×
×

در ستایش عشق

  • کد نوشته: 172539
  • 12 بهمن 1396
  • ۰
  • سما بابایی: «شاه‌ نعمت‌الله» است که می‌گوید: ‌«تن به جان زنده است و جان از عشق». جان‌ها اما سال‌ها است که از «عشق» تهی است! عشق… عَشَقه… این کلام جادویی که حالا «کیمیا» است. از عشق گفتن در این روزگار سخت است. عجیب است. با تردید همراه است. تعداد عاشقان، این روزها کم است؛ ادعایش […]

    در ستایش عشق
  • سما بابایی: «شاه‌ نعمت‌الله» است که می‌گوید: ‌«تن به جان زنده است و جان از عشق». جان‌ها اما سال‌ها است که از «عشق» تهی است!

    عشق… عَشَقه… این کلام جادویی که حالا «کیمیا» است. از عشق گفتن در این روزگار سخت است. عجیب است. با تردید همراه است. تعداد عاشقان، این روزها کم است؛ ادعایش زیاد. برای همین است که دیدن آدم عاشق -آنها که عشق‌شان حقیقی است- آدم‌های دیگر را به تعجب می‌اندازد. مگر می‌شود؟ بله می‌شود. هنوز می‌شود. هنوز انسان‌هایی هستند که می‌توانند داستان‌های اساطیری عشق را زنده کنند. لیلی و مجنون؟‌ زال و رودابه؟‌ بیژن و منیژه؟ اینها مگر انسان نبودند؟ چرا نمی‌شود در این روزگار عاشق شد؟ شرایط تغییر کرده است، روح که همان روح است. حس‌های آدمیزاد که همان است؛ با شکل و شیوه‌ای جدید.

    این گفت‌وگو با «حمید متبسم» (آهنگساز برجسته و نوازنده‌ی نامدار تار و سه‌تار) و همسر هنرمندش (سمیرا گلباز) به بهانه انتشار «تار و پود» بود؛ اما بهانه‌ای شد برای گفتن آنها از عشق. این دو هنرمند از عشق می‌گویند؛ از متعالی‌ترین حس آدمی. عاشق همدیگرند؛ اما همین را بهانه کرده‌اند برای بهتر زیستن. برای دوست داشتن خیلی چیزهای دیگر. برای دوست داشتن طبیعت، خاک، آب و ایران. آنها این عشق را فریاد می‌زنند و این ماجرا چه‌قدر در روزگار خموده پرنفرت امروزی لازم است.

    باید صحبت‌های آنها از «عشق» را شنید. باید خواند. آن‌وقت شاید آن ناامیدی تاریخی از دل‌مان برود. عشق نمرده است. نمی‌میرد که «عاشقان عشق را به جان جویند.»

    ***

     

    • * وقتی تاریخ موسیقی معاصر ایران -از دوران قاجار تا کنون- را که وابستگی زیادی به ادبیات داشته نگاه می‌کنیم، با انبوهی اجرا از شاعران کلاسیک برمی‌خوریم که بسیاری از آنها مضمونی عاشقانه داشتند؛ اما در عین حال بسیاری از اینها به یک عشق عرفانی نسبت داده شده‌اند! به همین خاطر است که کمتر اثری را می‌بینیم که از «عشق» بگوید و از جدایی و فراق بیشتر گفته شده؛ اما روایت عاشقانه در موسیقی ایران چندان زیاد نیست.

    متبسم: بله. همان‌طور که شما اشاره کردید، در ادبیات کهن ما اشعار عاشقانه همواره به یک عشق آسمانی نسبت داده شده‌اند؛‌ حتی اگر منظور خالقِ آن، معشوقی زمینی بوده است. ماهیت عشق در ادبیات ما در نهایت معنوی است. اگرچه خصوصیت عشق این است که انسان را به سمت معنویات سوق می‌دهد، اما یکی از مهم‌ترین دلایل این موضوع، این است که اشعار کلاسیک ما روایتی انتزاعی دارند. برای مثال، حافظ از کسی سخن می‌گوید که اسم و رسم‌اش مشخص نیست؛ تنها می‌گوید: «آن سیه‌چرده که شیرینی عالم با اوست…» شخصیت یار در همین حد توضیح داده شده و این، به مخاطب فرصت می‌دهد تا هر تصویری که می‌خواهد برای خودش بسازد.

    در برخی از نمایش‌نامه‌ها هم می‌توان این مسأله را مشاهده کرد. برای مثال «برتولت برشت» از «فرماندار کله‌گنده» می‌گوید، با همان ابهاماتی که در شعر حافظ درباره‌ی آن صحبت کردیم. اما در بخش دیگری از ادبیات ما، داستان‌های عاشقانه‌ی بسیاری وجود دارد که از جمله‌ی آن می‌توان به لیلی و مجنون، شیرین و فرهاد، زال و رودابه و بسیاری دیگر اشاره کرد. شخصیت‌ها در این آثار بسیار عینی است و سه‌بُعدی. برای مثال وقتی فردوسی می‌خواهد «رودابه» را تجسم کند، می‌گوید: «رودابه فرزند مهراب شاه کابلی» پیشینه‌ی او را کامل توضیح می‌دهد و در نتیجه، او برای ما زمینی‌تر و ملموس‌تر می‌شود. گویی فردوسی تصویر او را برای ما دیکته می‌کند. این تفاوت، میان این دو شیوه‌ی شاعری و داستان‌هایی در وصف عشق وجود دارد.

    • * که البته این بخش هم در ادبیات ما بسیار کمتر است. مثلاً بیشتر نظامی و فردوسی هستند که این‌چنین داستان‌های عاشقانه را تصویر کرده‌اند و سهم این آثار هم در موسیقی ما بسیار کم است.

    متبسم: در موسیقی ایرانی و به‌خصوص موسیقی ردیف-دستگاهی، بیشتر اشعار از حافظ و سعدی و مولانا بهره برده که همان‌طور که گفتم، داستانی نیستند و هر بیت چنان تصویر کاملی است که می‌توان همه‌چیز را در آن خلاصه کرد و به همین خاطر، اگر در یک غزل از دو بیتِ شعر استفاده نکنید، هیچ خللی به آن وارد نمی‌شود؛ اما در اشعارِ روایی، این وابستگی وجود دارد و اگر ابیاتی را حذف می‌کنید، باید مراقب باشید که به روند داستان صدمه‌ای وارد نشود. به همین خاطر است که کار دشوار می‌شود و کمتر آهنگسازی به سراغ این آثار می‌رود. خب مسائل فنی هم در این قضیه دخیل‌اند؛ مثل وزن اشعار و کلمات به کار رفته در آن که باز کردنش نیاز به بحث‌های تخصصی دارد.

    • * شما در این باره فعالیت‌های زیادی داشته‌اید؛ چه در «سیمرغ» و چه حالا در «تار و پود». چرا بین داستان‌های عاشقانه، سراغ «خسرو و شیرین» رفتید؟ می‌دانم از یک هنرمند پرسیدن «چرا» در مورد خلق هنری، می‌تواند کار بیهوده‌ای باشد؛ اما خب مثلاً چرا «شیرین و فرهاد» نه.

    متبسم: شاید در زمان یا مناسبتی غیر از این، سراغ هر داستان دیگری رفتم؛ اما «خسرو و شیرین» با روزگار و حسی که من می‌گذراندم، قرابت بسیاری داشت. اجزا و قسمت‌های مختلف این داستان با آنچه در ذهن من می‌گذشت، همراه بود و همین باعث شد تا آن را انتخاب کنم. اما آنچه شما در «تار و پود» می‌شنوید، تا حد زیادی ساخته‌ی من است. من با همراهی «سمیرا» این داستان را کلاژ و جمع‌وجور کردیم و با توجه به حال و هوایی که در آن زمان خاص داشتیم، مقدار زیادی از این داستان را حذف و قسمت‌هایی که مربوط به حال آن دوران ما بود را انتخاب کردیم.

    گلباز: البته شما از فعل گذشته استفاده می‌کنید. ولی این هنوز حال ما است.

    متبسم: همین‌طور است! (خنده) ‌منظورم انتخاب اشعار است وگرنه این حال جاری است و «تار و پود» همچنان در ما و تار و پودمان جریان دارد.

    • * خانم گلباز! به نظر می‌رسد در انتخاب اشعار، نوعی دراماتورژی اتفاق افتاده است. «خسرو و شیرین» یک تراژدی است؛ اما این اثر یک حال خوب عاشقانه دارد و بسیار سبک‌بال است. پیش از «تار و پود» چه‌قدر با این داستان آشنا بودید؟

    گلباز:‌ پیش از این با این اثر نظامی برخورد داشته‌ام؛ ولی هیچ زمانی تا این اندازه روی آن دقیق نشده بودم. در پروسه‌ای که «حمید» این اثر را می‌نوشت، من به شکل عمیقی به این داستان نگاه کردم. ما می‌دانستیم هیچ اتفاق ناخوشایندی قرار نیست در این اثر رخ دهد و همین موضوع در انتخاب اشعار در نظر گرفته شد.

    • * این مسأله به روند روایی اثر لطمه‌ای وارد نمی‌کرد؟

    گلباز: این همان بخش دشوار قضیه بود. ما اشعار زیادی پیش رو داشتیم که از آن میان در ابتدای کار، هزار بیت انتخاب و به تدریج کم و کمتر شد تا به آن چیزی رسید که در اثر شنیده می‌شود.

    • * در انتخاب ابیات تفاهم داشتید؟!

    گلباز: گاهی من اشعاری را انتخاب می‌کردم که استاد به خاطر بافت موسیقایی که باید روی شعر بیاید، آن را حذف می‌کردند و گاهی هم ایشان ابیاتی را انتخاب می‌کردند که من موافق نبودم. به نظرم می‌رسید که در آن بیت کلمه‌ای وجود دارد که ثقیل است.

    متبسم: «سمیرا» حس بسیار قوی‌ای در انتخاب ابیات دارد و من روند ملایم و لطیف این داستان را مدیون انتخاب‌های او هستم. گاهی من ابیاتی را انتخاب می‌کردم و او می‌گفت که این کلمه «زمخت» است. ابیاتی که او انتخاب کرد و حذف شد نیز تنها به خاطر مسائل فنی بود؛ مثلاً می‌گفتم دوست ندارم با این کلمه در چنین موسیقی‌‌ای روبه‌رو شوم. ‌گاهی موسیقی مدرن است و شما می‌توانید هر شعری (مثلاً اشعار معاصر) را هم در آن استفده کنید؛ اما قالب موسیقایی این اثر متفاوت بود.

    از سوی دیگر، گاهی کلمات طوری هستند که در محاوه زیبایند؛ اما در قالب موسیقایی، صدای خوشی نمی‌دهند. من حتی با اجازه‌ی نظامی یک کلمه را هم عوض کردم! او گفته است:
    «خجسته کاغذی بگرفت در دست/ به‌عینه صورت خسرو در او بست.»

    «به عینه» به نظرم کلمه‌ی زمختی برای استفاده در موسیقی آمد و به همین خاطر، من از کلمه‌ی «برابر» استفاده کردم که آن هم در وزن «فعولُن» بود و از نظر وزن، هیچ صدمه‌ای به شعر نمی‌زد. از نظر من آهنگساز تا اندازه‌ای مجاز است که کلمه‌ای را جا‌به‌جا کند تا بتواند به منظور موسیقایی خود برسد. این تعامل همواره میان من و سمیرا وجود داشت و داستان‌ تازه‌ای از خسرو و شیرین ساخت!

    • * که در آن حسادت و خیانت و مرگ وجود ندارد و خب خانم گلباز، ما سهم شما را در این قضیه جدی می‌دانیم. (خنده)

    گلباز: روزگار، دنیا و کائنات با من یار بوده و توانستند این اتفاق خوشایند را در زندگی من ایجاد کنند. این حس در وجود من شکل گرفته و در نتیجه، می‌توانم آن را به شکلی به ایشان منتقل کنم که روی آثارش تأثیر بگذارد و بازتاب بیرونی‌اش همین شود که به قول شما «تار و پود» سبک‌بال است. به واسطه‌ی صحبتی که خود ایشان کردند، با شروع زندگی‌مان، راحت‌‌تر توانستند با ساختار این اثر ارتباط برقرار کنند. در این میان، من نقش همسر بودن را ایفا و تلاش می‌کردم آرامشی که ایشان به عنوان یک آهنگساز نیاز دارند، در خانه شکل بگیرد. «حمید» خیلی وقت‌ها در اتاق را بسته بود؛ چون من داشتم پایین ساز می‌زدم و صدایش مزاحمش می‌شد! (خنده) به همین خاطر، حتی زمانی که کار مهمی داشتم، به‌هیچ‌عنوان مزاحمش نمی‌شدم. گاهی یک‌ربع پشت در اتاق ایستاده بودم تا وقتش برسد و موضوعی را به او بگویم. خب شاید اینها کارهایی باشد که هر کسی انجام دهد؛ اما من دقت بسیاری می‌کردم تا این آرامش برای او شکل بگیرد.

    متبسم: همین‌طور که سمیرا اشاره کرد، لحظه‌ به لحظه‌‌ی به وجود آمدن «تار و پود»، پیوند مستقیم با زندگی روزمره‌ی ما دارد. اشتراک و تفاهمی که در زندگی ما هست، تأثیر خودش را روی این اثر گذاشته است. ما در هر گامی که برمی‌داریم، هارمونی‌ای وجود دارد که به اثر منتقل شده است. زمان نوشتن «تار و پود» هر ملود‌ی‌ای که ساختم، با ذوق سمیرا را صدا کردم تا بیاید و آن را گوش کند و عکس‌العمل آن را در صورتش ببینم. باید تأیید او را می‌گرفتم و اگر موردی بود که زیاد لذت نمی‌برد، تغییرش می‌دادم و بعد متوجه می‌شدم که تا چه اندازه این تغییر به‌جا بوده و به قدرت کار اضافه کرده است. گاهی وقت‌ها حتی چیزی نمی‌گفت اما متوجه می‌شدم که زیاد خوشش نیامده است. دلم می‌خواست لحظه به لحظه‌ی اثر ناب باشد؛ آن‌قدر که قابل هدیه دادن به سمیرا باشد.

    در کار قبلی، ملودی‌ای روی شعر فروغ می‌ساختم که در آن گفته بود: «بیش از اینت گر که در خود داشتم/ هر کسی را «تو» نمی‌انگاشتم». آن را برای سمیرا خواندم و گفت: «این، آن تویی نیست که باید بگویی.» تغییر دادم و همین باعث شد که قطعه به شکلی در آید که به عقیده‌ی خودم، زیباترین بخش این تصنیف است. زمانی که نوشتن «تار و پود» تمام شد و آخرین نت‌ها را می‌نوشتم و به قول موزیسین‌ها آن «دولاخط» پایانی را می‌زدم، سمیرا در پایین خانه‌مان، مشغول تمرین بود و من در گروه تلگرامی نوازنده‌های تار و پود نوشتم: «برای همسرم که با ساز مهرش این نغمه را در گوش من زمزمه کرد.» آنجا «سمیرا» مطلع شد که این اثر تمام شده است. ما از آغاز تا پایان، لحظه به لحظه و گام‌به‌گام و دست‌دردست پیش رفتیم تا اثر شکل گیرد.

    • * شما از «عشق» می‌گویید. چیزی که حلقه‌ی گمشده در زندگی امروز است. فکر می‌کنم سِحر این اثر، عشق است. چون عشق نه‌تنها یک اثر موسیقایی را بلکه می‌تواند هر چیزی را در دنیا بهتر کند. پزشک و کارمند عاشق، حتماً پزشک و کارمند بهتری هستند.

    متبسم: قطعاً. برای پزشک خوب و کارمند خوب و انسان خوب بودن نیاز به عشق است. شما هر چه را که دوست ندارید، دیگر به آن اهمیت نمی‌دهید؛ اگر حتی یک چیز مادی مثل ماشین‌تان باشد. دوست داشتنِ ساده‌ترین و کوچک‌ترین پدیده‌ها است که ما را به ادامه‌ی این زندگی ترغیب می‌کند. از آن لحظه‌ای که عشق در دل ما می‌میرد، علاقه‌ای به ادامه‌ی زندگی هم نداریم. انسان‌هایی که شعله‌ی عشق همیشه در دل‌شان فروزان است، کسانی هستند که با شناس‌نامه‌شان زندگی نمی‌کنند. اگر بدانند پنج روز دیگر زنده‌اند، در آن پنج روز با تمام وجودشان زندگی می‌کنند. بسیاری از بزرگان ما -که هیچ‌‌چیز برای پیوند خودشان با دنیا پیدا نکردند- فرجام‌شان به خودکشی رسید. پیوند صحیح ما با جهان اطراف به «عشق» وابسته است و از آن جایی که جامعه‌ی ما یک‌جانبه به سمت مادیات و بستن بار می‌رود، این حلقه را فراموش کرده است. اینجا همه تنها می‌خواهند پول در‌آورند و در یک جای دیگر دنیا (اروپا، امریکا یا هر جای دیگر) برای خودشان پایگاهی درست ‌کنند تا به محض اینکه اینجا را به شکل کامل داغان کردند، بروند و آنجا زندگی کنند!

    ما هنوز به این درک نرسیده‌ایم که کم مصرف کنیم؛ کم آشغال تولید کنیم؛ کم طبیعت را خراب کنیم؛ هر کسی فقط می‌خواهد بار خودش را ببندد. نتیجه‌ی چنین جامعه‌ای این می‌شود که عشق هر روز ضعیف‌تر و کم‌نورتر شود. همین باعث می‌شود که دیگر به اطراف‌مان فکر نکنیم و فقط به چهاردیواری خودمان اهمیت دهیم. ما آدم‌هایی می‌بینیم که خانه‌شان بسیار تمیز است؛ اما آشغال‌شان را در خیابان می‌ریزند! چون دنیای او همان خانه‌اش است. اطرافش را دوست ندارد. وطنش را دوست ندارد و این قطع ارتباط با فضای اطراف، جهانی تهی از عشق شکل داده است. برای همین است که پرداختن به مقوله‌ی عشق بسیار اهمیت دارد و مهم است که اهالی هنر -غیر از دردهای جامعه- درمان این دردها را مطرح کنند و یکی از آنها پرداختن به مقوله‌ی عشق است.

    • * پس به نظر شما عشق باعث پیوند صحیح انسان با اطرافش می‌شود. خانم گلباز! از نظر شما عشق چه معنایی دارد؟

    گلباز: من همیشه فکر می‌کردم عشق افسانه است و در جامعه‌ی کنونی، دیگر نه معنا دارد و نه امکان پیدایش. نمی‌توانم ادعا کنم که به کمال عشق پی‌ برده‌ام؛ چون من هم انسان هستم و حتماً خطاها و کمبودهایی دارم که متوجهش نیستم و شاید جاهایی از مسیر خارج می‌شوم؛ اما چیزی که روی آن ادعای بسیار دارم، این است که سعی می‌کنم «عشق» را بفهمم و به شکل درستی با آن برخورد ‌کنم. «عشق» در ذهن من توسط «حمید» شکل گرفت. اگر خاطرش مانده باشد، من همیشه این ماجرا را انکار می‌کردم! اما او این تعریف را برای من زنده کرد و چیزهایی را به من نشان داد که تجربه‌اش نکرده بودم و متأسفانه خیلی‌ها هم تجربه نکرده‌اند.

    من خوشحال و بیش از آن، شاکرم که کنار کسی قرار گرفته‌ام که نه‌تنها «عشق» را درک می‌کنم و از آن لذت می‌برم که می‌توانم آن را به دیگران نیز توضیح دهم. در مدتی که ما با هم زندگی کرده‌ایم، تأثیر آن را در زندگی دیگران هم مشاهده می‌کنم. ما هر جا هستیم، می‌گویند رابطه‌ی شما شکل عجیبی دارد. این حرف برای ما یعنی اینکه رابطه درست شکل گرفته است. شاید یک‌سری حرف‌های ما شعاری به نظر بیاید، ولی واقعیت همین است. «یار» من این را تجربه کرده که امکان ندارد زمانی که ناراحت هستم، کلمه‌ی محبت‌آمیزی به زبان بیاورم. به‌هرحال «عشق» واقعیت و موهبتی است که نصیب من شده است.

    • * عشق را چه‌طور تعریف می‌کنید؟‌ درست است که سال‌ها است شاعران و فلاسفه و عرفای بسیاری تلاش کرده و به معنای مشخصی از آن نرسیده‌اند؛ اما عشق برای شما چگونه است؟

    گلباز: احساسی که من با «عشق» درک می‌کنم، این است که به وسیله‌ی آن بهتر می‌شود زندگی کرد و به دیگران زندگی بخشید. من با عشق، دنیا را بهتر می‌بینم و انسان بهتری می‌شوم. می‌توانم با دوستانم بهتر صحبت کنم. با کسی که می‌خواهد من را عصبانی کند، راحت‌تر مواجه شوم. شاید ابتدا با وجود یار تعریف ‌شود اما بازتاب آن به جهان اطراف می‌رسد. من بهتر شدن انسان را با عشق تعریف می‌کنم.

    متبسم: انسان عاشق، برخوردش نسبت به همه‌چیز متفاوت می‌شود. شما وقتی عاشق هستید، دیگر در این جهان مصرف‌کننده‌ی صرف نیستید و این موضوع را درک می‌کنید که زندگی‌تان بین بودن و نبودن معنی پیدا می‌کند. ما در یک زمان بسیار کوتاه از این دنیا استفاده می‌کنیم و بنابراین، نمی‌توانیم هر طور بخواهیم با این کره‌ی خاکی برخورد کنیم. انسان عاشق حتی نظرش نسبت به مرگ هم تغییر می‌کند و به عنوان یک آرامش ابدی آن را می‌پذیرد.

    • * در جامعه‌ای که همه پنهان‌کار و محافظه‌کار هستند، از عشق گفتن، از عاشق بودن حرف زدن، عجیب است و بسیار قابل احترام.

    متبسم: طی قرن‌ها این فرهنگ به ما منتقل شده که بی‌پروا نباشیم و این مسأله در ادبیات و هنر ما نیز متبلور است؛ حتی در اشعار حافظ و مولانا. با این وجود، من در رابطه با همسرم، احساساتم را -تا جایی که می‌‌تواند عمومی شود- بروز می‌دهم. از این مسأله هم بسیار راضی هستم؛ به‌خصوص اینکه تأثیر آن را در دیگران مشاهده می‌کنم. برای مثال، در خانواده‌مان کسان دیگری که دست و پایشان برای بروز احساسات بسته بود، با خودشان فکر می‌کنند می‌توانند برخوردهایی از این دست انجام دهند. امیدوارم که ما در بیان عشق و احساسات مثبت خساست نکنیم، چون نسل‌های بعدی هم این مسأله را یاد نمی‌گیرند.

    گلباز: همان‌طور که «حمید‌» اشاره کرد، هنر ما نیز به نوعی درگیر این ماجرا شده و تنها از دردها می‌گوید. ما گاهی که با هم سینما می‌رویم، به من می‌گوید: «سینمای ایران غیر از درد چیز دیگری ندارد؟» محتوای کلی تمام داستان این است که جامعه‌ی ما دردمند است! گاهی که ما در پست‌های اینستاگرام از هنر یا برگزاری یک کنسرت می‌گوییم، برخی می‌نویسند: «جامعه درگیر فلان مشکل یا مسأله است و شما به کنسرت فکر می‌کنید؟» این برای من خیلی تعجب‌‌آور است. زندگی مجموعه‌ای از اتفاقات خوب و بد است و هنر مهم‌ترین مسکن این حیات. من هم موافقم که در برهه‌ا‌ی، یک هنرمند و یک موزیسین باید همراه جامعه‌اش شود تا جو را آرام کند؛ اما نمی‌دانم چرا اینجا همه دوست دارند از درد بگوییم تا اینکه احساس خوب و شادی‌هایمان را به دیگران نشان دهیم! خیلی‌ها هم با خودشان فکر می‌کنند که باید خوشبختی‌هایمان را برای خودمان نگاه داریم و به کسی نشان ندهیم. چرا نباید از خوشحالی دیگران خوشحال شویم؟ حتی تظاهر به خوشبختی هم خوشبختی می‌آورد. لبخند را حتی تصنعی تجربه کنیم تا شاید با واقعیت همراه شود.

    • * فکر می‌کنید انتشار «تار و پود» می‌تواند سرآغازی برای انتشار آثار عاشقانه‌ی دیگری باشد؟

    گلباز: باید بگذاریم این اثر شنیده شود تا ببینیم آیا در آثار دیگران می‌تواند تأثیرگذار باشد یا نه. اما فکر می‌کنم می‌تواند باشد.

    • * «عشق» هم مسری است؛ همان‌طور که جامعه نشان داده بخل و کینه انگار مسری بوده است‌؟

    گلباز: حتماً به شرط آنکه از دل باشد تا به دل بنشیند. اگر این اتفاق رخ دهد، می‌تواند مسری باشد. لااقل در اطرافیان ما تأثیرگذار بوده است؛ همان‌طور که رفتار بد مسری است، رفتار خوب هم می‌تواند این خصوصیت را داشته باشد.

    متبسم: آب در زمینی که سیراب است، در سطح می‌ماند و فرو نمی‌رود. در کویر است که تا قطره‌ی آخر جذب می‌شود. جامعه‌ی ما مثل کویر تشنه‌ی عشق است و در شرایط کنونی، تنها عشق است که می‌تواند این جامعه را نجات دهد. اگر مردم خودشان تلاش نکنند، از این جامعه چیز دیگری نمی‌ماند. باید یک تحول بزرگ اجتماعی شکل گیرد تا به طبیعت بال و پر دهیم، ‌به این زمین، به این خاک. باید عاشق این وطن بود تا مراقب آن باشیم. باید این شهر خاک‌گرفته و دودزده را نجات داد و عشق تنها محرک است.

    • * آقای متبسم! ما به آثار موسیقایی که نگاه می‌کنیم، انگار در قطعات گذشته یک حس و حالی وجود داشته که امروز دیگر نیست. ممکن است موسیقی ندانیم؛ اما همه‌مان از صدای نی کسایی مشعوف می‌شویم. این اتفاق حالا کمتر رخ می‌دهد. انگار خود هنرمندان در گذشته حس خوبی داشته‌اند که در آثارشان متبلور می‌شد. حالا چه اتفاقی افتاده؟ موزیسین عاشق کم داریم؟

    متبسم: فقط این مسأله نیست، مخاطب هم تغییر کرده است. شنونده دیگر جست‌وجوگر نیست. الان روش شنیدن موسیقی تغییر کرده و اغلب مردم -حتی موزیسین‌ها- سیستم صوتی مناسب در خانه‌شان ندارند و با لپ تاپ موسیقی گوش می‌کنند که حیرت‌انگیز است! آدم‌ها موسیقی را جدی نمی‌گیرند. بعضی‌ها از «سیمرغ» با من حرف می‌زنند، می‌گویم اصلاً این اثر را شنیده‌اید؟ پاسخ‌شان این است که چند قسمتش را در یوتیوب دیده‌اند! بدتر از این وجود ندارد که حتی اثر را گوش نکرده‌اند و درباره‌ی آن قضاوت هم می‌کنند. اینکه بگوییم مشکل تنها از موزیسین‌ها است، بی‌انصافی است؛ چون همین وضعیت سبب می‌شود که آهنگسازان عاشق هم به وجود نیایند. در گذشته، مردم مشتاقانه تار لطفی یا نی کسایی را گوش می‌کردند؛ اما الان برایشان مهم نیست. دنبال چیزهای دیگری هستند و بنابراین اگر آدمی مثل لطفی هم بخواهد شکل گیرد، در ابتدای امر نفسش در سینه حبس می‌شود. این یک بده‌وبستان است که باید میان خالق و مخاطب وجود داشته باشد. یک هنرمند نیاز دارد که بازتاب اثری که می‌سازد را در جامعه مشاهده کند. چه‌قدر برای خودش به تنهایی ساز بزند؟!

    • * اما من نوک انتقاد را همچنان به سمت اهالی موسیقی می‌گیرم. شما به «چاووش» نگاه کنید و حس و حالی که بین نوازنده‌ها وجود داشت. شما با هم زندگی می‌کردید. کار می‌کردید، غذا می‌خورید و طبیعی است که این حس در اثر هم متبلور باشد. الان همه‌چیز در یک قرارداد مالی خلاصه می‌شود. چه‌قدر داده می‌شود و چه زمانی باید در استودیو حاضر بود که یک قطعه را نواخت، حتی بی‌اینکه آدم‌ها همدیگر را ببینند! خب این در اثر تأثیر خودش را می‌‌گذارد. من مناسبات حرفه‌ای را می‌فهمم. می‌دانم که اتفاقاً سطح حرفه‌ای نوازندگان ارتقا پیدا کرده؛ اما «هنر» را مگر می‌شود با این نگاه خشک پی گرفت؟

    متبسم: من این مسأله را نفی نمی‌کنم. ارتباط بین موزیسین‌ها دیگر مانند گذشته صمیمانه نیست و از سوی دیگر، مخاطبان هم تشویق‌کننده موزیسین نیستند. ما وقتی «بوی نوروز» را روی صحنه بردیم، عکس‌العمل مخاطبان برای من آهنگساز جوان، بهترین تشویق بود. امروز هم هستند کسانی که برای موسیقی زحمت می‌کشند و آثار بسیار خوبی خلق می‌کنند. منتها جامعه آن پاسخی که باید را به آنها نمی‌دهد. موسیقی را جدی نمی‌گیرد، حتی گوش هم نمی‌کند و اظهارنظرهای تخصصی هم انجام می‌دهد! ضمن اینکه تمام جامعه‌ی ما مادی شده و این مسأله تأثیرش را در موسیقی نیز گذاشته است. البته وقتی شما از گذشته حرف می‌زنید، خواه‌ناخواه درگیر نوستالژی هم هستید. خیلی از مخاطبان در شبکه‌های اجتماعی به من می‌گویند اثری مثل «بوی نوروز» بسازید؛‌ در حالی که شاید اصلاً این اثر را نشنیده باشند.

    گلباز: به نظر من مشکل بسیار ریشه‌ای‌تر از اینها است. مهم‌ترین مشکل موسیقی امروز ما، نداشتن رسانه است. در تلویزیون هنوز ساز را نشان نمی‌دهند، خوانندگان و نوازندگان خانم مطرح نمی‌شوند و… خب این مسأله تأثیر خودش را می‌گذارد؛ خیلی جدی‌تر از آنچه فکر کنید. ضمن اینکه به این نکته باید توجه کرد که اگر آن زمان «عارف» و «شیدا» تا این اندازه تأثیرگذار بودند، به خاطر این بود که تنها این دو گروه فعالیت می‌کردند. ما الان آن‌قدر موزیسین و مدعی موسیقی داریم که کسی فرصت گوش دادن به آثارشان را ندارد! آن زمان همه تشنه‌ی موسیقی بودند و هر اثر را با جان و دل گوش می‌کردند. الان حتی موزیسین‌ها هم آثار یکدیگر را گوش نمی‌‌کنند! آهنگسازان آثار خوب تولید می‌کنند؛ اما گوش‌های شنوا نیست. هر کدام از ما چند بار آثار دیگران را گوش کرده‌ایم؟ اصلاً با غرض گوش می‌دهیم یا بی‌غرض؟!‌ چرا از جامعه‌ی موسیقی ما حمایتی نمی‌شود؟‌ چرا رسانه‌ی ملی با ما به این شکل رفتار می‌‌کند؟‌ ما هم حتی دل‌هایمان با هم صاف نیست. فارغ از اینکه تلویزیون و رادیو و دولت چه کرد، ما خودمان چه کردیم؟

    متبسم: وقتی شنونده‌ بدون آنکه اثر را شنیده باشد، درباره‌ی آن اظهار نظر می‌کند، یعنی از قبل تکلیفش روشن است. به همین خاطر است که موزیسینی مثل من با سلایق خودش تنها است و در جمع کوچک‌تری قرار می‌گیرد. خیلی‌ها به من می‌گویند چرا دیگر اثری شبیه «بامداد» نمی‌سازی. من اگر این کار را انجام دهم، قطعاً آهنگساز پیشرویی نیستم. هر اثر یک بار ساخته می‌شود. «بتهوون» سمفونی پنجم و ششم را ساخت و بعد از آن سمفونی نهم را. هنرمند نمی‌تواند در جایی متوقف شود. باید نگاهش به جلو باشد. من مدتی قبل می‌خواستم «ونوشه» را از کاغذ به کامپیوتر منتقل و به‌نگاری کنم. با اینکه خیلی جلوی خودم را گرفتم، باز ۲۰ درصد این اثر را تغییر دادم؛ چون می‌دیدم که بعضی جاها اشتباه کرده‌ام. دیگر آن صدادهی را دوست ندارم و جهان‌بینی‌ام متفاوت شده است.

    • * خانم گلباز! می‌شود به نوازندگی مثل یک شغل نگاه کرد؟

    گلباز: خب بله؛ اما حتماً باید عشق به این کار وجد داشته باشد. نوازندگی شغل دشواری است. مگر چه‌قدر آهنگ در کشور ما تولید می‌شود که جواب‌گوی این تعداد نوازنده باشد؟ شاید باید در کنار آن تدریس هم کرد. به‌هرحال باید عشق به این کار باشد تا کار مستمر انجام شود.

    • * خب برسیم به دستان. کنسرت‌هایتان با آقای ناظری به خوبی برگزار شد؟

    متبسم: بله، ۶ کنسرت بسیار خوب برگزار شد.

    • * نوازنده‌ی جدید به گروه اضافه خواهد شد؟

    متبسم: تنها در صورت نیاز. ما ماهیت این گروه را چندان دست‌خوش تغییر نخواهیم کرد.

    • * و اجرایتان در ایران چه زمانی اتفاق می‌افتد؟

    متبسم: تا زمانی که برنامه‌ریزی‌های درستی در این زمینه انجام شود، نمی‌توانم قولی دهم. البته برنامه‌هایی برای اجرای موسیقی سازی داریم اما در این سال‌ها «دستان» دیگر مثل گذشته فعال نیست و ما هر کدام فعالیت‌های شخصی‌مان را داریم و همین مسأله، برنامه‌ریزی برای اجراهای این گروه را با دشواری‌هایی همراه می‌کند. اما امیدوارم که هر چه زودتر این اتفاق رخ دهد.

       

    مطالب مرتبط

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *