هنرآنلاین// فواد توحیدی؛ پژوهشگر موسیقی نواحی کرمان: از وقتی نوجوان بود میشناختمش. ساده بود و گرم و صبور مثل کویر. نخستین بار، صدای کرمان را از تهران شنیدم. آن روزها لاغرتر بود. شروع به خواندن کرد و من به سقف نگاه میکردم که مبادا فرو ریزد. به هیچ اوجی رحم نمیکرد.از “بم” آمده بود تا آنقدر “زیر” بخواند که لقب “چپ کوکترین صدای تاریخ موسیقی ایران”، تنها برازنده او باشد.
معیارها را به هم ریخته بود. باید سازی برای همنوازی با صدایش ابداع میشد که نشد. کاش میشد پشت خرک تار هم انگشت گذاری کرد. نشنیده بگیرید؛ میترسم آذربایجانیها این را هم به نام خودشان ثبت کنند!
بگذریم. نوجوانی من گذشت و جوانی او هم؛ تا دری به تخته خورد و بین استادان بالادست، اختلافی افتاد و یکی از آنها دست ایرج را گرفت و کنار سازش نشاند و گفت بخوان! و او خواند….
سرعت صدایش از سرعت هر صوتی بیشتر بود؛ آنقدر سریع که هیچ مرزداری فرصت نکرد به صدایش ویزا ندهد! دیگر همه میشناختندش. همه جا بحث او بود. یادم نمیرود وقتی یکی از رادیوها برای اولین بار از کنسرتش در دیار فرنگ گزارش میداد، کسی گفت: اینقدر نگویید شجریان دیگری پیدا شده, بگویید یک بسطامی آمده. واقعا درست میگفت؛ ایرج با همه فرق داشت؛ با این که لقمهچین سفره اسطوره آواز هم بود اما مثل “حالایی” ها نبود. خودش بود و بیشتر از این که صدای شجریان بدهد، صدای غریبیهای کرمان را میداد. صدای نسیمی که در نخلستانهای بم میوزید و خودش را به دیوار ارگ میکوبید.
ایرج، پایتختنشین شد ولی نه از آنهایی که پشت سرش را نگاه نکند. حواسش به شهرش بود. در کرمان، کلاس آوازی گذاشت که هنوزکه هنوز است آن درخت کهنسال به بار مینشیند و شاگردان بزرگ آن کلاس کوچک، خواننده تربیت میکنند و میراث بسطامی را به دیگران میبخشند.
من معتقدم برخلاف خیلیها که نان از درویشی میخورند، کرمانیها همیشه چوب درویشی را خوردهاند. بی ادعایی و تواضع بیش ازحد باعث شده که آواز کرمان با تمام ویژگیهای منحصر بهفردش، هنوز جایی در بین روایت های خاص آوازی نداشته باشد. خودمانیم کدام خواننده شبیه کورس سرهنگ زاده و داریوش رفیعی و مهدی بهزادپور و ایرج بسطامی میخواند؟!
نمیخواهم مقایسه کنم یا خدای نکرده دیگران را زیر سوال ببرم؛ هدف نشان دادن خاص بودن کاراین استادان است نه برتری آنها.
نوع ارائه ای که بسطامی و در حال حاضر مجید حسینخانی، که او هم از دستپروردههای ایرج است، از ردیف دارند کاملا بکر است و شخصیت خاص خودش را دارد.
در این دوران که از هر محفلی و هر خوانندهای، صدای شجریان شنیده میشود، تا آنجا که خود استاد هم شاکی شده، صدای بسطامی، صدایی منحصر به فرد بود. کاش کسی کاری میکرد. کاش کسی به تبیین این ویژگیها میپرداخت. کاش پژوهشی ژرف صورت میگرفت. هنوز مهدی بهزادپور و مجید حسین خانی در اوج هستند. استاد سرهنگ زاده هم دلخور ولی سرحال در خانهای از خانههای کرج. آثار بسطامی و داریوش رفیعی هم که تا ابد مستدام، فقط همتی میخواهد که آواز کرمان را با تمام ویژگیهای طلاییاش به نسل امروز آواز ایران تقدیم کند. آوازی که نوع خاص تحریرها در آن، رابطه تنگاتنگاش با موسیقی نواحی،بیان احساس فوق العاده و ارائهای نو از از ردیف، همه و همه نشان دهنده خاص بودن آواز کرمان است.
بگذریم. بسطامی، روز به روز مشهورتر میشد و عجیب این که این شهرت، ذرهای او را عوض نکرد. همان ایرج همیشگی بود؛ همان ایرج با شوخ طبعی ها و لوطی گری های خاص خودش. خیلیها با او کار کردند و کمتر کسی حق واقعی او را ادا کرد؛ ولی او کویری بود. بزرگ و روان. رد میداد! میدانست کسی نمی تواند قدر هنرش را بپردازد. به این بازی ها می خندید. اهل اینجا نبود؛ اهل دنیا و کاسبیهایش. فقط آمده بود بخواند و بگوید این نوع خواندن یعنی چه؟
خیلیها به این سادگیاش خندیدند. به این که حقاش را خوردند و یک اخم هم نکرد؛ غافل از این که همیشه سودبرنده، برنده نیست. غافل از این که هنر، شرط لازم یک هنرمند است نه کافی. اگر ذات هنرمند خوب نباشد، هنرش را باد میبرد و هیچ دلی، پذیرایش نیست.
بسطامی همه چیز را میفهمید ولی به دیگران اجازه می داد اشتباه کنند. آنقدر خوب بود که بد نمی دید. همه چیز از نگاه او عالی بود.
مثل پدری که به بچه های کوچکش اجازه می داد از سر و کولش بالا بروند و شیطنت کنند.
بسطامی، پیر نشده مُرد و در مرگش هم مثل زندگی غریب بود؛ انگار آمده بود که برود؛ قرار کنسرت آنور آب داشت. بلیت اتوبوس گرفت؛ آمد بم. مادرش را دید. کنارش خوابید و صبح نشده برای همیشه رفت.
زلزله، توان ویرانی ارگ چندهزار ساله را نداشت؛ رفتن ایرج، ویرانش کرد! یادم نمیرود بم بودم با یکی از دوستان راه افتادیم با بیل و کلنگی که بتوانیم در بیرون آوردن اجساد و زخمیها کاری کرده باشیم؛ اولین جنازه را که دیدم نشستم توی ماشین؛ حالم خراب شد. رادیو را باز کردم تا کمی حسم عوض شود؛ گفت: ایرج هم رفت؛ پاک، ویران شدم. آسمان روی سرم فرو ریخت. به دوستم گفتم برویم، دیگر نمی توانم.
مسیر دوساعته کرمان تا بم را ۸ ساعته برگشتیم؛ فقط درد و سکوت به کرمان می بردیم. ضبط ماشین را روشن کردم. ایرج بود که میخواند:
“من آن مرغ سخندانم که در خاکم رود صورت/ هنوز آواز می آید به معنی از گلستانم”
دیدگاهتان را بنویسید