته جشن نوروز برای تو هم میهن دلبندم فرخنده باد. با آرزوی اینکه فردای روشن تری از دیروز پیش رویمان باشد. یک رای ناگهانی و خیال انگیز که دو ماه پیش در مورد کاندید شدن ترانه «نوروز» برای هدیه نوروزی به مردم نجیب و مهربان ایران، در زیباکنار شمال به سر من زد و همچنین ماجراهای پی درپی و نابسامانیهای بدون پیش بینی که دراین ده سال برای آلبوم «ملک جمشید» اتفاق افتاد، مرا به یاد دشواریهای هفت خوان رستم این نامیترین پهلوان حماسی و ملی ما ایرانیان با لقب تهمتن (دارنده تن نیرومن) انداخت. باتوجه به این نکته جالب که در خوان چهارم، رستم در نقش یک نوازنده و خواننده ظاهر میشود و با ترانه خود جادوگر پیر را فرامی خواند، این انگیزهای شد برای من که این سرگذشت ده ساله را در هفت خوان (وادی – خانه) گونه گون برایتان بنویسم، چون میدانم خواندن و آگاهی ازاین هفت خوان لازم و پندآموز است…. و اما ماجراهای هفت خوان «ملک جمشید امیر چین/ یه روزکرداسب خود را زین»…
خوان اول: «نوذر»
بعدازظهر یک روز سرد زمستانی برای دیدار و گرفتن شعر برای ترانهای تازه به خانه نوذر پرنگ در کرج رفته بودم. میدانستم خانه مال او نیست. این خانه مال خواهر مجرد پزشکش بود که ازاین ابرمرد فرهنگی و ادبی ایران نگهداری میکرد. خانم دکتر درب را به رویمان باز کردند و من وارد شدم. پس از چاق سلامتی با نوذر روبروی هم نشستیم وکلی خندیدیم و حال کردیم. پس از مدتی نوذر این هنرمند و دانای بیجانشین که به گفته دکتر شفیعی کدکنی «ادعای شاعری نداشت ولی شعر ناب از اتراوش میکرد» و در آن روز بسیار بیمار و لاغر هم بود، از روی مبل بزرگی که همواره چهار زانو روی آن مینشست و کمتر پایین میآمد، بلند شد و در سکوتی مرموزانه یک کاغذ را که با دستخط خود آن را تا آخر و بسیار ریز نوشته بود به من داد.
شعر بسیار بلندی بود بنام «دخترشاه پریون». شعر را گرفتم و سپاسگزاری کردم و بلافاصله آن را سرسری خواندم. بیشتر شبیه سفرهای سندباد بود. بریده بودم و درهمان حال هم عاشق سینه چاک آن شده بودم اما میدانستم کاری است کارستان.
در خط چهارم شعر یک خط خوردگی بود که انگیزه آن بسیار جالب است. ماجرا این است که زمانی که کار آهنگسازی بر روی شعر را آغاز کردم، متوجه یک مشکل جدی برای ملک جمشید و اسب او در بیابان شدم. پس از هماهنگی با نوذر به کرج وخانه اورفتم. درخانه تنها بود (ایشان همواره تنها بود و خواهر مجرد پزشک ایشان از او نگهداری میکرد که درآن ساعت درمحل کار خود بود) استاد روی همان مبل بزرگ چهار زانو نشسته بود، باخنده به اوگفتم: شما فکر میکنید ملک جمشید و اسبش تنها و در بیابان برهوت چهل روز زنده میمانند؟ ایشان بلافاصله نگاه معنی داری بمن کرد و گفت: شعر را بده ببینم. شعررا به اودادم و ایشان با دستخط خود چهل روز را به ده روز کاهش داد و گفت: ده روز کافیست. در راه بازگشت به خانه خیالم کاملا آسوده بود.
خوان دوم: «ملک جمشید»
هنگام بازگشت به خانه، در راه با خود میاندیشیدم، این چه شعری بود که تو برای ترانه خریدی؟ این شعر هزار بالا و پایین دارد و مانند یک فیلم سینمایی هر آن به رنگی درمی آید. آیا میتوانی از پس آن برآیی؟
به هر روی، پس ازگذشت یک سال کار پیوسته بر روی این شعر، در آغاز گروه بندی شعر و شناخت موزیک درپیوند با آن در ۹ فرم گوناگون از انواع هندی، راک، بلوز، وهمی، ریتمیک، بزمی، رزمی، جنونی (چون ملک جمشید در آخر از عشق دخترمجنون میشود) و حتی استفاده از موزیک رقصهای روستایی و…. وارکستراسیون آنها برای ارکسترهای گوناگون وهمچنین گونه گون کردن شعر با موزیک درخور خود و بالاخره خواندن شعر برروی موزیک، آن هم دراتاق کار بدون آکوستیکم (که بدلیل آمدن صدای اتومبیلهای بیرون به اتاق، فقط چند ساعت درسکوت نیمه شبها انجام میشد) وبدون صدابردار که پشت میز کامپیوتر برای رکورد داشته باشم، تنها و تنها به وسیله خودم پایان گرفت. کار به این صورت بود که در آغاز دگمه ضبط را میزدم و بدون درنگ پشت میکروفن که درچند متری بود میدویدم و میخواندم. دوسال از آغاز کار گذشته بود و کار پایان یافته بود و من دوستی عمیقی با «ملک جمشید» پیدا کرده بودم.
بنابراین تصمیم خودم راگرفتم و نام ترانه را از «دختر شاه پریان» که ملک جمشید رامجنون کرده بود به «ملک جمشید» آرتیست اصلی ماجرا تغییر دادم. هرچه بود من و ملک جمشید امیر چین دوسال دوستانه باهم زندگی کرده بودیم.
خوان سوم: «مجوز شعر»
رسم براین است که برای گرفتن مجوزیک آلبوم درآغاز باید همگی اشعار آن تصویب شود تا پس از آن ترانهها برای گرفتن مجوز موزیک پذیرفته شوند. ما هم در آغاز اشعارآلبوم را فرستادیم. یادم رفت به شما بگویم دراین آلبوم خوشبختانه از نوذرپرنگ دو شعرخوانده شده، یکی «ملک جمشید» و دیگری شعربی همتای «سفر».
کمی بعد گفتند که یکی ازشعرها ردشده.ای بابا کدام شعر؟ ماکه شعر بد را دست کم میفهمیم و آن را درگوش جامعه فریاد نمیزنیم. ما که میدانیم اولین کسی که راجع به شعر گفتگو کرده ارسطو بوده و جز معنا حتی وزن و قافیه راهم ازخصوصیات شعر نمیدانسته و اینکه واژه شعرعربی است و همان دانستن است و….. و وقتی نام شعر ردشده را به من گفتند پاسخی به جز حیرت نداشتم. آن شعر، شعر نوذر پرنگ بود. هنگامی که به شخصی که این شعر را رد کرده بود گفته بودند هیچ میدانی شعری که رد کردهای از نوذرپرنگ است، کاغذهای در دستش را به زمین ریخته و با دو دست به سرش کوبیده بوده. نتیجه اخلاقی: شعر رد شده توسط همان شخص در یک چشم برهم زدن مجوز گرفت.
من چقدر خوشحالم!!!!
دردسرتان ندهم، پس از گذراندن این مرحله کارشناسی شعر!!!!! خود آلبوم به اتاق موزیک (شورای موسیقی) رفت. دراین سی و چهار سال گذشته من فقط هفت یا هشت سال اجازه کار آن هم تنها درحد تهیه آلبوم داشتهام و بقیه سالها از نظر آنها ممنوع الکار (بیست وهفت سال) بودهام اما واقعیت این چنین نیست، زیرامن در تمام این سالهای دراز دراتاقم کارکردهام، این آثار پخش نشدهاند ولی در آرشیو من باقی میمانند و روزی پخش خواهند شد زیرا من هیچگاه عمله طرب نبودهام ونخواهم بود. باید بگویم که درچند باری که با شورای موسیقی سروکار داشتهام، خوشبختانه، همه کارهایم بدون کوچکترین اشکال و دشواری ازاین خوان گذشته، جای سپاس دارد.
خوان چهارم: «گرفتن شماره مجوز»
درست بیاد دارم صبح چهارشنبه سوری هشت سال پیش که اتفاقا آخرین روز اداری سال هم بود از مرکز سرود به خانه زنگ زده شد که برای گرفتن شماره مجوز بعد ازظهر به حراست مرکز مراجعه کنم!!!! گرفتن شماره مجوز و مراجعه به حراست؟ البته که جای شک داشت. به هر روی حدود ساعت سه بعدازظهر به مرکز و حراست آن رفتم. شخصی که به تازگی به آنجا منتقل شده بود در کمال احترام و شایستگی ماجرای ممنوع الکاری را به من تفهیم کرد. البته بنا به رسم همیشگی بصورت کاملا شفاهی و صد البته که من تفهیم نشدم. البته ایشان ماموربود و معذور (به باورمن بجز درارتش هیچ ماموری معذورنیست) وقتی به این راحتی بگویند که موزیک و شعر و ارکستراسیون و هرآنچه که دراین آلبوم است وبه این مرکز مربوط میشود مجوز گرفته اما شما نمیتوانید آن را پخش کنید، آن هم بدون دادن هیچگونه نشانه یا دلیل یا پایه واساس ویا حتی بهانهای!!!!!، درآن دم به ناگاه دانستم که همه آگاهیهای دانشگاهی و مکاتب فلسفی از (بقراط تا افلاطون و از ارسطو تا اگوست کنت تا اسپنسر و دکارت و از کانت تا هایدگر) وهمچنین به آن اضافه کنید همه تجربه هاو تواناییها… درزمینه موزیک دراین محل (وزارت فرهنگ وارشاد) پشیزی ارزش ندارد و کاری ازپیش نمیبرد. برعکس آنطور که روشن است، اینها گویا درتضاد با این محل هم میباشد. درست مانند این است که من در طبقه پنچم آپارتمانم در آپارتمانهای آرین پشت پنجره ایستاده باشم و یک کشتی بادبانی از جلوی چشمان من عبور کند ومن ابدا شگفت زده نشوم. شاید روز چهارشنبه سوری گزینش شده بود که از همان ساعت کشور برای هرگونه واکنشی تعطیل شده بود. شاید هم ما نمیفهمیدیم ودراین خوان باهیچ مشکلی روبرونبودیم. وهمه چیز آرومه!!!! وباید میرفتیم خانه ومثل بچه آدم میخوابیدیم تا دشواری خود بیاید ومارا پیدا کندو بگوید: من آمدهام!!!!!!! به خوبی بیاد دارم، هنگام بازگشت به خانه، درراه، بچهها چهارشنبه شنبه سوری را باسروصدا آغاز کرده بودند و شادی میکردند، ومن با بهت فکر میکردم: ترانه چهارشنبه سوری و نوروزی که مال شما بود چند دقیقه پیش توقیف شد والان درحبس مرکز سرود است ومن با خود زمزمه میکردم: درخت ازریشه خشکیده است و من از اشگ لبریزم ولی امروز خوشحالم که پس از سالها به خواست خودم «نوروز» را از این طریق با تو شریک میشوم.
خوان پنجم: «گرفتار شدن ملک جمشید در تهران»
ملک جمشید تک وتنها درمرکزسرود بود ومن بویژه شبها نگران او بودم. ادارات شبها هراسناک میشوند. هیچ آدم زندهای دراتاقها وسالنها نیست وسکوت سنگین وحشتناکی همه جا سایه میگستراند. از شما چه پنهان ما باهم درشبها و روزهای دو سال گذشته تله پاتی برقرار کرده بودیم. او بعد ازمدتی بمن فهماند که آقاجان چه نشستهای. من در اینجا هستم و میبینم که مجوزها به چه راحتی گرفته میشود. تو باید کسی را پیدا کنی که اهل فن باشد، بقیهاش مثل آب خوردن است.
گفتم آخرای مرد نسبتا محترم، تو اگر مرا میشناختی این حرف را نمیزدی. من اگراهل این کارها بودم الان اینجای کار نبودم و تو هم آنجا نبودی. آدم اهل فن راهم دارم، خوبش را هم میتوانم پیدا کنم. اما نمیخواهم خود را آلوده این کارها کنم. تو برو بدنبال کارخودت و نجات خودت از آنجا…. دراینجا به یادشیوه وراه وروش زندگی ابوریحان بیرونی و ابن سینا دوفیلسوف ایرانی بینظیر درجهان افتادم، که هر دو هم تقریبا اهل بخارا بودند. هنگام حمله محمود غزنوی، ابوریحان وزیر او میشود و در تاراج و قتل عام هند با محمود سفرمی کند و در دربار او میماند. اما ابن سینا برای فرار ازمحمود غزنوی و نرفتن به غزنین پایتخت محمود سالهای سال فرار میکند و به دربدری میافتد.
ابن سینا درقرن چهارم این کار پسندیده را کرد و امروز مرا وادار به نوشتن آن کرد ومرا ناگزیر از آن کرد که بخشی ازشعری اززنده یاد «حسین منزوی» راکه سالها پیش برروی آن کارکردیم و تاکنون پخش نشده رابرایتان بنویسم.
مراباخاک میسنجی، نمیدانی که من بادم
نمیدانی که درگوش کر افلاک فریادم
نه رودی سربه فرمانم، که سیلابی خروشانم
که ازقید مصب و بستر و سرمنزل آزادم
گهی تنگ است دنیایم، گهی درمشت گنجایم
فرومانده است عقل مدعی، درکار ابعادم
برای شب شماری، چوبخط روزها کافی است
جزاین دیگرچه کاری هست باارقام واعدادم
گهی باکوه بستیزم، گه از کاهی فروریزم
به حیرت مانده حتا آنکه افکنده است بنیادم.
از آن هنگام هشت سال میگذرد. نه آن هنگام و نه تا کنون نفهمیدهام چرا و برچه پایهای. هیچکس هم توضیحی نداد (حتی شفاهی). دراین هشت سالی که گذشت، همواره باخود اندیشیدهام که اگر چنین است و صدای من نباید شنیده شود چرا رادیو و خواهر کوچکترش «سیما» برخی آثار مرا، حتا آثار قبل از انقلاب را بصورت گزینشی، آنهم با تکه پاره کردن آثارم و ادیتهای کاملا ناشیانه و آماتوری و حتا بدون بردن نام من در شبکههای خود پخش میکنند. مگر اینها صدای من نیستند. آن هم بدون کوچکترین اجازهای از صاحب اثر یعنی خود من؟؟؟؟ اینچنین بود که ملک جمشید در تهران گرفتار شد.
خوان ششم: «رفتن ملک جمشید به کانادا برای پرش با دانیل»
از شگفتیهای روزگار اینکه ملک جمشید توانست خود را به کانادا برساند. سال پیش به ناگاه خبر دادند که چه نشستهای ملک جمشید واسبش درکانادا هستند. پیش خود گفتم این به هرحقه وکلک و ترفندی که بوده خود رانجات داده. حالا یا اسب او را نجات داده یا اینکه او اسب راهم نجات داده. حتما مدتی بعد خبر دیگری میرسد وآن اینکه ملک جمشید زبان فرنگی هم یاد گرفته!! ازشوخی گذشته بسیارخوشحال شدم وآگاه شدم که نزدیک به یک سال است که دانیل آدیر درامر باند نیکل بک که یکی از برجستهترین درامرهای جهان است مشغول نواختن ریتمهای آلبوم ملک جمشید است. این کار تا چند هفته دیگر تمام میشود.
خوان هفتم: «صدابرداری نهایی وآماده سازی برای ارایه به بازار»
واما پایان ماجرا. نزدیک به دو ماه گذشته، ترانه نوروز را با کمی تغییرات جزیی فقط درصدابرداری موزیک والبته تغییرات اساسی دراورتور آهنگ درجایگاه یک هدیه نوروزی برای همه مردم ایران زمین گزینش کردم. نزدیک به یک ماه در زیباکنار برروی این آهنگ کار کردم. سپس ترانه را با اتوبوس روانه تهران کردم. کامیل آن را از راننده اتوبوس گرفت وبه کاوه رساند. و کاوه مشغول صدا برداری آن است. حالا نزدیک دوهفته است برای پیگیری کار از زیباکنار به تهران دودآلود آمدهام تا به اتفاق کامیل کارراتمام کنیم وآن راهدیه میکنم به سرزمین پاکم ایران و پیشگاه همه مردم ایران که عاشقانه دوستشان دارم. حیف شد که نوذر رفت چون فرهنگ ایران یک سرچشمه فرهنگیاش راازدست داد، اما هرگز فراموش نکنیم، نوذر به هنگام مرگ تنها بود وخانه نداشت. خوب شدکه نوذر رفت، چون هفت خوان را ندید، وندید که چه بلایی برسر ملک جمشیدش آوردند.
نوذر، ملک جمشید را سرود و پروراند و بدست من داد و هزاران افسوس که خود رفت و من را با هفت خوانی که پیش رویم بود تنها گذاشت. او، روی میل بزرگی دو زانو و گاهی هم چهار زانو درست روبروی من نشسته است. این همواره آخرین تصویری است که از آن بعدازظهر سرد زمستانی درکرج در خانهاش از این مرد دانا بیادم میآید. تاایران هست نام او درفرهنگ و ادب این کشور جاودان خواهد ماند.
یاد شعری ازفردوسی میافتم که:
به یزدان که ما گر خرد داشتیم کجا این سرانجام بد داشتیم
دیدگاهتان را بنویسید