آرش نصیری: غلامحسینخان مفید بچههایش را برای همه بچههای ایران تربیت کرده بود. هفت فرزندش را سر سفره حلال فرهنگی نشاند، نگذاشت گوششان خراب شود، به آنها اهمیت موسیقی، شعر، آواز و … فرهنگ را آموخت و آن وقت، نشست تا ببیند فرزندانش هر کدام در گوشهای خدمتگزار مردم، فرهنگ و هنراند.
بانو هنگامه مفید در این خانواده فرهنگی بالید. برادر بزرگترش اردوان، او و برادر دوقولویش هومن را در هنرستان عالی موسیقی ثبتنام کرد تا به دستور مرحوم غلامحسین غریب ویولنسل بنوازد و او که قدش، هم قد ویولنسلی بود که باید از خیابان شهباز تا دانشکده میکشاند، دلبسته نواهایی دیگر بود و اینگونه بود که سر از دانشسرای موسیقی فولکور درآورد، سنتور زد، آشناتر با فرهنگ و هنر مملکتش شد و … سالها بعد، وقتی هم معلمی و تحصیل در دانشکده ادبیات نمایشی را از سر گذرانده بود، با ترانههایی کوچک برای بیداری، پای در مسیری گذاشت که او نیز در کنار برادرانش شخصیت نوستالژیکی برای چند نسل باشد.
«ترانههای کوچک برای بیداری» مجموعهای است از ترانههای کودکستان، متلها و اشعار فولکلور که با انتخاب و کارگردانی بیژن مفید و سرپرستی یوسف شهاب در سال ۱۳۵۹ گردآوری شد. موسیقی بیشتر قطعات این آلبوم توسط یوسف شهاب، قطعه «قوقولی قوقو»، «خانم خانومها»، «تو که ماه بلند آسمونی»… از بیژن مفید و تعدادی نیز همان موسیقی است که در کودکستانها سینه به سینه خوانده میشدهاند و نشانی از آهنگساز آنها نیست. تنظیم، انتخاب نوازندگان و سرپرستی گروه موسیقی نیز به عهده زندهیاد یوسف شهاب بود. این آلبوم که در استودیو بل و توسط منوچهر ریاحی ضبط شد، یکی از سه کاست از مجموعه اول «چهل طوطی» است که به کارگردانی بیژن مفید برای کودکان و نوجوانان منتشر شد.
هنگامه مفید شاعر، تصنیفساز، ترانهسرا، نمایشنامهنویس، فیلمنامهنویس، بازیگر، کارگردان و خواننده است و در حوزههای مختلف هم کار کرده که یکی از آخرین آثارش هم، ساخت تصنیفهای مجموعه «دندون طلا» به کارگردانی داود میرباقریست، اما گفتگوی ما با ایشان به بهانه روز جهانی کودک انجام شد و بنابراین، بیشتر درباره این بخش از فعالیتهای ایشان حرف زدیم. البته در بین اینها یادی کردیم از همسر ایشان زندهیاد کامبیز صمیمی مفخم که از ماندگاران عرصه نمایشهای عروسکی بود و چندین اثر نوستالژیک دهه شصت را کارگردانی یا دست اندرکار تولید، طراحی عروسک و … بوده است.
کفتگو با این بانوی هنرمند با این همه خاطرات شیرین همراهش، مفصل از آب درآمد. از هر موضوع که صحبت کردیم به حاشیههای دیگر رفتیم، اما حاشیهها را حذف کردیم و انتشار بخشی از آن را به مجالی دیگر واگذاردیم تا در نهایت، گفتوگویی تنظیم شود که در اینجا میخوانید.
- *گفتوگویم را با نکته ای شروع میکنم که شما در پایان یکی از مصاحبههایتان گفتید. آنجا در پاسخ به سوال مصاحبهکننده که از شما خواسته بود نکته آخر را بگویید، گفتید: «تصنیفها و ترانههای «دندون طلا» براساس میراث شفاهی مطربها، نمایشهای روحوضی و اشعار کوچهوبازار سروده شده که دانش و چگونگی استفاده از این گنجینه شاهوار را مرهون پدرم غلامحسینخان مفید هستم که هم مردمی، هم فرهنگی و هم از اهالی معتبر نمایش در تهران قدیم بود. او به فرزندانش آموخت ارزش کلام نه به گوینده، بلکه به محتوای کلام است و ماندگاریاش نه به زبان فاخر که به اعتبار مردم؛ همان نقالان بینامونشان تاریخ است.» غلامحسینخان به شما چه چیزی آموخت که فرزندانش همه اهل فرهنگ و هنر ایرانی شدند؟ غلامحسینخان بیشتر بازیگر بودند یا موزیسین؟
واقعیتش این است که غلامحسنخان پیش از هر چیز پدر خیلی خوبی بود و در کنار مادرم، هر دو، بسیار مقتدر عمل میکردند و بسیار هم مهربان بودند و این در کودکی ما روی همه ما تاثیر داشت. این مهمترین نکته تربیتی ایشان بود. من الان که دارم با شما صحبت میکنم شصت سال دارم و این نکات مربوط به بیش از پنجاه سال پیش است. اگر برادرم زنده بودند الان هشتاد و دو سه سال داشتند.
سیر کارهای هنری خانواده ما از برادرم بیژن شروع شده، ایشان هم نگاهش به پدر و مادرم بود. پدر و مادر هر دو فرهنگی بودند و ما در خانواده تربیت خیلی خوبی داشتیم. پدرم هیچ وقت راجع به اینکه ما چه بپوشیم و چه داشته باشیم تعصبی نداشتند ولی روی این موضوع تعصب داشتند که ما مدرسه را درست تمام کنیم، خوب درس بخوانیم و حتی برای اینکه آموزش سنگین مدرسه تخفیف پیدا کند، در کنارش خیلی چیزهای دیگر به ما میدادند. ما خانواده مرفهی نبودیم ولی رفاه ما در شادی کل خانواده بود. تاثیر پدر و مادر روی ما فرزندان بسیار زیاد بود؛ صحبتهایی که در خانواده میشد بسیار خوب بود و ساعتهایی که پدر میتوانستند با بچهها بمانند هم اتلاف وقت نبود. در خانه صحبت از نمایش بود ، صحبت از کتاب بود، صحبت از شاهنامه بود. فرهنگ پربار خانواده، بچهها را به خوب شنیدن، خوب صحبتکردن و درست زندگی کردن تشویق میکرد. اصطلاح ایشان هم این بود که همیشه با بچههایتان حرفهای خوب بزنید تا قصه خوب و حرف خوب بشنوند چون هر کدام از حرفهای پدر و مادر میتواند برای آینده بچهها سازنده باشد. شاید در لحظه آدم متوجه نشود که این حرفها توی زندگی بچهاش چه تاثیری دارد اما وقتی بچه بزرگ شد این تاثیر مشخص میشود.
- *گفتید که ایشان صدای خوشی هم داشتند. یادتان هست که در محافل خودتان چه ترانهها و تصانیفی میخواندند؟
ترانههای عامیانه، بخش موزیکال نمایشهایی که در آنها کار کرده بودند را میخواندند و خیلی هم طبع شعر داشتند. خیلی از تصانیفی که میخواندند را خودشان نوشته بودند اما هیچ وقت هم نمیگفتند که من ساختم یا من خواندم. میخواندند که ما یاد بگیریم.
همین جا یک پرانتز باز کنم. من «ترانههای کوچک برای بیداری» را سال ۱۳۵۹ خواندم. بردار بزرگم مدیر هنری آن کار بود. دو آلبوم در آمد به نام «چهل طوطی» که ایشان نمایشهای صحنهای کودک و نوجوانشان را تبدیل به کار رادیویی کردند و بازیگران خیلی خوبی هم در آن کار حضور داشتند و یک قسمت را هم به ترانههای کودکان اختصاص دادند.
- *اما در سایتها آمده که «ترانههای کوچک برای بیداری» در سال ۵۶ خوانده شده…
نه. درست در شروع انقلاب ایشان تصمیم گرفتند که کارهایشان را ضبط کنند. زمینهاش را از قبل آماده کرده و برنامهریزیهایش را کرده بود و به ثمر رسیدنش در سال ۱۳۵۹ بود.
- *آیا شروع پروژه با برادرتان بود یا اینکه به شما گفته بودند برای این پروژه ترانههای کودکانه بنویسید؟ در فضاهای مجازی نوشته شده که ترانههای این کار را آقای ناصر نظر نوشتهاند…
نه نه اصلا. من از ناصر نظر خیلی هم دلخورم. ایشان سالها بعد که مربی ارف بود، به من تلفن کرد و گفت که خانم مفید من میخواهم این ترانهها را با بچههای کلاسم بخوانم…
- *همان آلبوم که منتشر شد…
بله. من به ایشان گفتم آقای نظر من نه حقیقی هستم و نه حقوقی.(چون من آن موقع روی اسم مفید نمیتوانستم مانور بدهم چون کارهای من به اسم هنگامه یاشار منتشر شده بود و درواقع من انگار وجود نداشتم). من گفتم اشکالی ندارد، خوب است که بخوانید اما ایشان کار را منتشر کردند و برایش یک منبع درآمد خیلی قوی شد. هیچ وقت هم عنوان نکردند که از کجا و چه کسی است. بعدا در کتابهای نتشان (که آنها هم مال آقای شهاب است که برای ارکستر آکوستیک نوشته بودند و من خوانده بودم) این کارها را به من تقدیم کردند. این را اخیرا دیدم. البته خوشحالم که این کارها به هر شکلی ماند.
داشتم در مورد ترانههای کوچک برای بیداری میگفتم. میخواستم بگویم که بعضی از ترانههای آن نوار را من خودم گفتم با اینکه خیلی جوان بودم. برادرم بیژن شنید و خوشش آمد و اجازه داد روی آن کار کنیم. ملودیهایش را هم من و برادر دوقولویم هومن کار کردیم و آن ارکستر هم اجرایش کردند. البته ملودیهای چند تا از متلهای فولکلور مثل «خروسه میگه قوقولی قوقو/ سلام علیکم آقا کوچولو» یا «خانم خانما بله/ مرغ ما اونجاست، بله» یا «تو که ماه بلند آسمونی/ منم ستاره میشم دور تو میگردم» مال بیژن مفید است. ایشان گفتند که ما اصلا نمیخواهیم بگوییم که اینها مال کیست در نتیجه نه اسم شاعر دارد و نه اسم آهنگساز. تنظیم هم از مرحوم یوسف شهاب است که ایشان هم دو سه سال قبل در آمریکا فوت کردند.
- *بگذارید موضوعی را بگویم که باید زودتر میگفتم. ما با شما میتوانیم راجع به موضوعات مختلف صحبت کنیم: هم تئاتر، هم نمایشهای عروسکی و کارهای مختلفی که انجام دادهاید اما این مصاحبه برای سایت موسیقی ما است، به همین علت عمده بحث ما راجع به موسیقی است. وقتی صحبت میکردید نکتهای به ذهنم آمد. وقتی که شما نوجوان بودید و در زمینه موسیقی و تصنیفسازی و خوانندگی کار میکردید، دوران اوج موسیقی پاپ قبل از انقلاب و دوران اوج موسیقیهای موسوم به موسیقی ملی بود ولی شما و خانوادهتان بیشتر در زمینه موسیقی فولکلور به ویژه موسیقی فولکلور تهران کار میکردید بنابر این فکر میکنم جالب است که در مورد خود شما و آموزشهای شما در زمینه موسیقی بپرسم. شما چگونه به صورت جدی وارد کار موسیقی شدید؟
شروع جدی من و برادر دوقولویم هومن، هنرستان عالی موسیقی بود. یک روز برادر بزرگتر ما اردوان، اسم ما را در هنرستان عالی موسیقی یا در واقع کنسرواتوار موسیقی تهران نوشت. آن موقع جناب غلامحسین غریب مدیر آنجا بودند و به شدت هم سخگیر بودند. ما آن موقع بچه و کلاس هفتم دبستان بودیم.
- *زنده یاد بیژن که بیش از بیست سال از شما بزرگتر بودند…
بله. ما هفت تا خواهر و برادر بودیم و دو تا دوقولو هم پشت سر هم بودیم: اردوان و گردآفرید دو قولو بودند و ده سال از ما بزرگتر بودند. ده سال بعد یک دو قولوی دیگر به خانواده اضافه شد که من و هومن بودیم. داشتم میگفتم که برادر بزرگتر ما که خودش سال اول دانشکده بود اسم ما را در هنرستان عالی موسیقی نوشت. هومن کلارینت میزد و من هم ویولنسل، بنابر این ما با موسیقی غربی آشنا شدیم و تا کلاس نهم هم درس خواندیم. تمایل و علاقه من بیشتر موسیقی ایرانی بود و این مدرسه هم برایم از هر لحاظ خیلی سخت بود: اولا راه دوری را میآمدیم؛ از خیابان شهباز باید سوار اتوبوس میشدیم و بهارستان را رد میکردیم تا میرسیدیم به مدرسه. نکته دوم هم ساز من بود که خیلی برایم بزرگ بود. ما چهارشنبهها اجازه داشتیم که سازمان را به خانه بیاوریم که تمرین کنیم و ساز ویولنسل هم همقد من بود. خیلی مکافات داشتم. خلاصه بگویم که من دل خوشی از این ساز نداشتم ولی باید میزدم.
- *آقا هومن هم که گفتید کلارینت میزد…
بله. هومن کلارینت میزد و هنوز هم میزند و بسیار هم نوازنده خوبیست. آهنگساز خیلی خوبی هم هست.
- *الان کجا هستند؟
در همین تهران است و کار خودش را میکند. البته وقتی ما دور هم جمع میشویم ساز میزند و خیلی هم دوست دارد و هنوز هم همیشه ساز میزند. پیانو و گیتار را هم خیلی خوب میزند اما اینها جنبههای تفریحی و دلی زندگی اوست چون بعد از اینکه ما از هنرستان بیرون آمدیم، هومن رفت رشته ریاضی و بعد هم رفت علوم سیاسی خواند و بعد هم کار دولتی کرد.
در همان سال، فرهنگ و هنر برای سازمان فولکلور یک فراخوان داده بود و به اسم دانشسرای هنر هنرجو میپذیرفت. من امتحان دادم و اول شدم چون من سه سال موسیقی سخت خوانده بودم و سلفژ وهارمونی و تئوری موسیقی را یاد گرفته بودم…
- *از بچگی هم در خانواده برای موسیقی فولکلور تربیت شده بودید و با این فضا آشنا شدید…
بله و من شیفته این دانشسرا شدم. بعد هم بلافاصله ساز سنتور را انتخاب کردم و پدرم هم خیلی خوشحال شد و دایما هم توی خانه تمرین میکردم و پدرم هم میرفت و میآمد و کنار من مینشست و با لذت گوش میداد.
- *بنابراین با مرحوم پدر، دو نفری از دست ویولنسل راحت شدید…
(خنده) واقعا. وقتی که رفتیم هنرستان، مثل همه دختر بچهها که پیانو دوست دارند، من هم گفتم که میخواهم پیانو بزنم. هیچ وقت قیافه آقای غریب یادم نمیرود. گفتند نه. ما توی ارکستر سمفونیک ویولنسلیست کم داریم. شما ویولنسل میزنی. تمام شد. اینجوری شد که من ویولنسل زدم برای همین، جدای از مسائل دیگر و سختیهایش که گفتم، از این ساز دلخور بودم اما الان خیلی دوستش دارم و شنیدنش برایم بسیار هم دلنشین است. نکته دیگر اینکه آن موقع قیمت ویولنسل به اندازه یک پیانو بود و برای خانواده ما که یک خانواده با هفت بچه و حقوق معمولی فرهنگی بود، قیمتش هم مسئله بود. در نتیجه بله. به قول شما من و پدر هر دو از ویولنسل خلاص شدیم.(خنده)
- *داشتید میگفتید که رفتید به دانشسرا و آنجا سنتور زدید
بله. خیلی ساز شیرینیست و من هم سالهای سال، در تئاترهایمان زدم و در هر جایی که لازم بود سنتور زدم.
- *آنجا به جز نوازندگی سنتور، با آهنگسازی و آهنگها و تصانیف موسیقی فولکلور هم آشنا میشدید؟
آنجا هر هنرجو باید سه رشته تخصصی را یاد میگرفت و در یکی از این رشتهها هم تقویت میشد و تخصصیتر کار میکرد. در واقع هدف وزارت فرهنگ و هنر و آموزش و پرورش یا وزارت فرهنگ آن زمان این بود که ما مربیهای کتابهای هنری بشویم که قرار بود بعد از پایان تحصیل ما منتشر شود. وقتی ما فارغالتحصیل شدیم همه چیز میدانستیم: تاریخچه نقاشی را میدانستیم و مربیهای خوبی مثل آقای گلزار داشتیم. در موسیقی معلم مستقیم خود من آقای کامبیز روشنروان بودند که من سنتور را پیش ایشان میزدم. رقصهای فولکلور هم داشتیم که آقای رابرت دووارن و همسرش خانم ژاکلین این رقصها را جمعآوری و طراحی میکردند. بچههایی هم که دراین زمینهها خوب بودند به گروههای حرفهای سازمان فولکلور وارد میشدند.
اینها دروس تخصصی بود و درسهای عمومی نظیر زبان و تئوری و درسهای دیگر هم بود. یک درس دیگر هم بود که من خیلی دوستش داشتم به نام جغرافیای فولکلور و خانمی که آن را درس میدادند بسیار شیرین درس میدادند. در آن درس ما با ایلات و عشایر و زبان مناطق مختلف کشور خودمان آشنا میشدیم. بعد ما در گروه کری که مرحوم آقای مبشری تشکیل داده بودند این موسیقیها را میخواندیم و میفهمیدیم که این موسیقی مال لرستان است و این مال بختیاری و خراسان و جاهای دیگر.
- *در واقع شما اینجوری اطلاعات کلی و جامعی از موسیقی فولکلور و فرهنگ اقوام مختلف کشورمان پیدا میکردید و هر جا که دلتان میخواست میتوانستید به صورت تخصصیتر وارد شوید….
بله. با لباس و فرهنگ و موسیقی و سنتهای اقوام آشنا میشدیم. پایان دوران تحصیل ما و دقیقا یک سال بعد از فارغالتحصیلی ما خورد به انقلاب. در آنجا به ما کمک هزینه تحصیلی هم میدادند که خیلی کم بود اما برای ما خیلی پول بود. ما باید استخدام میشدیم چون به نوعی بورس بودیم. من هم تازه ازدواج کرده بودم و همسرم هم گفتند که شما برو در آموزش و پرورش استخدام شو. من هم رفتم دبیر هنر شدم و خیلی هم برایم شیرین بود. یک سال درس دادم، سال بعد باردار شدم و یک سال مرخصی بدون حقوق گرفتم و سال دیگر که رفتم، آن مدرسه منحل شده بود. آنجا مدرسه پسرانه بود و ما هم دبیران خانم بودیم و به آنها درس میدادیم و در نتیجه من را فرستادند ابتدایی. من بلد نبودم ابتدایی درس بدهم. خیلی کار سختیست که شما از پایه یک چیزی را آموزش بدهید. به مدیر مدرسهمان این را گفتم، خیلی عصبانی شد و گفت شما را فرستادند اینجا و میخواهید درس بدهید. معرفیت میکنم که منتظر خدمت بشوی و …
من خیلی جوان بودم و گریهام گرفته بود و توی حیاط ایستاده بودم. خانم ناظمی داشتیم که خیلی خانم خوبی بود. گفت چرا گریه میکنی؟ الان شغلت را میخواهی یا نمیخواهی؟ معلوم بود که میخواستم. شوهرم هم از کانون قهر کرده و بیکار شده بود. گفت اینجا یک انباری داریم که مهد کودک است، خودت هم که بچه داری. برو اینجا را راه بیانداز و بچههای معلمها و ما را نگه دار و حقوقت را هم که میگیری. من هم قبول کردم و این انباری را با فراشها تمیز کردیم، خود مادرها هم کمک کردند، همه پول گذاشتند و مقداری وسیله خریدیم و آنجا را راه انداختیم. من حدود هفت سال، هم در دانشکده در رشته ادبیات نمایشی درس میخواندم و هم در آموزش و پرورش مربی بودم. بسیار هم سالهای خوبی بود چون من آنجا با بچهها در حد خودم و در حد بضاعت و محدودیتهای مدرسه موسیقی کار میکردم. الان میتوانم این را بگویم هر کاری که کردم و هر چیزی که کسب کردم امروز به دردم خورد چون هر چیزی که کسب کردم و هر کاری که انجام دادم را با لذت انجام دادم.
در همان سالها که در کودکستان کار میکردم شعر و تصنیف مینوشتم. یک روز با همین برادر دوقولویم در خانه نشسته بودیم و داشتم برای نوههای پدرم (که بچه خودم هم بینشان و روی زانویم نشسته بود) اینها را میخواندم. برادرم هومن داشت به شیرینی ساز میزد. برادرم بیژن در در گاهی ایستاده بود و داشت نگاه میکرد.
گفت هنگامه جان اینها را بنویس روی کاغذ و بعد خودشان با آقای شهاب صحبت کردند و شد همان نوار ترانههای کوچک برای بیداری. به هر حال این شد سرنوشت آن نوار که الان بیاغراق یکی از بهترین نوارهای موسیقی کودکان است.
- *شما قبل از آن در آلبوم «اولین پرواز» هم نقش پودیک را گفته بودید. درست است؟
همه اینها در همان سال بود. البته من قبل از آن بازیگر گروه تئاتر حرفهای کانون بودم و در فرهنگسرای نیاوران و جمشیدیه و جاهای دیگر خیلی اجرا کرده بودم اما کار خوانندگی و کاری که مستقیما با موزیک در ارتباط باشد از همین جا بود. خیلی هم جوان بودم. پودیک هم در همان نوار ترانههای کوچک برای بیداری هست.
- *این اولین همکاریتان با برادرتان بود؟
نه. سیزده سالم بود که ایشان در نمایشنامه ماه و پلنگ یک نقش کوچک به من داده بودند.
- *میخواهم کمی درباره شهر قصه صحبت کنم و اجازه بدهید که همین جا یاد کنم از زنده یاد مهندس هوشنگ کبیر که در این کار ماندگار همکاری داشت. شهر قصه کاری ست که مثلا برای بچهها ولی بیشتر برای آدم بزرگهاست. وقتی این کار اجرا میرفت شما هفت هشت سالتان بود. آیا خود شما با آن ارتباط برقرار کرده بودید؟ آیا از نزدیک دیده بودید این کار را؟
خیلی زیاد از نزدیک دیده بودم برای اینکه برادرم هومن نقش موش شهر قصه را در آن بازی میکرد و میدیدم که چقدر سخت است.
- *صدایش را آنجا تغییر میدادند؟
صدای موش شهر قصه را هومن خودش صحبت کرده است و بدون تغییر در دیالوگ ها آمده است ولی بخشهایی که آقا موشه در نمایش ترانه میخواند را خود بیژن مفید خوانده است که در استودیو روی آن تغییراتی انجام داده اند که صدا را “زیر” کنند.
- *البته ما در اینجا میخواهیم راجع به نسبت شما و شهرقصه و علاقه مند شدن شما به موسیقی فولکلور صحبت کنیم برای همین هم از شهر قصه پرسیدم…
اینها مجموعه موضوعاتی بود که در خانواده مطرح بود. شما قبلتر سوال خوبی پرسیدید که فکر میکنم اینجا میتوانم در موردش بیشتر توضیح بدهم. گفتید که آن موقع، در دوران نوجوانیتان اوج موسیقی پاپ و موسیقیهای دیگر بود اما خانواده شما به دنبال موسیقیهای فولکور بود. الان میخواهم راجع به این سوالتان توضیح بدهم.
شاید اگر بگوییم محموعه آثار مردمی و ادبیات با ارزش شفاهی بهتر باشد. پدر من متوجه خیلی از مسائل بودند، اگر میدیدند که ما به شنیدن موسیقی پاپ آن دوره که طبیعتا با حال و هوای نوجوانی ما متناسب بود ، منع مان نمیکردند ولی در صحبت هایشان با مادرم میشنیدیم که میگفتند: این چیزها گوش بچه ها را خراب میکند.
- *پس شما در یک محیط فرهنگی رشد کردید با برادری که در زمینه فرهنگ و موسیقی فولکلور کار کرده بود و از سن کودکی برادرانتان را روی صحنه میدیدید که میخوانند و بازی میکنند و بعد خودتان رفتید در دانشکده…
بگذارید توضیح بدهم. من نمیدیدیم که آنها موسیقی فولک اجرا میکنند. این موسیقی بخشی از نمایش آنها بود…
- *یعنی شما موسیقی را مجزا نمیدیدید…
بله. موسیقی چیزی بود که نمایش را کامل میکرد. مگر بیژن نمیتوانست برای کارهایش آهنگساز بیاورد؟ میتوانست اما تمام کارهایش را خودش ساخت چون خودش این توانایی را داشت ….
- *و نمایشنامه و تصنیف را با هم مینوشت…
فکر میکنم ایشان وقتی نمایشنامه ای را مینوشتند در ذهن خود به لحظات عاطفی نمایش هم فکر میکردند، ایشان شاعر، نویسنده و آهنگساز تمام آثار خود هستند و آثاری که برای کودکان و نوجوانان نوشته اند به اندازه آثار ایشان برای بزرگسالان با ارزش و پر محتوا است.
موسیقی کودکان یا موسیقی که برای کودکان ساخته میشود، مانند داستان یا نمایشنامه یا فیلم نامه ایست که برای مخاطب کودک نوشته و ساخته میشود.
نمایش و فیلم کودک را کودکان نمیسازند، کودکان فقط مخاطب آن هستند. موسیقی کودک را هم کودکان نمیسازند، آنها مخاطب این موسیقی هستند.
یک داستان از عناصر مختلفی تشکیل میشود، موسیقی نیز همچنین از عناصر مختلف تشکیل شده است، خواه برای کودک یا بزرگسال. نویسنده و سازنده اثری که مخاطب کودک دارد باید مسئولیت آثار خود را بعده بگیرد. یک داستان خوب مانند یک بنای محکم است که در آن از مصالح خوب و درست و با کیفیت استفاده شده است. آثاری که برای کودکان خود میسازیم باید از بهترین و خالص ترینِ افکارمان باشد، ما آنها را تشویق میکنیم که درستکار باشند، خوب بیندیشند ، خوب بشنودند. اصلا این کلمه خوب چیست؟ این خوب را برای امنیت روحی و جسمی آنها میخواهیم ، اثری را که در آن خالصانه از عواطف خود میگویید مطمئن باشید کودکان درک میکنند.
به نظر من آثاری که برای کودکان خلق میشوند، از هیچ نظر با آثار مخصوص بزرگسالان فرقی ندارد، تنها تفاوت کودکان و بزرگسالان در سالهای زندگی آنهاست که آنرا تجربه میگوییم.
دیدگاهتان را بنویسید