مهدی معتمد: شش سال از روزهایی که محمدرضا لطفی به ایران بازگشت، میگذرد. روزهایی که نوید آیندهای روشن را برای موسیقی ایران میداد. روزهای امید بود و شوق. همه جا سخن از جمع شدن دوباره اساتید موسیقی ایران و خلق دوباره آثار ماندگار و بدیع بود. خیال اتحاد مجدد به ذهنها رسید ولی زهی خیال باطل!
وطنم ایران، ای عاشقان و کنسرتهای گروه شیدا و دیگر مجموعهها از لطفی به بازار آمد؛ ولی هیچکدام راست پنجگاه، به یاد عارف، عشق داند و … نشد. این آثار به سرعت از یاد علاقهمندان رفت و آنطور که باید مورد اقبال دوستداران موسیقی ایرانی قرار نگرفت.
همزمانی بازگشت لطفی به ایران با برگزاری انتخابات ریاست جمهوری سال ۱۳۸۴ و حرف و حدیثهای مختلف پیرامون آن، اظهارات عجیبش در محافل و مجامع مختلف، از جشنواره موسیقی فجر و گفتههایش درباره کمانچه و کمانچه نوازان گرفته تا مصاحبههای جنجالیاش، همچنین نیش و کنایههایی که در چند سال اخیر به همقطاران و همکاران سابق و از همه مهمتر دوستان گذشته خود عرضه میدارد، اکنون لطفی را به اعماق حاشیه رانده. اما آخرین گلواژههای استاد بازخوردهای بیشتری نسبت به صحبتهای قبلیاش داشت. از نمونه این بازخوردها میتوان به صجبت های چندی پیش وی اشاره کرد. از اهالی و نزدیکان موسیقی ایران و کسانی که معمولاً پیکان صحبتهای محمدرضا لطفی آنان را نشانه گرفته هم فکر میکنم این اولین بار است که (آنچنان که در ادامه میخوانیم) کسی واکنش صریح و رسمی داده باشد.
آوا مشکاتیان دختر زنده یاد پرویز مشکاتیان، سکوت را شکست و دیروز متنی را در جواب به آخرین صحبتهای محمدرضا لطفی و در مقام دفاع از پدر و پدربزرگش نوشت که در ادامه میخوانیم:
“به سالِ پار، نگاشتم چند خط و نبردم حتی نامی از کسی که زمانی زخمههایش بر تارهای تار میتوانست دلت را بلرزاند، ترنمی به چشمانت بنشاند و بیخویشات کند در این روزگار همه خویشپرست! اما در این هنگام به روشنی میگویم که میخواهم از کملطفیِ لطفی بگویم؛ بر خودش، هنرش، مردمانش و رفیقان و همرهانش.
استاد لطفی! اگر شما حرمت بزرگوار پدرم ندانستی، من دختِ خاندانیام که حرمت میشناسند، پس هنوز میخوانمت استاد! قضاوتِ بودن یا نبودنش یا بهتر بگویم استادماندنِ شما بماند برای تاریخ.
هنوز به یاد دارم شوقی را کز آمدن شما در چشمان مهربان پدرم دیدم. به یاد دارم ظهری را که به دیدارتان آمد به رسم رفاقتِ دیرین. پدرِ من هیچگاه «رفیق» را «سیاسی» نکرد!! چیزی که شما بودید. و اکنون از معنای هر دو بازماندید. که دگر نه پیرو آن فکرید کز برایش از این سرزمین گریختید و نه معنای حقیقی رفیق میدانید. و خوش به روزگار من و آئین که تا هستیم، سرمیافرازیم به غرور از حرمت مردمی که پرویز میدانست.
باری، او رفت با دستان هنرمندش و ماند نغمات زیبایش. و شما؛ همان دوست که پرویز آن همه دوستش میداشت، نه تنها کلامی به مهر برای خاندان من ننگاشتید در آن هنگام سوگ، که آن کذبهای خندهآور گفتید. تا اینجا نیز در قاموس من به جز سکوت نبود، اما این بار آتشبیار معرکهای شدید که نباید. پس برایتان مرور میکنم چیزهایی را که نمیدانید یا نمیخواهید که بدانید.
خاطرهی به چالش کشیدن «بیداد» در مجلس وقت و آن همه اذیّت را به یاد دارید؟ به یاد دارید که پدرم و همراهانش ساز را به سان سلاح باید با مجوز حمل میکردند؟ میدانید چند ساز هنرمندان این سرزمین در آن سالها شکست؟ چند ساعت موسیقی ضبط شده به خونِ دل، پاک شد؟ به یاد دارید کنسرتهایی را که در میان اجرا، هنرمندانمان را از روی سن پایین میکشیدند؟ آن سالها شما در گوشهای از دنیا آرام گرفته بودید!
استاد لطفی، اگر شما یادتان نیست به خاطرتان میآورم که در اوایل انقلاب آنقدر بعضی تندرو بودند که باید سِلفون روی کاستهای سونی را میسوزاندی! بیداد در این هنگام منتشر شد. در همین محیطی که شما خیلی راحت از آن سخن میگویید. بعد از سه دهه، در هنگامی که هنرمندان این سرزمین خون دلها خوردند تا بخشی، تنها بخشی از حقوقشان را باز پس گیرند، آمدید گفتید که هیچ کس هیچ کاری نکرده است. اگر از خاطرات رنجشهای گونهگون در این سالها بگویم، میشود کتاب نوشت. از خاطراتی که اگر بگویی، میشود جار زدن و جلب توجّه! پس بماند برای دلم.
آنقدر ضد و نقیض میان گفتههای شما هست که نمیدانم کدام را باید به چالش کشید. گویی خود نیز نمیدانید چه میخواهید! بر محمدرضای شجریان خرده گرفتهاید که دردش موسیقی نیست و نمیخواهد یک جریان فرهنگی باشد. مرور کنید مصاحبههایتان را. شما به همه و جزییات زندگی همه کار داشتید و از همه سخن گفتید و به راستی آنقدر که سنگ خودتان را به سینه زدید که من چنین و چنان، چهقدر سنگ موسیقی را به سینه زدید؟ شاید نمیدانید اما بسیاری را میشناسم که عاشقانه دوستتان داشتند و اکنون از گفتههای شما خجل اند.
استاد لطفی، آوا موسیقی شما را به چالش نمیکشد، اما میتواند راوی خاطرهای از مردی باشد که هنوز مردمانش اشکـبهـگونه و گاهی هم سماعکنان به نغماتش گوش میکنند.
شبی که پدرم به کنسرت شما آمد و از نیمهی کنسرت به خانه بازگشت. تا صبح غمگین در خانه قدم زد. گاهی بغض داشت. هنگامی که رسید از راه، نشست. طبق عادت و به هنگام تاٌثر زیاد، دو دست بر پیشانی گذاشت و سر به زیر افکند. پرسیدم چرا اینقدر زود آمدید؟ خوب اید؟ با نگاهی همه غم و صدایی گرفته گفت: «آوا، امشب احساس میکردم لطفی دارد روی سِن، خودش را پیش چشم همگان دار میزند…»
آوا ـ ۲ آذرماه ۱۳۹۰
“
دیدگاهتان را بنویسید