×
×

رنج ما به گرانی قرون است

  • کد نوشته: 1722
  • موسیقی ایرانیان
  • شنبه, ۵ام تیر ۱۳۸۹
  • ۸ دیدگاه
  • موسیقی ایرانیان – امین موسوی: فرخزاد لایق نه تنها پزشکی آهنگساز است که آلبوم «سفر عسرت» آخرین آلبوم ناظری را نواسازی کرده بلکه تفکر و روحش از او نگارنده ای پخته خلق کرده تا هر روح بی قراری را مجاب کند که با دردنویسی هایش همذات پنداری کند، او به سبب مطالعه و تفکراتش در مورد شاخه های مختلف علوم انسانی مانند

  • موسیقی ایرانیان – امین موسوی: فرخزاد لایق نه تنها پزشکی آهنگساز است که آلبوم «سفر عسرت» آخرین آلبوم ناظری را نواسازی کرده بلکه تفکر و روحش از او نگارنده ای پخته خلق کرده تا هر روح بی قراری را مجاب کند که با دردنویسی هایش همذات پنداری کند، او به سبب مطالعه و تفکراتش در مورد شاخه های مختلف علوم انسانی مانند فلسفه، جامعه شناسی و… پدیده ای استثایی در بین هنرمندان موسیقی کلاسیک این دیار است، که موزیسین های ما کمتر آشنایی با دیگر رشته های انسانی دارد. «سفر عسرت» تنها اثر موسیقایی او می باشد تا او را در اولین تجربه اش صدگام به جلو براند. از توضیحات اضافی و گفتن بیوگرافی کامل تر از او خودداری می کنم تا در مصاحبه، خودتان از نوشته اش گفتنی هایش را بخوانید…

    نورانی: موسیقی را از چه زمانی شروع کردید؟
    از هفت سالگی به تشویق – و بیشتر اجبار – پدرم ویلن را آغاز کردم. چند سال بی علاقه و یکی دو سال با علاقه – نزد دکتر ریاحی عزیز- و پس از آن انقلاب بود و شور بی شعور من که به خفگی احساسم انجامید و خاموشانیدن موسیقی در پس روحم، تا برسد به چندین سال بعد که دست به سه تار  ببرم برای آن چه که در دل انباشته بودم در آن خاموشی.

    موسوی: کمی در مورد این صحبت کنید که چطور بین پزشکی و موسیقی توانستید توازن ایجاد کنید؟ اصلا چطور شد شما که پزشکی متخصص هستید به سمت موسیقی آن هم به صورت حرفه ای گرایش پیدا کردید؟ در مورد زمان دانشجویی هم صحبت کنید که چطور هم به موسیقی می پرداختید هم به تحصیل؟

    با کمال تاسف و در نهایت صداقت بگویم ، هیچ توازنی در این میان نبود و اینک هم نیست!

    پزشکی تقدیر ناخواسته ی من بود! در آن هزار نقشی که زمانه بر می آورد، این یک قلم از همه غریب تر می نمود و همین برصورتم نشست، بزک نکرده و  روی ناشسته! روزم را به جفا در سالن تشریح می گذراندم و دزدکی در کلاس های فوق لیسانس جامعه شناسی حاضر می شدم، شب فلسفه می خواندم، نیمه شب سه تار میزدم و در این تهوع و سرسام و گسست وجودم دست و پا می زدم. سال ها می بایست بگذرد تا من خو کنم به آن صورتک و عشقم را رها کنم در این صحرای بی نهایت…این موجودات چند سر معوج فرانکنشتاینی هم حوالت تاریخ معلق مایند!

    موسوی: خوش به حالتان، غبطه می خورم به شما که حداقل توانستید یک پایتان را از لجن زار تقدیر ناخواسته تان بیرون بکشید و در دریای بی انتهای خواسته ها و دغدغه هایتان بگذارید. که حداقل توانستید در یک اثر، خودتان را فریاد بزنید و ایده هایتان را آنطور که می خواهید پیاده کنید، درد اصلی موقعی است که شرایط به اجبار دست بزرگ و ترسناکش را بر روی دهان شما می گذارد و اجازه ی فریاد نمی دهد. و این فریاد به جای اینکه در فضا پخش شود بر می گردد به خودتان و زلزله نهیبی را در سراسر روحتان بوجود می آورد، و نهیبیِ این فریاد به جای اینکه مردمان را بیدار کند انرژیش بر می گردد و خوره وار آرامش روحت را می خورد و آن زمان است که سستی و لشی و تنبلی تنتان با آن خوره همراه می شوند تا زمینتان بزنند، ولی افسوس وقتی که آدم آنقدر ابلح و جسور باشد که تن به این زمین خوردگی ندهد و مثل بچه سرتق ها هر بار که بر سرش می زنند باز هم بلند شود و بگوید من نمی خواهم زمین بخورم، نکته ی عذاب آور این است که هیچ گاه نه بلند می شود و نه بطور کامل زمین می خورد، همیشه در راه کتک خورن بین زمین و آسمان معلق است و عذاب می کشد که گویا پروردگار پایانی برای این عذاب مقدر نکرده است…البته گویا شاید!

    از این بحث بهتر است بگذرم، نکته ی جالب در مورد شما اینجاست که در راه علاقه تان به هنر و علوم انسانی، توانستید پزشکی را به پایان برسانید و نخواستید حذفش کنید، چرا؟ حیفتان آمد از اینکه حذفش کنید؟

    در یک کلمه جسارتش را نداشتم. نمی دانستم چه می خواهم و نمی توانستم بفهمم که اگر در سال چندم پزشکی، با یک قیام بنیان کن، ترک تحصیل کردم به چه روی خواهم آورد؟! ریاضیات محض؟ فیزیک؟ فلسفه؟ ادبیات؟ جامعه شناسی؟  و جالب است بدانید که در آن زمان اصلآ “موسیقی” در میان این تردیدها جایی نداشت! و این یکی دیگر از مظاهر وجودی آن عجائب فرانکنشتاینی جوامع به اصطلاح پیرامونی است: دریاهای فراخی به عمق یک بند انگشت! و باز جالب تر است بدانید که چندین سال است با یک نگاه زیباشناسانه – و به اصطلاح فضلا : استتیک –  با کمال تعجب علاقه ی مبسوطی به حرفه ی مغبون و مظلومم پیدا کرده ام و پس از باز کردن و صاف و صوف کردن رگ بیمار، از نجات آن رگ مضرص و معوج از آن همه قبض، به انبساط و نظم، کلی دچار حظ بصر و انبساط خاطر می شوم!

    موسوی: رمز اینکه شما توانستید آهنگساز موفقی در موسیقی شوید چه بود؟ مخصوصا اینکه شنیدم شما در سن ۲۶ سالگی موسیقی را شروع کردید، آیا واقعا ممکن است کسی اینقدر دیر موسیقی را شروع کند اما بتواند تا این سطح پیشرفت کند و طرح های موسیقاییش را با این موفقیت به انجام برساند؟
    لابد مزاح می فرمایید! من فقط یک آماتور جدی تجربه گرای سمج و گستاخم. بنابراین خواهش می کنم بنده را از تعبیر سخاوتمندانه ی خودتان معاف کنید! سر سوزنی ذوق با خرده هوشی و اندکی جسارت برای صدور این ترهات کفایت می کند.

    نورانی: از فعالیت های آینده تان در مورد موسیقی بگویید، آیا کاری در دست انتشار دارید؟
    مراحل انتهایی ضبط یک کوارتت زهی را از سر می گذرانم که امید دارم باز خوانی پسا- مدرنی باشد از بخشی از رپرتوار موسیقی خودمان. و می دانم که جسارت احمقانه یی است!

    نورانی: چرا آلبوم «سفر عسرت» شما که چند سال در ایران نتوانسته بود مجوز بگیرد و خیلی ها مشتاق شنیدنش بودند، ابتدا ایتقدر با این تیراژ و تبلیغات کم به بازار آمد؟
    منظورتان را از “تبلیغات کم” نمی فهمم. اصلآ تبلیغاتی در کار نبود! کار در بی خبری کامل در آمد. هر چه هم که گفته شده بود در محافل و  نشریه های روشنفکری موسیقایی و غیر از آن بود پس از انتشار اثر در آمریکا و قبل از این انتشار دیر رس در ایران. محدودیت های پیدا و پنهان سبب آن بود که کار بدین شکل انتشار یابد و با این همه گویا پر فروشترین آلبوم فصل انتشار شود.

    نورانی: چرا آلبوم زود تر منتشر نشد؟ مشکل از مجوز بود؟
    موانع درونی و برونی متعددی وجود داشت که شاید دلیلی برای باز گفتنش نباشد.

    نورانی: شما سه تار را نزد آقای رضا قاسمی (که سالهاست در ایران نیستند) آغاز کردید و بعد هم مدتی نزد آقای شعاری بودید…تاثیراتی که از این دو نوازنده ماهر و باهوش گرفتید چه بوده؟ کمی در مورد رضا قاسمی صحبت کنید چون هنردوستان زیادی هستند که مشتاق شناختن او هستند.
    من حس ردیف را مدیون رضا قاسمی و  ظرافت و شفافیت مضرابم را مدیون مسعود شعاری هستم، اما مشغولیت های حرفه یی من مدت زیادی را برای طلبه گی مستقیم من باقی نگذاشت . قسمت عمده ی مشق نوازندگی من ناگزیر می بایست در تنهایی بگذرد و شاید این توفیق اجباری کمکی بود برای پیدا کردن یک هویت بی پیشینه! برای حرکت ،شما باید در یک نقطه کنده شوید. مهم آن است که زمان این پرتاب شده گی در برهوت را خوب تشخیص دهید! …. و اما رضا قاسمی یک نابغه ی دوست داشتنی است که دیوانه وار به در و دیوار می کوبد و به هر چه دست می ساید طلسم معجزتی است! وقتی نمایش نامه می نویسد یا آن گاه که سه تار می نوازد، یا آن وقت که تصنیفی می سراید، یا شعری می گوید یا رمانی می نویسد، همیشه بی گمان اعجازی در کار است.

    موسوی: بحث را به سمت «سفر عسرت» ببریم، اگر امکان دارد کمی در مورد حجم و فضاسازی در موسیقی اصیل ایران توضیح دهید. منظورتان از حجم دقیقا چیست؟ حجم را در مفاهیم یک اثر می دانید که مثلا این اثر چون بروزدهنده ی احساساتی نو در موسیقی مثل خشم و ترس است و مثل قبل فقط گرد عاشق و معشوق نمی گردد، دارای حجم می باشد و یا حجم را در نوع سازبندی هم می دانید؟ آیا رابطه ای بین موسیقی چند صدایی و حجم وجود دارد؟
    خوشحالم که چندباره با این پرسش روبه رو می شوم. هم در نقدهای پیرامون “سفر عسرت” و هم در مصاحبه های پیشین خود من بارها به این نکته اشاره رفته است و باز احساس من این است که این معلولیت اساسی موسیقی ما – نبود حجم – کماکان ناشناخته است . من “حجم” را در برابر “خط” مطرح کردم و استدلالم آن بود که روایت خطی ادبیات تغزلی کلاسیک ما حاکم بلا منازع  تفکر موسیقایی ما در طول قرون بوده است، و در این روایت خطی شما معلقید در میان دو کانون در دو انتها : غم فراق و شوق وصال! من شرمنده ام که قضیه را بدین گونه ساده می بینم، اما حقیقت آن است که علیرغم همه ی جذابیت خارق العاده ی رمانتیک ادبیات تغزلی ، داستان به همین سادگی است. گرچه “از هر زبان که می شنوی نا مکرر است” ، اما تصدیق بفرمایید که این دیدگاه فروکاهنده ی کلاسیک، پاسخگوی جان هایی نیست که در ایلغار مغول – در همان شر و شور غزلیات عاشقانه- به آتش کشیده شدند! انسان تاریخی ناگزیر است پژواک له شدگی خود را در جایی بشنود، خشم را، ترس را، حیرت را، گم شدگی و از خود بیگانگی را، و رنج را، و شکوه را، و عظمت را!  کجاست جای این همه در موسیقی ما؟! این موسیقی قرار است روایت گر کدام انسان باشد در کجای این تاریخ پاره پاره؟! در حافظ این روایت تغزلی کلاسیک در هم می شکند و شما با یک رند ژنده پوش روبرو می شوید که در عرض چند واژه شما را از همین غم فراق و اشتیاق یار به اوج حیرت انتولوژیک و اگزیستانسیل می کشاند و شک ویرانگر ازلی به جانتان می پاشاند و با خوشباشی شوخ چشمانه اش به خاک عشق بی پروای عالم سوزش می نشاند! و با مولانا ابعاد این حیرت و  ویرانی در هرم کلمات بی سامان و وحشی اش ، شما را به مرز جنون می کشاند، اما آیا هیچ از خود پرسیده اید که مولانا چرا به ردیف آوازی ما راه نمی یابد؟ و چرا سعدی عزیز، یگانه ی آفاق آواز ماست؟ نخست باید به این معلولیت باور آوریم ، و بعد از آن تازه باید به این پرسش برسیم که آیا این روایت تک ساحتی، ذات لاینفک این موسیقی است؟ و آیا می توان از دل همین موسیقی به بیان حجم خشم و رنج و شکوه و حیرت و فریاد رسید؟! من در “سفر عسرت” به جستجوی تجربی همین پاسخ بر خاسته ام….و اما قطعآ پیدا کردن “حجم” در چند صدای تنیده در هم ممکن تر است، اما و هزار اما که ممکن است از هزاران صدای تنیده در هم ،هیچ حجمی متولد نشود، و بر عکس از یک ساز  بتوان به بیان “حجم” رسید. و این دقیقآ همان جایی است که من با اغلب ساز بندی های موجود مشکل پیدا می کنم. چه آنگاه که نمی فهمم چرا باید شانزده نوازنده با هم یک جمله را همزمان عین هم تکرار کنند و چه تفکری پشت این تعدد سونوریک برای بیان یک جمله خوابیده است، و چه آن گاه که در نمی یابم چه مفهومی قرار است از فلان هارمونیزاسیون – چه زوج و چه تیرس- متولد شود و این چند صدا در کنار هم قرار است به چه حس جدیدی برسند؟!

    موسوی: هر هنرمندی برای اثری که تولید می کند یک دغدغه ای در دل و ذهن خود دارد، اینکه شما از چنین اشعاری که مضامینی سیاسی در خود دارد استفاده کردید چه دلیلی داشتید؟ به عبارت بهتر چه دغدغه ای در ذهن و روح شما بود که باعث شد روی این اشعار کار کنید؟ دغدغه ی سیاسی یا دغدغه های دیگر؟؟

    ببینید! “عاشقانه ها” و “شبانه” های شاملو جاودانه اند ، اما چه کسی از “قطع نامه” ی او سخن میگوید؟ سیاست، گنداب اندیشه  است. نام “سفر عسرت” را اساسآ به این دلیل برگزیدم که با بار اسطوره یی و آرکائیک واژگانش مخاطب را به حفره یی بیرون از زمان و مکان خاص پرتاب کند. رنج ما به گرانی قرون است. نقطه ی آغاز رهایی از رنج ،دریافتن تاریخ آن است!

    نورانی: با شنیدن اثر شما در فضایی سینمایی گونه قرار می گیریم انگار که مشغول تماشای فیلمی عجیب و هیجان انگیز و پر از دلهره هستیم…مفاهیم اشعار بسیار نزدیک و مشترک با حس و حالی که با آهنگتان خلق کردید هستند…آیا نظر من را قبول دارید که بخاطر قدرتتان در تصویرسازی، در ساختن موسیقی فیلم هم می توانید موفق باشید؟
    دقیقآ در حدوث “حجم” است که شما به “تصویر” می رسید، و از همین روست که موسیقی کلاسیک ما از خلق تصویر عاجز است. و باز مهم آن است که موسیقی به “تصویر” تقلیل نیابد. آنچه که موسیقی را از همه چیز دیگر در حوزه ی فرهنگ ، متمایز می کند همین است که تنها پدیده ی بشری است که از حوزه ی کلام می گریزد .
    و این به نوعی به مثابه ی گریز از “تصویر” هم هست. اما به هر حال سخن شما را تا حدی می پذیرم.

    نورانی: آیا آثار بعدیتان هم ادامه ی همین راهی است که شروع کردید؟ یا صرفا این آلبوم برای شما یک تجربه بوده؟
    آن چه که در مورد کار بعدی ام می توانم بگویم، آن است که کاملآ کار متفاوتی است. پس از آن هم البته نمی دانم به کجا خواهم رفت؟!

    .

    روایت چگونگی شکل گیری این نوشته- مصاحبه ی هنری

    امین موسوی: در تونل هزار توی مشکلات و کارهای عقب افتاده لحظه ای به خودم می آیم و می بینم چند روزی تا انتشار مجله نمانده و هیچ مصاحبه ای برای بخش موسیقی جدی تر مجله آماده نیست، هزاران گزینه بر ذهنم خطور می کند، یکی از اساتید آواز از چند ماه پیش آمادگیش را برای مصاحبه اعلام کرده اما نمی خواهم با او مصاحبه کنم، می پندارم حیف است که فرصت را بسوزانم و با عجله و بدون حضور ذهن به سراغش بروم، باید قبل از مصاحبه با او چند روزی خودم را آماده کنم تا با دست پر سراغش بروم. چند هنرمند دیگر هم به ذهنم می آید اما هر کدام به دلایلی از گزینه حذف می شوند، دیگر بی خیال می شوم و به خودم می قبولانم که این شماره نمی رسیم با کسی مصاحبه کنیم، چند روز می گذرد که لحظه ای چشمم به یادداشتکی که چند ماه پیش برای سفر عسرت نوشته بودم می افتد، با خودم می گویم به لایق زنگ بزنم و چند سوال بسیار کوتاه در مورد علت ضعف موسیقی ایرانی از او بپرسم و سریع مصاحبه را آماده کنم و به طراح برسانم.

    به او زنگ می زنم ولی او می گوید زیاد مایل به مصاحبه ی تلفنی نیست و می خواهد سوال ها را برایش بفرستم و خودش پاسخ دهد، با این موضوع من هم موافقم چون که دیگر لازم نیست مصاحبه ی ضبط شده را تایپ کنم و خودش این زحمت را با رضایت کامل متقبل می شود. نمی دانم چه می شود که سوالاتم در مورد “ضعف موسیقی سنتی” ناگهان تغییر ماهیت می دهد و تبدیل به یک مصاحبه ی کامل در مورد خود لایق می شود. البته این هم از قلم نیندازم که با کمک خانم بهشید نورانی سوالات مصاحبه را نوشتیم که ایشان زحمت ویراستاری مطالب مجله را هم می کشند که هر چه زیبایی در نوشته ها است از برکت وجود ایشان است و هر چه زشتی از برکت وجودی قلم یکدنده ی بنده…
    بگذریم بلاخره سوالات را بوسیله ایمیل به لایق می فرستم، با قلمی از جنس درد روح آدمی، سوالات را با دقت و صبر جواب می دهد که البته تعدادیش را هم به خاطر دلایل شخصی اش حذف می کند.
    جواب ها را که می بینم روحم از هنری بودن قلمش سر کیف می آید، حسودی ام می شود از اینکه سوالات من ساده و زمخت است اما قلم او عمیق و زیبا، به همین دلیل در ادامه ی جواب هایش چند سوال تحلیلی مهم از او می پرسم ولی او ترجیح می دهد به دلایلی سوالاتم را پاسخی ندهد، یاد استادان دانشگاه می افتم که همیشه در مقابل سوالاتم یا عصبی می شدند و یا مرا می پیچاندند، در هر صورت کمی از لایق دلگیر می شوم ولی با این وجود چون «نمی دانم به چه دلیل» دوستش دارم به خواسته اش احترام می گذارم و مصاحبه را همان گونه که او می خواهد به طراح می سپارم.
    با این وجود که من از این موضوع غمباد گرفتم که در مورد خیلی موضوعات وقت نشد و هم لایق نخواست که بحث کنیم و من دغدغه هایم را با او و مخاطب مجله در میان بگذارم ولی به نظرم تاکنون این بهترین مصاحبه ی مجله بوده است… «شاید به این دلیل که برای اولین بار تفکر، عقلانیت و پختگی را در طرف مقابلم دیدم»
    در مورد سفر عسرت هم می خواستیم پرونده ای در این شماره تشکیل دهیم و اساسی به آن بپردازیم ولی وقتی دیدیم مجله ی فرهنگ و آهنگ در شماره ی بیستم خود به بهترین نحو به این آلبوم پرداخته و وقتی یافتیم که شعور و تجربه ی فنی ما از نگارنده های آنان پایین تر است گفتیم چه مرضی است که دوباره روی این موضوع کار کنیم؟ آنها به بهترین شکل به موضوع پرداخته اند و هر کس مایل است برود همان پرونده را بخواند.
    فقط برای ارضای علاقه و نیاز شخصی خودم نوشته ی کوتاه زیر را که دوستش دارم و قبلا قسمتی از آن در مجله ی ایران دخت چاپ شده بود را برایتان به یادگار می گذارم و از هر گونه تحلیل فنی می گذرم:

    روایت سفر روح در سفر عسرت

    قطعه ی اول/صدای عود می‌آید به گوش… با چکشی کوچک و لطیف ضربه‌هایی بر «بی‌قراری» روحم می‌زند تا او را از خواب بیدار کند، ترسم می‌آید کمی/ وارد خلسه‌ای از جنس غم و قطره اشک می‌شوم…کمانچه کم‌کم خود را وارد می‌کند، دوستی خوبی با عود دارد، آرامشی از جنس ترس را در دلم تحریک می‌کند/ آرشه انگار تیری را در دلم فرو می‌برد، تیرست دیگر درد دارد شوخی که نیست…سه‌تار وارد می‌شود، سازی آشنا، از جنس یارم با این تفاوت که هیچ‌گاه ترکم نکرد، خیلی‌وقت است می‌شناسمش، در این تنهایی و ترس او کمکم می‌کند/ سه‌تار رنگ می‌پاشد/ کار خود را بی‌توجه به کمانچه و عود دنبال می‌کند/ زجر می‌کشد، تحملش به‌سر می‌آید به پرده‌های پایین می‌رود و گریه می‌کند، که چه دل‌بر است این صدا، سه‌تار جای‌اش را به حنجره می‌دهد… ناظری می‌خواند: موج‌ها خوابیده‌اند آرام و رام… ترسم می‌آید/ دلهره راهی، از جنس غم و اشک در دلم باز می‌شود…نیرویی مرا می‌کشد بالا/ از دلهره گذشته/ او دارد مرا از بدنم جدا می‌کند/دل کندن سخت است، سختی‌ای از جنس فریاد و پریشانی و بی‌سرپناهی/ روحم در نیمه‌راهی که جدا از تنم مانده بود با حالتی گز‌گز کنان بر می‌گردد به همین روز‌مرگی‌ها و می‌بینم ساعت ۶ و نیم است و مثل همیشه دیر به قرار خواهم رسید…

    .

    .

    .

    این گفتگو در شماره هشتم مجله موسیقی ایرانیان منتشر شده، برای دیدن آرشیو مجله موسیقی ایرانیان اینجا کلیک کنید.

    برای مشاهده صفحات مصاحبه بصورت ارجینال که در مجله موسیقی ایرانیان منتشر شده، بر روی تصاویر زیر کلیک کنید:

    https://musiceiranian.ir/?p=1722
       
    برچسب ها

    مطالب مرتبط

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *