سما بابایی: وقتی آهنگسازی را به عنوان رشتهاش انتخاب کرد؛ «امانوئل ملک اصلانیان» برایش پیغام گذاشت که نمیبخشدش. گفت که او یک پیانیستِ ذاتی به دنیا آمده بود و باید همین رشته را میخواند. استادِ پیانیست، لابد که قصهگویی شاگرد را نشنیده بود. اینکه وقتی داستانِ زندگی پرپیچ و خماش را تعریف میکند؛ چگونه چشمهایش برق میزند و مثلِ قصهگویی قهار به آنها آب و تاب میدهد و آدم را هر لحظه بیشتر منتظر میکند تا بشنود چه گذشت بر این استادِ کارکشتهی موسیقی که بخشِ مهمی از تاریخِ چند دههی اخیر روی گردههایش است. او از استادانش که صحبت میکند، سراپا احترام میشود. یادش میماند که بگوید ارفع اطرایی چه نقشی در زندگیاش داشت یا حسین دهلوی در موسیقی ایران چه نقش مهمی را ایفا کرد. یا اینکه امانوئل ملکاصلانیان تا چه اندازه استاد کار بلدی بود. قصهاش را میگوید و مثلِ یک راوی صادق گزارش میدهد. از هر دورهای که میخواهد سخن بگوید، تحلیلِ منطقیاش را میدهد. «کامبیز روشنروان» زندگی عجیبی داشته است. هنرستان، دانشگاه، آن سربازی عجیب و غریب، آن رفتنش به انگلیس و درسخواندنش در امریکا و بازگشتش به ایران. چند روز بعد از انقلاب. خب آدم باید وطنش را خیلی دوست داشته باشد که در شرایطی که میداند موسیقی تعطیل است، پیشنهادِ وسوسهانگیزِ آن دانشگاهِ معتبر را رها کند و بیاید به ایران برای اینکه به وطنش خدمت کند، باید خیلی زیاد دوست داشته باشد نه به همان شکلِ معمولی که همه سرزمینشان را دوست دارند.
به قیافهی آرامش نباید نگاه کرد، راستش حتی نباید با طنینِ آرامِ صدایش قضاوتش کرد. او روزگاری در هنرستانِ عالی موسیقی، چنان از خروسخوانِ صبح تا به قولِ قدیمیها شغالخوانِ شب، در حیاطِ هنرستان سازش را مینواخت؛ آنقدر که «حسین دهلوی» از خانه بکوبد و بیاید مدرسه و گوشِ شاگردش را بکشد و از مدرسه بیرونش کند؛ آن روحیه هنوز هم باقی است؛ اگر نبود که «کامبیز روشنروان»، کامبیز روشنروان نمیشد.
- * شما از هنرستان موسیقی شروع کردید. در آن زمان فضای هنرستان بسیار عجیب و غریب بود و بسیاری از بزرگان از استاد دهلوی تا دیگران حضور داشتند. ابتدا از فضای آن روزهای هنرستان بگویید و اینکه چرا آن فضا دیگر تکرار نشد؟
اینکه چرا دیگر آن فضا تکرار نشد، یک دلیل ساده دارد. در گذشته این اراده وجود داشت که تعدادی موسیقیدان حرفهای تربیت شود و به همین روی تلاش میشد تا در هنرستان ملی و هنرستان عالی، موسیقیدانانی تربیت شوند که به درد موسیقی کشور بخورند و سطح آن را بالا ببرند. به همین خاطر بهترین استادان در هنرستان تدریس میکردند و هنرجویان نیز باید تماموقت به تمریناتشان میپرداختند و در پایان هر دوره به آنهایی که شاگرد اول میشدند و استعداد ویژهای بودند، بورس تحصیلی داده میشد تا به خارج بروند و بعد در ایران به موسیقی کشور خدمت کنند. در این سالها اما چند سالی هنرستان تعطیل بود و همچنین کسانی به عنوان مدیر هنرستان فعالیت کردند که از موسیقی چیزی نمیدانستند.
- * چرا؟
این هم از عجایب روزگار است. کماکان شرایط همانگونه است. همچنان مدیران هنرستانها هیچگونه علاقه یا نشانی از موسیقی در وجودشان نیست و حتی برخیهایشان در این سالها از صدای سازها ناراحت میشدند. به همین خاطر معلمان خوب موسیقی دیگر تمایلی به آموزش در هنرستان نداشتند و این مسأله هم طبیعی بود. به تدریج سقوط کیفی در هنرستانها شکل گرفت و تا امروز هم ادامه دارد.
اما در همین سالها چهرههای بسیاری از هنرستانها سربرآوردند.
بله، اما این دیگر استعداد ذاتی خودشان است یا اینکه کلاسهایی خارج از هنرستان با استادان خوب میگذرانند. خارج از محیط هنرستانها، آموزشگاههای آزاد موسیقی هستند که برخیهایشان توسط موسیقیدانان پیشکسوت اداره میشوند و توانستهاند استادان خوب و شاگردان متعددی جذب کنند و همین باعث شده که تعداد قابل توجهی نوازنده خوب در تمام سازها داشته باشیم. بنابراین آنچه امروز باعث رونق موسیقی ما شده، بخشی مربوط به هنرستان است؛ اما بخش اعظم آن مربوط به خارج از هنرستان است.
محیط دانشگاههای موسیقی را چطور ارزیابی میکنید؟
در دورهای نمیدانم کدام ذهن بیماری برای رشتهی موسیقی، پیشدانشگاهی نگذاشت. بنابراین کسانی که در هنرستان موسیقی تحصیل میکردند، یازده ساله دیپلم میگرفتند و دیگر راه به جایی نداشتند. در همان زمان دانشکدههای موسیقی هم وجود داشت. چه کسانی در این رشتهها تحصیل کردند؟ همه بهجز کسانی که در رشتهی موسیقی تحصیل کرده بودند. این قضیه باعث شد نظام دانشگاهی در چندین سال اول، بسیار ضعیف شروع کند و کسانی وارد رشتهی موسیقی در شاخههای مختلف میشدند که در رشتههای دیگری تحصل کرده بودند؛ یعنی یا در کلاسهای آزاد چند ماهی سازی زده بودند یا حتی هیچ آگاهی از موسیقی نداشتند. مثلاً زبان یا ریاضیشان خوب بوده و در این رشته قبول شدند. این تعداد، چهار سال در دانشگاه درس میخواندند، در حالیکه باید موسیقی را از ابتدا شروع میکردند. آن هم در شرایطی که موسیقی، مسالهای کاملاً تخصصی است. ظرف چهار سال چطور میتوان انتظار داشت که اینها راه به جایی ببرند؟ اما در سالهای اخیر وضعیت بهتر شده است.
- * مواجهه خودتان با موسیقی چطور بود؟
در خانوادهی من هیچ موسیقیدانی نبود. اما آنطور که برای من تعریف کردهاند، علاقهی خاصی به موسیقی داشتم. شاید هم استعداد خاصی داشتم که باعث میشد آنچه از رادیو میشنیدم را بلافاصله تکرار کنم. در همسایگی ما، آقای «مصطفی کسروی» زندگی میکرد که نوازنده، رهبر ارکستر و آهنگساز رادیو بود.
- * منزلتان کجا بود؟
کوچهی کاشانچی. روبهروی جایی که اکنون تئاتر شهر قرار دارد. آن زمان کافه شهرداری در این مکان بود که سینما و خیمهشب بازی در آن وجود داشت. به خصوص در تابستانها، خانوادهها از آن فضا استفاده میکردند. تابستانها من و بچههای محل از ظهر تا شب در کافه شهرداری بودیم تا اینکه فیلمی که پخش میشد را هم ببینیم و بعد به خانهمان برویم. به هر حال در خانوادهی ما هیچ موسیقیدانی وجود نداشت، جز همان آقای کسروی. ایشان وقتی استعداد من را میدید که بعد از پخش هر قطعه از رادیو، همان قطعه را تکرار میکنم برایش بسیار عجیب بود. او فهمید که من گوش موسیقایی قوی دارم. ایشان با پدر من صحبت و او را راضی کرد تا من را به هنرستان موسیقی ببرد. من پنجم ابتدایی بودم که به هنرستان رفتم. ابتدا هم هنرستان عالی رفتم.
- * برای ورود به هنرستان امتحان دادید؟
در هنرستان عالی موسیقی، معمولاً از بچهها برای گوش موسیقی و درک ریتم امتحان میگرفتند و بعد از آنکه مطمئن میشدند که استعداد موسیقی دارد، دیگر مسائل را بررسی میکردند. مثلاً اینکه انگشتانش برای چه سازی خوب است و فیزیک بدنیاش برای چه موسیقی مناسب است. مثلاً لبش برای سازهای بادی خوب است یا نه؟ در مرحلهی اول که من خیلی راحت قبول شدم. در مرحلهی دوم گفتند که چون تو انگشتان و جثهی کوچکی داری، بهتر است یک ساز بادی بزنی؛ مثلاً پیکولو.
- * این ساز را دوست داشتید؟
تا آن روز اسم این ساز را هم نشنیده بودم. پدرم وقتی موافقت کرد که به هنرستان موسیقی بروم، میگفت باید ویولون بنوازی. این ساز را بسیار دوست داشت. من هرچه اصرار کردم که میخواهم ویولون بزنم، قبول نکردند. گفتند به خاطر انگشتان کوچکت تا یک جایی پیش میروی و بعد از آن متوقف میشوی. بعدها فهمیدم که راست میگویند. من یک سال در هنرستان عالی موسیقی ماندم و نوازندهی پیکولو بودم. ساز کوچکی در حد ۳۰ سانت بود. من هم تازه از دبستان آمده بودم و بسیار شیطان بودم. این ساز را در جیب کتم میگذاشتم و با بچهها میرفتم کشتی میگرفتم و بازی میکردم. کلید این ساز مرتب میافتاد. روزی یک بار به تعمیرگاه ساز هنرستان میگفتم که این کلید را جا بیاندازند.
- * چطور با آن ارتباط برقرار کردید؟
دیگر این ساز را دست من داده بودند و باید یاد میگرفتم تا نمره بگیرم.
- * اما در هنرستان عالی نماندید، درست است؟
بعد از آن به هنرستان ملی رفتم تا آنجا ویولون بزنم. آنجا هم همین استدلالها را آوردند. بعد به من گفتند پیکولو دوست نداری، فلوت بزن. این ساز خیلی خوبی است و در ارکستر نوازندهی کمی وجود دارد و کشور به نوازندهی این ساز نیاز دارد. من را به نواختن این ساز تشویق کردند. قرار شد من اولین نوازندهی فلوت هنرستان شوم.
- * رییس هنرستان چه کسی بود؟
آقای مفتاح.
- * و شما قبول کردید؟
بله. سال اول معلم و کتاب و نُت نداشتیم. از ارکستر گلها، آقای نراقی که نوازندهی ارکستر فلوت بود، به هنرستان میآمد و با خودش سازش را میآورد. حالا من نه نُت داشتم و نه ساز. نیم ساعت-سهربع برای من فلوت میزد و من از صدای زیبای این ساز لذت میبردم و کلاس تمام میشد. سرانجام یکی از دوستان ایشان که قرار بود از لندن بیاید، برای من یک فلوت و کتاب اتود آورد.
- * تا فلوت بیاید چه میکردید؟
قرار شد تا این ساز میآید، من یک ساز ایرانی هم یاد بگیرم و شاگرد دو کلاس ساز -ایرانی و غربی- شوم. این بزرگترین شانس زندگی من در موسیقی بود. چون باعث شد من از ابتدا با دو فرهنگ متفاوت آشنا شوم. من سنتور را شروع کردم و خیلی خوب پیش رفتم.
- * استادتان چه کسی بود؟
ابتدا «داریوش صفوت» بود و سال بعد خدمت خانم «ارفع اطرایی» رفتم. ایشان یکی از بهترین معلمانی هستند که من در زندگیام داشتم. بینظیر هستند. معلم به معنای واقعی کلمه. سال بعد فلوت هم آمد و آقای دهلوی رییس هنرستان شد. ایشان وقتی دیدند که یک شاگرد فلوت در هنرستان است، در اولین قدم آقای «منوچهر منشیزاده» که نوازندهی فلوت اول ارکستر سمفونیک بود، به هنرستان دعوت کرد.
- * برای یک نوازنده؟
بله! فقط برای من. ایشان ارتشی بود و تعداد زیادی نت و کتابهای موسیقی داشت و با جدیت تمام کلاسهای من شروع شد. من در طول هفته این نتها را مینوشتم و تمرین میکردم. ایشان بسیار مهربان بودند؛ اما با روحیهی ارتشی. به همین خاطر خیلی زیاد از من کار کشید.
- * همچنان دو ساز داشتید؟
من از سال دوم، دو ساز تخصصی داشتم و کسی هم در این مدت به من نگفت که یکی را حذف کن و دیگری را شروع کن. در هنرستان موسیقی به خاطر حجم بالای کاری که وجود دارد و توقعی که از هنرجو دارند، هنرجو نمیتواند دو ساز تخصصی داشته باشد؛ اما کسی به من چیزی نگفت. روزی چند ساعت فقط باید ساز تمرین میکردم. یادم میآید در هنرستان، ساعت ۵ و نیم تا ۶ صبح به هنرستان میرفتم و دستم را روی زنگ میگذاشتم. سرایدار هنرستان خوابآلود در را باز میکرد و با جارو دنبالم میافتاد (خنده). من فلوت را باز میکردم و تمرین میکردم تا کلاسها ساعت ۸ صبح شروع شود. شبها هم بعد از تعطیلی کلاسها، من همچنان در حیاط هنرستان تمرین میکردم و سرایدار حریف من نمیشد تا اینکه زنگ میزد به آقای دهلوی و ایشان ساعت ۹ شب دوباره مجبور بود به هنرستان بیاید و گوش من را بکشد و از هنرستان بیرونم کند. فردا باز همین برنامه بود (خنده). این طور با عشق و علاقه کار میکردم.
- * فلوت را دوست داشتید؟
بله؛ چون میشد راه بروی و بزنی. اما سنتور را نمیشد کاری کرد. باید مینشستم و میزدم. فلوت ساز پرتحرکی بود و هر چه آدم پیش میرود، بیشتر دوستش دارد. من هم با این مقدار تمرینی که انجام میدادم، پیشرفت را احساس میکردم. آقای منشیزاده هم از من رضایت کامل داشت.
- * تنها شاگرد فلوت باقی ماندید؟
در سال بعد دو نوازندهی دیگر هم به ما اضافه شد و سه نفر شدیم. هر سه هم کار میکردیم. آقای منشیزاده واقعاً برای ما زحمت کشید. من خیلی چیزها از او یاد گرفتم؛ هم در نوازندگی و هم در نظم و انضباطی که یک نوازندهی فلوت باید داشته باشد. از آن طرف من ردیف موسیقی سنتی را با سنتور یاد میگرفتم و دو فرهنگ موسیقی همزمان پیش میرفت.
- * پیانو را کِی انتخاب کردید؟
در کلاس دهم، همهی هنرجویان موظف بودند تا این ساز را به عنوان ساز مادر بنوازند. برای من ساز سوم اضافه شد. پیانو را خیلی دوست داشتم؛ هم صدایش را و هم اینکه احساس میکردم این ساز به درد من میخورد.
- * استادتان چه کسی بود؟
خانم «پاکماکریان». یک خانم مسن ارمنی بسیار مهربان و با محبت. ما پیانوی اجباری داشتیم؛ آنان که این ساز، ساز تخصصیشان بود، معلمهایشان پیانیستهای حرفهای شاخص بودند. در همان سال آقای دهلوی یک روز من را با سه نفر دیگر از دوستانم به دفتر دعوت کرد و گفت که تصمیم گرفتند تا آقای «حسین تهرانی» را برای آموزش تنبک به هنرستان بیاورند. ما تا آن زمان تنها اسم ایشان را شنیده بودیم . آقای تهرانی یکی از برجستهترین چهرههای تنبکنوازی و یک شخصیت استثنایی بود. آقای دهلوی ما را به عنوان شاگردان سری اول انتخاب کرده بودند. ما هم بسیار ذوق زده شدیم.
- * و شد چهار ساز.
بله. با استاد تهرانی یک سال تمرین کردیم و از سال بعد ایشان دیگر به هنرستان نیامدند و جای خودشان استاد «محمد اسماعیلی» را فرستادند که میتوانم بگویم ما با ایشان واقعا زندگی کردیم. خیلی زیاد تمرین میکردیم؛ از ساعت دو تا ۹ شب، کلاسمان ادامه داشت. در حد مرگ تمرین میکردیم. آنقدر که آخر شب همهمان در حال ضعف بودیم. اما طوری در نوازندگی تنبک پیشرفت کردیم که دیگر احساس میکردیم انگار تنبک ساز اولمان شده است. همان زمان کلاسهای آهنگسازی در هنرستان شروع شد. از ما چهار نفر، سه نفرمان به آهنگسازی علاقه داشتیم و برای گروه تنبک خودمان، قطعه میساختیم و خودمان هم اجرا میکردیم. کنسرتهای متعددی را اجرا میکردیم.
- * همهتان تنبک میزدید؟
به تدریج سازهای دیگری را هم اضافه کردیم. مثل ضرب زورخانه، دایره و دیگر سازها؛ اما فقط کوبهای بود. به لحاظ تکنیکی خیلی پیشرفت کرده بودیم. درست بر اساس توانایی تکنیکیمان مینوشتیم و در آن زمان این کارها خیلی بکر بود. به همین خاطر بسیار مورد توجه قرار میگرفت. کمتر پیش میآمد که کنسرت در رودکی و غیره نداشته باشیم. جالب است چیزهایی که ما در آن زمان مینواختیم، نتهایش هنوز هست. پس از انقلاب، تعداد گروههای کوبهای بسیار زیاد شد و در دو-سه مورد فکر کردیم که اینها را گروههای دیگر اجرا کنند. نتها را به آنها دادیم. اما هیچکدام نتوانستند اجرا کنند؛ چون بسیار پیچیده بود. همهی قطعات پلیفونی بودند و به همین خاطر هیچوقت اجرا نشدند. به این دلیل که توانایی تکنیکی نواختن آنها را نداشتند.
- * آن سه نفر همکلاستان چه کسانی بودند؟
اسماعیل واثقی و اسماعیل تهرانی که نوازندههای برجستهای در سنتور شدند و علی رهبری که یک رهبر برجسته بینالمللی شدند.
- * انگار همهی شما جزو چهرههای شناختهشدهی موسیقی شدید؟
بله. آقایان علیزاده و طلایی هم همدورهی ما بودند. دوران مدیریت آقای دهلوی، دوران استثناییای در موسیقی بود.
- * و یکی از مهمترین کلاسهایشان تلفیق شعر و موسیقی بود.
بله. ما دو سال با ایشان در این زمینه کار کردیم. در همان کلاسها من با آهنگسازی آشنا شدم و بسیار هم به این رشته علاقهمند شدم.
- * کدام ساز را بیشتر دوست داشتید؟
همهشان را دوست داشتم. عاشق فلوت بودم و تکنیکهای بسیار گستردهای را با آن اجرا میکردم و همین، یک شوق را در من به وجود میآورد. به عنوان نوازندهی فلوت نامم شناخته شده بود و بعد از پایان هنرستان به عنوان یک سولیست شناخته شده بودم.
- *ارکستر سمفونیک نرفتید؟
نه.
- * چرا؟
کلاس یازدهم بود که استاد سنجری و چند نفر از مایسترهای مختلف به هنرستان آمدند تا از من امتحان بگیرند که آیا توانایی این را دارم که در ارکستر بنوازم یا نه؟ قبول شدم و استاد سنجری به من پیشنهاد فلوت اولی ارکستر سمفونیک را داد. معلم خود من این سمت را داشت. اما من اعلام کردم تا استاد من فلوت اول ارکستر است، به ارکستر نمیآیم و هیچوقت هم نرفتم.
- * ایشان در جریان این ماجرا قرار گرفت؟
نمیدانم؛ چون در آن هیئتی که آمدند، ایشان نبود. برایم مهم هم نبود، به خاطر باورهای خودم این کار را کردم.
- * در ارکستر صبا اما حضور داشتید؟
بله در ارکستر آقای دهلوی، ارکستر صبا فلوت مینواختم. با ارکستر مجلسی رادیو به عنوان سولیست فلوت حضور داشتم و کنسرتهای بیشماری با پیانو و فلوت اجرا کردم.
- * و بعد که از هنرستان فارغالتحصیل شدید…
امتحان خروجی در هنرستان بسیار سخت بود. آقای دهلوی به من پیشنهاد داد که یک ساز را انتخاب کنم و از آنجا که هنرستان ملی بود، گفتند که سنتور را انتخاب کنم. اما من قبول نکردم و در هر دو ساز، نمرهی بالایی گرفتم و به عنوان سولیست هر دو ساز با ارکستر آقای دهلوی همکاری کردم.
- * همین باعث شده که آثار شما در آهنگسازی از هر دو فرهنگ وجوهی داشته باشد؟
شاید…
- * هیچوقت ویولون تمرین کردید؟
نه؛ خودم به این نتیجه رسیدم که اصلاً صلاح نیست که این ساز را دنبال کنم. ولی از لحاظ سازشناسی روی ویولون و دیگر سازهای زهی تحقیق بسیاری کردم و به همین خاطر در تمام آثارم سازهای زهی بسیار برجسته است. خودم از آن زمان، هر کس میخواست به هنرستان برود اول به انگشتانش نگاه میکردم که آیا میتواند ساز زهی بنوازد یا نه؟ دیگر من میگفتم که سراغ ویولون یا ویولونسل نروید.
- * غیر از گروه خودتان در ارکستر دیگری هم تنبک نواختید؟
نه.
- * و بعد سال ۴۶ وارد دانشگاه شدید. فکر میکنم آن سال نفر دوم کنکور شدید.
بله.
- * چطور شد به آهنگسازی روی آوردید؟
وقتی به دانشگاه آمدم به این نتیجه رسیدم که برای یک آهنگساز، دانستن تکنیکهای موسیقی غربی و همچنین موسیقی ایرانی از واجبات است و علاوه بر آن باید یک پیانیست باشد. به همین خاطر در کنار سنتور، فلوت و تنبک، پیش آقای امانوئل ملک اصلانیان رفتم تا پیانو یاد بگیرم. ایشان فقط پیانوهای تخصصی را در دانشگاه تدریس میکرد و معلمی فوقالعاده سختگیر بود. برای همین شاگردان درجه یکی را در پیانو تربیت کرد. گفتم میخواهم با شما پیانو کار کنم؛ گفتند برو آقا. شما برو همان فلوت را بزن. تو به درد این کار نمیخوری. گفتم حالا شما یک امتحان بکنید. من میخواهم بروم رشتهی آهنگسازی و باید پیانو را خوب بدانم. جواب دادند که همین پیانویی که به عنوان واحد دانشگاهی مینوازید، کافی است. اصرار کردم. گفت این همه معلم پیانو هست. خلاصه از ایشان انکار و از ما اصرار؛ بالاخره گفت من به شما یک درس میدهم؛ اگر هفتهی آینده بدون هیچ مشکلی به من تحویل دادی، قبولت میکنم. من افتادم به پیانو تمرین کردن در آن یک هفته و بعد که درس را به ایشان تحویل دادم، گفت: «هفتهی دیگر هم بیا.» و به همین ترتیب من شدم شاگرد تخصصی پیانوی ایشان و ظرف مدتی که شاگرد ایشان بودم، به حدی در پیانو پیشرفت کردم که اتودهای «لیست» را در یک هفته تمرین میکردم و پیش ایشان مینواختم؛ آن هم در حالی که مو را از ماست بیرون میکشید.
- * «لیست» قطعات بسیار دشواری است؛ حتی سولیستها هم به یک ماهی زمان برای تمرین نیاز دارند؛ واکنش ایشان به این اتفاق چه بود؟
فقط میگفت برو بعدی را بزن. (خنده)
- * روزی چند ساعت کار میکردید؟
نمیدانم. خیلی زیاد. کنسرت هم میدادم. بالاخره نتیجهاش این شد که در نوازندگی پیانو به جایی رسیدم که مرحوم اصلانیان بعد از اینکه آهنگسازی را به عنوان رشتهی اصلیام انتخاب کردم و از ایران رفتم، به یکی از شاگردان مورد اعتمادش گفته بود: «من روشنروان را هیچوقت نمیبخشم. او باید پیانیست برجستهای میشد؛ چون پیانیست به دنیا آمده بود. اما به آهنگسازی رفت و من او را هیچوقت نمیبخشم.» آقای ملک اصلانیان را عاشقانه دوست دارم. به هر حال دوران دانشگاهی ما به تمرینات اینچنینی گذشت.
- * همدورهایهای شما در آن دوران چه کسانی بودند؟
آقایان تهرانی، واثقی، شهبازیان، گنجهای، سیروس شهردار و خیلیهای دیگر.
- * دکتر «صفوت» هیچ وقت به شما حضور در مرکز حفظ و اشاعه را پیشنهاد داد؟
من خیلی زود معلم موسیقی شدم. سال یازدهم هنرستان تدریس میکردم. بعد از فارغالتحصیلی، آقای منشیزاده یک روز من را در هنرستان دیدند و گفتند که دارند از ایران میروند و برای همین تمایل دارند که کلاس فلوتشان را من اداره کنم. من هم گفتم هر چه شما دستور بدهید. بعد از آن چون در شاخههای مختلف موسیقی روشهایی خاص خودم را ابداع کردم که نتایج خوبی داشت، به همین خاطر معلمان هنرستان موسیقی ملی و عالی، من را برای آموزش هارمونی در هنرستان پیشنهاد دادند. در عین حال دانشجو هم بودم. کنسرتها هم که بود. آن پیانو زدنهای عجیب و غریب هم که بود.
- * زندگی شلوغی داشتید؟
بله. من میخواستم رشتهام آهنگسازی باشد. در دانشگاه پروفسور «کریستین داوید» استاد ما در دانشگاه بود و من شاگردیشان را میکردم.
- * چطور این همه کار میکردید؟
الان که فکر میکنم برای خودم هم حیرتانگیز است. چیزی که یادم میآید، این است که در طول شبانهروز فقط چند ساعت میخوابیدم و بقیهاش تمرین و کار و تدریس بود. آهنگسازی و ضبطهای استودیویی هم میکردم. به هر حال جوان بودم و پرانرژی.
- * از چه زمانی به شکل تخصصی آهنگسازی کردید؟
فکر میکنم سال ۵۱ بود. من سال ۵۰ از دانشگاه فارغالتحصیل شدم و به سربازی رفتم.
- * سربازی فعالیتهایتان را متوقف نکرد؟
نه؛ در همان دوران یک کنسرتو فلوت به همراه ارکستر زهی نوشتم.
- * یعنی دوباره به فلوت برگشتید؟
به این خاطر که فکر میکردم تکنیکی دارم که خیلیها آن را نمیشناسند. البته وقتی آن قطعه را نوشتم، تکنیکش بسیار پیچیدهتر از آن چیزی بود که خودم روی آن کار میکردم. میخواستم زمان من قابل اجرا نباشد، بلکه ۵۰ سال بعد از آن به حدی برسد که قابل اجرا شود. با این نیت، یک کنسرتو فلوت نوشتم.
- * بعد از سربازی هم به خارج کشور رفتید؟
بله، میخواستم به امریکا بروم؛ چون آن زمان امریکا قطب اصلی موسیقی معاصر جهان بود.
- * تکلیف کنسرتو چه شد؟
آن را برای دوازده دانشگاه برای امریکا فرستادم. بعد از یک ماه و نیم جواب آمد و همهشان تقریباً یک جواب مشترک داشتند: «کسی که این کنسرتو فلوت را نوشته، یا تکنیکی در نوازندگی دارد که برای استادان ما ناشناخته است یا آهنگساز دیوانهای است که چیزی از فلوت نمیداند.» بعد خواسته بودند که آن را ضبط کنم و اگر توانستم این کار را بکنم، هم بورسیهام میکنند و هم به عنوان استاد فلوت استخدام خواهم شد. در منگنهای بودم که راه گریزی نداشته باشم. با این نیت نوشته بودم که زمان من اجرا نشود. حالا دیگر مجبور به اجرا بودم. شروع به تمرین سخت کردم تا بالاخره بعد از چند ماه، همین کنسرتو را با ارکستر «ژونس موزیکال» به رهبری «علی رهبری» اجرا کردیم.
- * علی رهبری آن زمان ایران بود؟
بله؛ رفته بود اتریش و مدرک رهبری ارکسترش را گرفته بود و رهبر این ارکستر زهی بود. آن زمان امکانات ضبط نبود. یکی از دوستان من یک ضبط صوت کوچک سونی داشت، همان را به سالن آورد و ضبط کرد.
- * کنسرت دادید یا در استودیو ضبط کردید؟
نه کنسرت دادیم. دوستمان جایی نشسته بود که فن بالای سرش بود و صدای شدیدی میداد. همان را فرستادم و بعد از یک ماه، دوازده بورس تحصیلی برای من آمد.
- * هیجان زده شدید؟
خیلی. من فقط ۲۲ سال داشتم.
- * رفتید آن دانشگاهها؟
نه؛ هنوز سرباز بودم. آن موقع رسم بود که فارغالتحصیلان هنرستان از طریق امریه خدمت میکردند و باید درس میدادم. من فرمانده لشگر موزیک کرمانشاه در غرب کشور بودم. بعد گفتند باید به تهران بیایی. اما نمیخواستم.
- * چرا؟
چون در پادگان یک دسته موزیک درجه یک درست کرده بودم و به سربازان نُت یاد داده بودم. یک آموزشگاه موسیقی در کرمانشاه باز کردم و به چند گروهبان خوب هم درس میدادم. چه شاگردانی آنجا تربیت شدند. فکر میکردم دارم کارهای مثبتی انجام میدهم؛ چرا باید به تهران بروم؟
- * اصرار آنها برای بازگشتتان به تهران چه بود؟
چون میتوانستم در هنرستان چند واحد مختلف را تدریس کنم. به هر حال به زور من را به تهران بردند.
- * پس دوباره به هنرستان آمدید؟
بله، هفتهای ۴۸ ساعت برای من کلاس گذاشته بودند. به همین خاطر من دیگر نتوانستم به امریکا بروم. البته هنرستان هم باعث شد که من نروم.
- * هنوز آقای دهلوی رییس هنرستان بودند.
نه. فکر میکردند اگر من بروم باید سه-چهار معلم بیاورند و به همین خاطر پایان خدمت من را ندادند. در آجودانیهی ارتش با وجود اینکه لباس افسری به تن داشتم، گفتند اصلاً شما پروندهی خدمت نداری. میگفتم پس این حقوق و لباس چیست؟ نمیدانستند؛ بنابراین تنها راه این است که دادگاه نظامی تشکیل شود و شما را به چهار سال خدمت اضافه محکوم کنند.
- * چهار سال؟
بله. تازه به عنوان سرباز صفر. نمیدانستم باید چه کنم. پدر یکی از کسانی که دوران سربازیاش با من یکی بود، تیمسار بود. بعد از چند روز ایشان با من تماس گرفت و گفت که گروهبانی دارد که تخصصاش، پیدا کردن پروندههای گم شده در ارتش است، پس کمی صبر کن. بعد دوستم تماس گرفت و گفت: «خیالت راحت باشد. نه محاکمهی صحرایی خواهی شد و نه سرباز صفر؛ با خیال راحت درست را بده. پروندهی خدمت تو دست تیمسار مینباشیان است. هنرستان به وزیر فرهنگ گفته که اگر او برود، هنرستان معلم نخواهد داشت و به همین خاطر پروندهی تو در آجودانیه نیست.» به هر حال من این همه زحمت کشیده بودم و یکجا همه را از من گرفتند.
- * چرا؟
نمیدانم؛ شاید به این خاطر که معلم خوبی بودم. این هم شد جرم من. آیندهام را به این راحتی خراب کردند. به هر حال برنامهی سال بعد را دادم و آنها هم خیالشان راحت شد که بورسیه از بین رفته است.
- * و شما دوباره برگشتید به هنرستان؟
نه، اواسط شهریور ماه، کارت پایان خدمت من را به همراه یک نامهی عذرخواهی و یک سکه به عنوان پاداش برای من آوردند. وقتی این را گرفتم، نفس راحتی کشیدم و روز بعد تقاضای گذرنامه کردم. روز اول مهر که باید به هنرستان میرفتم، ساعت ۸ صبح سوار هواپیما شدم و به انگلیس رفتم تا زبان بخوانم. به خانواده و دوستانم گفتم که به هیچکس نگویید که من کجا هستم. خلاصه پنج ماه در انگلیس ماندم و تافل را گرفتم.
- * چطور به امریکا رفتید؟
دوباره به ایران برگشتم؛ اما بیخبر. بعد دیگر رفتم سفارت امریکا ویزا گرفتم و گفتم میخواهم خودم دانشگاهم را انتخاب کنم. سه ماه به امریکا رفتم و یکی یکی از شرق امریکا دانشگاههای موسیقی را میرفتم و امتحان میدادم و قبول میشدم. از شرق شروع کردم تا غرب. در شرق امکانات فوقالعاده بود؛ اما سرمای کشندهای داشت. من هم با سرما مشکل دارم. در کالیفرنیا به دانشگاه یو.اس.سی که مقام سوم دانشگاههای امریکا را داشت، رفتم. تمام بازیگران و سینماگران هالیوود، فارغالتحصیل این دانشگاه بودند. سالی بین ۲۰۰ تا ۲۵۰ جایزهی بینالمللی میبردند. آب و هوایش را دوست داشتم. دانشگاه سخت بود؛ اما امتحان ورودی را قبول شدم و به آنجا رفتم.
- * بورسیه نداشتید؟
قرار بود در کرج شهری دانشگاهی تاسیس شود با نام «فارابی». من از اینجا برای امریکا بورس داشتم که دکترایم را بگیرم و رییس دپارتمان موسیقی شوم.
- * چه زمانی درستان تمام شد؟
سال ۵۸٫
- * که همان سال به ایران برگشتید.
بله. زندگی جدیدی را شروع کردم. یک سال از انقلاب گذشته بود.
- * با وجود اینکه فعایلتهای موسیقی در ایران تعطیل شده بود، برگشتید؟
من در دانشگاه یو.اس.سی درس میخواندم و در دانشگاه یو.سی.اس.ال درس میدادم. سنتور و تنبک و موسیقی ایرانی درس میدادم. خود دانشگاه به من پیشنهاد داد که به عنوان رییس دپارتمان موسیقی شرق استخدامت میکنیم و گفتند خانوادهات میتوانند به شکل مجانی در این دانشگاه تحصیل کنند. اما فکر کردم که من بورس تحصیلی گرفتم که با تکنیک روز به موسیقی سرزمین خودم خدمت کنم. من به امریکا نیامدهام که رییس شوم، باید به کشور خودم خدمت کنم.
- * خانواده مخالف نبودند؟
به شدت. مرتب به من نامه مینوشتند که نیا. خود دانشگاه هم میگفت نرو. زمانی که پایاننامهام را به دانشگاه دادم و با آنها تسویه حساب کردم، سه روز بعد به سمت ایران پرواز کردم. میخواستم به کشورم برای پیشبرد موسیقی کمک کنم.
- * با توجه به توقف فعالیتهای موسیقی در ایران چه کردید؟
پایاننامهی من در آنجا یک اثر بسیار بزرگ برای ارکستر سمفونیک، چهار خواننده، یک گوینده، نوار الکترونیکی و یک سنتور بود. ۱۲۰ نوازنده و ۸۰ نفر گروه کر داشت. این قطعه جایزهی اول آهنگسازی در امریکا را برده بود. تصمیم گرفتم که این قطعه را اجرا کنم، چون بر اساس واقعهی ۱۷ شهریور و براساس متنهایی که از روزنامههای ایران میآمد، نوشته شده بود. سال ۵۸ ارکستر سمفونیک نبود و موسیقی در کشور حضوری نداشت. اما من مصر بودم که این قطعه اجرا شود. پیش مدیریت تالار -آقای سعدی حسنی- رفتم و پیشنهاد اجرای این اثر را دادم. گفتند من تالار را به شما میدهم، اما اصلاً نوازندهای هست؟ گفتم آقای حشمت سنجری که هنوز در ایران است. نوازندهها هم تعدادی هستند. نوازنده و خواننده کم داریم، اما پیدا میکنیم. هر چه نوازنده و خواننده در تهران بود جمع کردیم. مرحوم «حسین سرشار» سولیست ما شدند. برای اینکه این پارتیتور رهبری شود، به جای پوپیتر، یک میز برای رهبر درست کردند.
- * ایشان پذیرفتند؟
قطعه بسیار آوانگارد بود. ایشان پارتیتورها را دیدند و گفتند که از آن چیزی سر در نمیآورند. هر چه اصرار کردم، فایدهای نداشت. مصبیتی کشیدیم تا بالاخره کار با رهبری خودم اجرا شد.
- * هیچوقت دیگر رهبری کردید؟
نه. اما در امریکا رسیتال پایانی دانشجویان را من رهبری میکردم. من آنجا هم آهنگسازی و رهبری را همزمان ادامه میدادم.
- * چرا دیگر رهبری نکردید؟
فکر میکردم کار را باید به کاردان سپرد.
- * برنامه چند شب اجرا شد؟
قرار بود یک شب اجرا شود؛ اما استقبال بسیار خوبی از آن شد. موسیقی دراماتیک بود و از آنجا که مدت زمان زیادی از واقعهی ۱۷ شهریور نگذشته بود، مردم بسیار تحت تأثیر قرار میگرفتند. یادم میآید که نوازندهها و گروه کر روی صحنه گریه میکردند و مردم هم هنگام تماشای کنسرت. بالاخره اثر برای ده شب تمدید شد و ما فکر کردیم که سال آینده این قطعه را در جایی اجرا کنیم که تعداد بیشتری از مردم بتوانند از آن دیدن کنند. میخواستیم سال ۵۸ در زمین چمن دانشگاه تهران اجرا کنیم. با دانشگاه فنی برای صدابرداری صحبت کردیم که بعد انقلاب فرهنگی شد و آن قطعه هم دیگر اجرا نشد.
- * هیچوقت به امریکا برنگشتید؟
به ایران که برگشتم، در همان فرودگاه برای تدریس در دانشگاه با من قرارداد بستند. اما انقلاب فرهنگی انجام شد و دانشگاهها تعطیل شد. بعد از تعطیلی دانشگاهها هم من هر روز به دانشگاه میرفتم و اتفاقات عجیب و غریبی در آنجا دیدم. بالاخره تصمیم به برگشتن به امریکا گرفتم. دانشگاه دوباره برای من پذیرش فرستاد. صبح روزی که میخواستیم با خانوادهام برویم، گفتند که فرودگاه را بمباران کردهاند و جنگ عراق با ایران شروع شد. در واقع قسمت این بود که من در کشورم بمانم و باقی عمر را اینجا سپری کنم. جنگ که شروع شد، دو-سه ماه بعد از آن، اولین پروژهی موسیقایی من در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان به ثمر رسید.
- * چه اثری؟
یک آلبوم با نام «فصل ایثار» منتشر شد که سه قطعهاش برای من بود و قطعات دیگر برای اسماعیل تهرانی و واثقی و دوستان دیگرم دربارهی جنگ بود. زمان خودش کار خیلی موفقی بود.
- * در آن روزها که هنرستان و دانشگاه و کنسرتها تعطیل بود، چگونه روزگار میگذراندید؟
فکر کردم اگر موسیقی را در یکی از شاخههای هنر گسترده کنیم، به جاهای دیگر تسری پیدا میکند وبه همین خاطر موسیقی فیلم را به صورت جدی پیگیری کردم و اولین موسیقی فیلمها بعد از انقلاب را من ساختم.
- * اولین فیلمها چه بودند؟
برنج خونین، سفیر، مروارید شوم و… . جالب این بود که موسیقی را میساختم و ضبط میکردم؛ اما میگفتند که ما با آهنگساز قرارداد نمیبندیم. خب این اتفاق برای من خیلی دشوار بود. اما با خودم گفتم که پایش میایستم؛ چون اگر اینجا درست شود، بقیه جاها هم درست خواهد شد.
- * هزینهها را چه میکردید؟
خودم میدادم و دستمزدی هم نمیگرفتم.
- * چه زمانی بالاخره این مشکل برطرف شد؟
سال ۶۱ یا ۶۲، جشنوارهی فیلم فجر راهاندازی شد و در آنجا یکی از جایزههایی که میدادند، موسیقی فیلم بود و من نفسی به راحتی کشیدم. به تبع موسیقیای که در فیلم میآمد، رادیو هم موسیقیهایی پخش میکرد و چرخ اندکاندک شروع به چرخیدن کرد. فکر میکنم دو سال بعد از آن هم خانهی سینما تشکیل شد و من هم عضو یکی از اولین کانونهایی بودم که در این خانه به ثبت رسید: «کانون آهنگسازان سینمای ایران.»
- * قبل از سفرتان به امریکا در ایران موسیقی چند فیلم را ساخته بودید، درست است؟
بله؛ همان هم باعث شده بود که کار تصویریام در موسیقی قوی باشد.
- * اولین فیلمی که آهنگسازی کردید، فیلم آقای «کیارستمی» بود. چطور با ایشان آشنا شدید؟
سال ۵۳ در کانون با ایشان آشنا شدم.
- * بعد هم خانهی موسیقی را تاسیس کردید؟
بله . من جزو هیات موسس این خانه بودم. تا سالها هم رییس هیات مدیره و عضو شورای عالی بودم. بعد از دو سال خانهی هنرمندان را هم راهاندازی کردیم. آموزشگاههای موسیقی را هم تاسیس کردیم.
- * در واقع همیشه پیشگام بودید.
بله! چون آمده بودم که در کشورم کار کنم.
- * و همزمان در دانشگاههای مختلف هم تدریس میکردید؟
بله.
- * اما کسی اینها را نمیداند.
شاید. نسل جدید نمیداند که چه کسانی چه زحمتهایی برای موسیقی کشیدند؛ اما برای من اهمیتی ندارد. کار من و هم سن و سالهای من اصلاً در ایران اجرا نمیشود. بارها به معاونت هنری و مدیران کل دفتر موسیقی در این سالها گفتهام که چگونه است که مدام به ما لقب استاد میدهید، اما کار ما در کشور خودمان اجرا نمیشود؟ این چه معنایی دارد؟ چرا کار ما باید تنها در خارج کشور اجرا شود؟ مگر ما برای این کشور نیستیم؟ البته که گوش شنوایی برای این حرفها وجود ندارد. مثل اینکه وضعیت همین است. البته خیلی خوب است که جوانان روی کار آمدهاند و با شور و اشتیاق فعالیت میکنند؛ اما نسل گذشته هم حقوقی دارد. این نیست که فقط جوانها باید کار کنند. همنسلهای ما هم باید کاری کنند. اما ما محکوم به اجرای آثارمان در خارج از کشور هستیم.
- * چرا ارکسترهای ایرانی اینقدر از کار روی آثار آهنگسازان ایرانی ابا دارند؟
نمیدانم. واقعاً نمیدانم. من همیشه گفتهام که باید این آثار اجرا شود. همیشه گفتهام اثر زیاد است، اما اگر فکر میکنید نیست (که هست)، به همین آهنگسازان سفارش دهید. اما گوش شنوایی وجود ندارد. برای همین نه تنها کارهای من که کار دیگران هم اجرا نمیشود.
- * آثارتان در خارج از کشور اجرا میشود؟
بله. گاهی در گوشه و کنار.
- * در کانادا این روزها چه میکنید؟
تدریس میکنم. گاهی سخنرانی؛ اما بیشتر ترجیح میدهم که کارهای خودم را انجام دهم. در فراغتی که خارج ایران پیدا کردهام، تلاش میکنم تا بیش از هر زمان دیگری قطعه بنویسم و به تازگی نیز قطعهای برای تار و ارکستر نوشتهام. علاوه بر آن تمام آثار گذشتهام را از سال ۵۱ روی سیدی و هارد کشیدهام که متاسفانه بخشی از آنان به شکل کامل از بین رفتهاند. شاید اگر در گذشته این کار را انجام میدادم، میتوانستم بخشی از آنها را نجات دهم، همچنین تلاش دارم تا بخشی از پارتیتورهای گذشتهام را که روی کاغذ نوشته شده و در معرض پاک شدن است، به شکل کامپیوتری درآورم. علاوه بر آن قطعاتی که هنوز ضبط نشده را اجرا و در صورت امکان منتشر کنیم. این روزها هم بزرگترین رویداد موسیقایی ایران در غرب کانادا با حضور کسانی چون هوشنگ کامکار، حسین دهلوی، شهرداد روحانی، حشمت سنجری و خودم را برنامهریزی کردهام. در این برنامه «علیرضا قربانی» به عنوان خوانندهی قطعهی باکلام و «اردشیر کامکار» به عنوان تکنواز حضور خواهند داشت. «شهرداد روحانی» آهنگساز و رهبر ارکستر نیز رهبری این قطعات را برعهده خواهد داشت. این برنامه در دو قسمت انجام میشود. در بخش اول کنسرتینو برای کمانچه و ارکستر اثر «هوشنگ کامکار»، بیژن و منیژه اثر «حسین دهلوی»، قطعهی اصفهان و همچنین کنسرتینو برای ویولون و ارکستر اثر «شهرداد روحانی» و «رقص دایره» اثر «حشمت سنجری» در بخش اول اجرا میشود. در بخش دوم قطعه «همه ایرانم» از ساختههای من به مدت ۵۰ دقیقه اجرا خواهد شد که «علیرضا قربانی» به عنوان خواننده این قطعه را اجرا میکند.
دیدگاهتان را بنویسید